📌 #روایت_کرمان
خواهر است دیگر
📆 قرار بود چهارشنبه ۱۳ دیماه جلسهی خواستگاری مکرمه باشد.
بخاطر مراسم گلزار و حضور نیروهای هلال احمر در آن، روز خواستگاری را عوض کردند و جمعه قرار جدیدشان بود.
خواهر است دیگر
🌃نشسته زل زده به خانهی جدید خواهرش که او را با تمام آرزوهایش میخواهد در خود جای دهد.
دارد توی ذهنش نجواهای شبانهی خواهرانهشان را یاد میآورد.
قرار بود او را در لباس سفید آرزوها ببیند.
میبینی؟ مات و مبهوت خاکی است که قرار است خواهرش درون آن برای همیشه بخوابد.
لباس سفید به او پوشاندهاند. لباسی به تابندگی نور ملکوت نه به براقی پولک و مروارید و منجوق.
🥀 (خواهر شهیده مکرمه حسینی، شهید هلال احمر)
📝 راوی: زهره نمازیان
📸 عکاس زهره رضایی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
سایه
🌇نمیدانم سایهی پدر است یا برادر
حس میکنم لرزش شانههایش را میبینم.
چه کسی گفته مرد نباید گریه کند.
گریه میکند خوب هم گریه میکند. اصلا باید گریه کند تا گرمی اشک به او باور شهیدشدن عزیزش را بدهد.
باید گریه کند تا خون غیرتش به جوش آید.
باید گریه کند تا همیشه در فکر انتقام خون شهیدهاش بماند.
🥀(مزار شهیده مکرمه حسینی شهیده هلال احمر)
📝 راوی: زهره نمازیان
📸 عکاس زهره رضایی
_________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌#روایت_کرمان
🌃از سبزوار آمده است. همراهشان عاقلهمردی است که حرفهایشان را ترجمه میکند. چون او صداها را نمیشنود. حرف هم نمیتواند بزند.
دارد ماجرای لحظهی انفجار را تعریف میکند.
صدای بمب جوری بوده که او هم با سمعکش آن را بلند شنیده.
دارد با دستهایش نشان میدهد که از دیدن شهدا، در لحظهی انفجار نارحت شده و گریه کرده است.
دستهایش را ببینید. او با همهی بیصداییاش صدای آه و ناله مجروحین را شنیده. امان از کسانی که از هر ناشنوایی ناشنواترند.
🌿زین پس هیچ ناشنوایی را کرولال ندانید.
بلکه آنهایی را که در برابر غم و رنج حادثهی تروریستی کرمان سکوت کردهاند را لال بدانید.
🔴لطفا زیرنویس فیلم را به دقت بخوانید
📝 راوی: زهره نمازیان
(موکب عاشقان بیصدا زائرین ناشنوای سبزوار)
_____________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
آرزو
🌌خدا به دل آدما چگونه رفتنشان را می اندازد پاهایم سست شده توان نزدیک تر شدن به پیکر شهید را نداشتند سرما در وجودم ریشه زده بود از دور مینگریستم
من تشییع جنازه کسی آمده بودم که در نوحه چندساعت قبل از شهادتش، آرزو کرده بود شهید از دنیا برود.
🥀 شهید عادل رضایی
📝راوی: ساناز درینی
_________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
غریبه
🥀برای خدمت به موکب دارها از خوزستان آمده بود، آقای کمالی.
پرستار خواست به او سر بزنیم و چون غریب است تنهایش نگذاریم.
منتظر عکس های گردن و کمرش بود تا بداند در اثر پرتاب موج انفجار چه اتفاقی برایش افتاده است.
عکس ها می گفت، کمرش شکسته. اما به او نگفتیم تا دکترش برسد. خبر شهدا را که می شنید گریه می کرد و حسرت می خورد.
وقتی خبر شهادت ریحانه ی دو ساله را شنید طوری گریه کرد که تختش همراه شانه هایش لرزید و گفت، کمرم شکست.
باید به پرستار می گفتم، خودش می داند چه اتفاقی برایش افتاده است.
📝 راوی: رحیمه ملازاده
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
هیئت عاشقان بیصدای حسین
🍂 اسم هیئت و موکبشان آدم را جذب میکرد.
محال بود کسی از کنارشان رد شود و دقایقی به تماشای حرف زدنشان نایستد.
حتی خانم سلیمانی هم که آمدند، موکب ناشنوایان میزبانشان شدند.
چه حریم امنی داشتند که بانو در جمعشان ماند.
حتما از آن سیبزمینی سرخکردههای خوشمزهشان هم به زینب خانم دادهاند. از آنظرفهایی که به همهی زائران حاج قاسم میدادند. من و تو و او ، برایشان فرقی نمیکردیم.
همهمان را مهمان حاجقاسم میدانستند. حتی دخترشان را.
📝راوی: زهره نمازیان
(موکب ناشنوایان)
________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«خجالت زده»
🥺مادر شهید وسط گریههایش یکهو آرام شد. چشمش افتاده بود به دختر یکی از شهدای روستایشان.
همان شهیدی که نزدیک چهل سال است توی گلزار شهدای روستایشان مزار دارد. گلزار شهدای کوچکی که تا دو روز پیش شش تا شهید داشت و حالا هفت شهید دارد.
مادر شهید دختر را آرام کشید طرف خودش. آب دهانش را قورت داد و گفت: «من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم»
دختر شهید فقط با تعجب نگاهش کرد، چادرش را روی سرش مرتب کرد و سر تکان داد. نمیدانست باید توی همچین شرایطی چه بگوید و چه طور حرف بزند.
مادر شهید گفت: «ببخشید که پسرم رو کنار پدر تو دفن کردیم. کنار بزرگان دفن کردیم. ببخشید که جسارت کردیم. ببخشید که...»
و نمیدانم چرا دختر اینطور سرش را زیر انداخته بود و سرخ شده بود. از خجالت چی؟
🥀(مادرشهیداسماعیل عرب ؛شهدای روستایگورچوئیه)
📝راوی: محدثه اکبرپور
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
🌿"اندیشهی نو"
با این سه دخترِ حدودا" ۱۸ ساله،
برگشتم به حدود ۱۸ سال پیشِ خودم!
سال های تحصیلم در همین مکان و همین مدرسه ...
🌱"اندیشه ی نو"
یادِ همهی روزهای تلخ و شیرین...
یادِ همهی مرام و معرفت ها و رفیق بازی ها...
یادِ همهی رهابودگی ها از کم و زیادِ دنیا...
یادِ همهی اندیشه های نویی که به دست میآوردیم...
به خیر!
یقین دارم که شما از همین "اندیشهی نو" به شهادت رسیدید.
__________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
بال
🌟پسرش می گفت: مهمان مان بود. اصرار داشت قبل از برگشت به روستا ، او را پیش حاج قاسم ببریم!
می خواست قبل از سفرمشهدش، اول حاجی را زیارت کند.
خب مادرم بود و روز هم روز مادر!
بردمش، زیارتش را که کرد، نمی دانم با آن زانو درد چگونه آنقدر سریع رفت که از چشم ما دور شد!
💥بعداز انفجار همه جا را گشتیم جز سردخانه ها! نمی خواستم باور کنم تا اینکه ساعت ۱۱ شب میان شهدایی پیدایش کردیم که به گمانم برای رسیدن به آنها، زانوانش هم بال درآورده بودند!
🥀 (شهیده زهرا تیکدری نژاد)
📝راوی: سلیمه سادات مهدوی
______________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
🍂«چهار دیواری»
کاش وقتی از ما میپرسیدند کجایی هستید و دینتان چیست سکوت میکردیم تا در و دیوار خانه جواب بدهند
🥀 منزل شهید رضا نورزهی(شهدای اتباع_ افغانستانی_ اهل تسنن)
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
همه رفتنی اند
🍂یادم است روزی که زهرا خانم برای عرض تسلیت آمده بود؛ مرا دلداری می داد و می گفت: چرا بی تابی می کنی؟! مگه همه رفتنی نیستند!
از آرامش کلامش ، آرام گرفتم...
الان که شهید شده، بازهم از پشت قاب عکس، آرامم می کند و می گوید: دیدی همه رفتنی اند!
🥀 #شهیده_زهرا_تیکدری_نژاد
📝راوی: سلیمه سادات مهدوی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌#روایت_کرمان
🥀چقدر دستهایت پر است، ابوالحسن!
زل زدهای به سینی پر از چایت.
امید داری یکی رد شود و لیوانی از لیوانهایت کم.
هی تعدادشان را میشماری، اما هنوز هیچ دستی به سمتت دراز نشده. هنوز لیوانها سفت چسبیدهاند، کف سینی. دوستت میخواهد خوشحالت. که غصه لیوانهای لبریز از چای را نخوری.
فیلمت را میگیرد که بخنداندت. سرت را میآوری بالا. حجمی از معصومیت میریزد توی چشمهایت.
حتما همین جا بود که دست سردار سمت سینیات دراز شد...
حتما همین جا بود که میزبانْ خودْ، مهمانت شد...
📝راوی: زهرا یعقوبی
__________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
سعادت
🌱چه سعادتی میخواهد هم سید باشی هم خادم ولیچر نشینان رضا باشی باشی و هم شهید شوی اعضای بدنت اهدا شود. چه سعادتی والاترز این پیکرت متبرک حرم رضا شود
🥀شهید سید میثم حسینی
📝راوی: ساناز درینی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"خیال راحت"
🌠 خانم خانه خیلی با سلیقه ست!
دورتا دورِ خانهی ۲۰ متری شان را پشتی های تر و تمیز و مرتب چیده و گوشه اتاق هم رختخواب هایشان را گذاشته و یک پارچه رویش کشیده ست!
🌌انگار همسرش با خیالِ راحت،
۶ فرزندش را به خانمش سپرد و شهید شد !
میدانست این ۳ دختر و ۳ پسر را با همین سلیقه بزرگ خواهد کرد!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝راوی: ع.آواره.ص
______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"آغوش"
🌱همیشه پدرش او را در آغوش میگرفت،
امّا نوبتی هم باشد نوبتِ کوچکترین دخترِ باباست که از این به بعد هر روز اینگونه بابای قاب گرفته ش را بغل کند!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"تلاش آخر"
دخترهایش به خاطرِ خوب نبودنِ شرایطِ مالی، درس خواندن را رها کرده بودند!
پدر خیلی ناراحتِ وضعیتِ بچه هایش بود؛
میگفت هر کار میکنم بیشتر از این نمیتوانم کاری را پیش ببرم!
او آخرین تلاشش را کرد و کارش پیش رفت ...
جانش را داد و نامش شد "شهید"!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"رضایتِ صاحبخانه"
🏠کلِ اتاقِ ۲۰ متری شان،
با یک بخاری گرم میشد که لوله نداشت ...
همسایه شان خیلی نگران بود و بارها به او گفته بود، در شیشه ای حیاط را سوراخ کن و لوله ی بخاری را از آن رد کن، که خدایی نکرده اتفاقی رخ ندهد!
او گفته بود که نه ،
کمی گوشهی در را باز میگذارم!
نمیخواهم صاحب خانه از دستم ناراضی باشد!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌#روایت_کرمان
وقتی نوبتت برسد
🍂باورم نمیشود شوخی شربت شهادتت جدی شود
پشت درب اتاق عمل در انتظار وصیتش بودم، او امروز به آرزوی قلبیش رسیده بود
روزی از کارت اهدای عضویت صحبت کردی تصورشم را نمیکردم امروز نوبتت باشد.
چرا من که همیشه کنارت بودم نوبتم نرسید
🥀 شهید سید میثم حسینی هنزا
📝 روای: ساناز درینی
___________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"آرزو"
🍃رو به رویم نشسته بود. لب هایش برایم قصه می گفت.صورتش را محکم و قوی نگه داشته بود اما من ته قلبش را می دیدم که چگونه آتش گرفته است.
خسته هم اگر بود از مهمان داری این روزها و دویدن های طولانی بین این بیمارستان و آن بیمارستان بود.از این طرف شهر به آن طرف شهر .... یک پسرش شهید شده بود و یک پسر دیگر جانباز ...
تک دخترش هم جانباز شده بود ...
میگفت میلاد همیشه دوست داشته مثل حاج قاسم انگشتر در دستش باشد ...
پول زیادی برای انگشتر خریدن نداشتیم ... از مشهد برایمان چند انگشتر آوردند.یکی از همین ها را برای خودش برداشت ...
بقیه را هم داد به ما ...
مادر ساکت شده بود و به انگشترها نگاه میکرد.
ندای محکمی در دلم میگفت میلاد به آرزویش رسیده بود...
از حاج قاسم انگشتر گرفته بود ...
🥀شهید میلاد شادکام
📝 راوی: هانیه باقری
______________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
انتخاب
🖥از مانیتور بزرگ بالای مصلا داشتم دختری با گوشواره قلبی را میدیدم. کناریام با دست زد به بازویم. نگاهش کردم پیرزنی حدودا هفتاد ساله بود. روسری مشکی با رگههای طلایی به سر داشت. گفت: «مادر چشام خوب نمیبینه... چی نشون میده»
🥺اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. بریده بریده گفتم: «همون دختر... کاپشن صورتی...»
پیرزن پرسید: «میگن یعنی خوب شده؟»
برایش توضیح دادم که شهید شده. صورتش از شنیدن حرفهام چروکیده تر شد و گفت: «آخ... آخ... شهید شد؟ فکر کردم خوب شده، ننه باباش پیدا شده.»
با پر روسری چشمهای کم سویش را پاک کرد و ادامه داد: «کاش رضای منم قاطی ای بچهها شهید میشد.»
با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد این حرف را از یک پیرزن دل نازک بشنوم.
پرسیدم: «چطور این حرف رو میزنین؟ مگه بچه تونو دوست ندارین؟»
🍂با کف دست چند بار به سینه اش زد و گفت:«یه پسر سی سالهای داشتم مادر، جوون رعنایی بود. زنبور نیشش زد. من که خبر نداشتم ای بچه حساسیت داره. رگها سرش پاره شد. بچه تموم کرد. میگم اگر قراره با یه نیش زنبور آدم بره اون دنیا، همون بهتر که شهید میشد.»
📝 راوی: زهرا یعقوبی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
رمز جاودانگی
🌠دوجا صف را زیبا دیدم؛ اولی صف طولانی مزارحاج قاسم. دومی صف ابراز همدردی مردم برای شهادت عادل.
آرام آرام توی صف جلو میرفتیم. هم تسلیت میگفتیم هم تبریک. خانواده شهید چفیه مشکی_سبز پوشیده بودند. مشکی را به نشانه اینکه شهید را بیهوا زدند. سبز را به نشانه مبارک بودن شهادتش.
جا برای نشستن نبود. کیپ تا کیپ مردم نشسته بودند. توی دلم از عادل پرسیدم چکار کردی که اینطور برگزیده شدی؟
سخنران رفت بالای منبر. درباره عالم نور حرف زد. میگفت هر کاری که به اسم خدا شروع شود، وارد عالم نور میشود و ماندگار.
میگفت یکی از دوستان عادل، عروسی دعوتش میکند تالار. برای مولودی خوانی.
عادل جواب میدهد که با سیستم تالار مولودی نمیخواند. از رفیفش میخواهد سیستمی را قرض بگیرد که تا به حال برای گناه استفاده نشده باشد.
🥀#شهید_عادل_رضایی
📝راوی : زهرا یعقوبی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«مسافر کربلا»
🌃سفر کربلایت کنسل شد و گفتی حالا که کربلا نشد،می رویم کرمان، سالگرد حاج قاسم.
همه فکر می کردند می روی و زود بر می گردی.حتی برایت کشیک خادمی حرم گذاشته بودند.
تو اما شاید مدت ها بود توی کلمات آخر زیارت عاشورا گیر کرده بودی،آن جا که از اصحاب حسین نام می برد، آنجا که می گوید:«الذین بذلوا مهجهم دون الحسین» که آنها بی دریغ و بدون تردید، تاآخرین قطره خون مانده در قلبشان را به حسین تقدیم کردند.
و تو شاید فکر کردی مگر کرمان با کربلا چه فرقی می کند که «کل ارض کربلا» و خواستی تا آخرین قطره خون قلبت را فدای امام کنی اما نشد، ترکش ها به قلب نرسیده بودند، قلب سالم بود و می تپید.
🌱اما تو ایستادی روبروی امامت و رو کردی به دنیا و قلبت را گرفتی توی دست و من انگار می دیدم ام وهب ایستاده جلوی حسین و رو کرده به لشکریان و سر جگرگوشه اش را گرفته توی دستش و انداخته جلوی پای عدو و گفته: «آنچه دادیم پس نمی گیریم» و قلب را همان طور که می تپید، رها کردی و رفتی.
🥀 #شهیده_فاطمه_دهقانی
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«پرچم جهان»
🇮🇷پرچم ایران را نعمت الله آورده بود خانه. از کجا معلوم نبود. راهپیمایی؟ مراسم حاج قاسم؟ کسی درست نمیدانست.
شاید وقتی این پرچم را به دست گرفته حس میکرده یک روز خیلی به دردش میخورد. یک روز میگذارند زیر عکسش.
شاید وقتی دستش به سرخی پرچم خورده دلش لرزیده. آن جوری که وقتی کسی دستش به خون خودش میخورد میلرزد.
خون او بدجوری با خون ایرانیها قاطی شده. اصلا بگذارید اینطوری بگویم، سرخی پرچم ایران خون مظلومان همهی دنیاست وقتی ایران حاج قاسم دارد.
🥀شهید نوجوان نعمت الله آچکزهی_ افغانستانی_پشتون
_________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
زخم خورده
🥺محکم پای عروسکش را گرفته بود. هر صدای کوچکی از خزیدن اشیای داخل بیمارستان از جا می پراندش. هر بار با آن یکی دست پشت کمر عروسکش را لمس می کرد تا ببیند چند تا از ساچمه هایی که به کمرش اصابت کرده به کمر عروسکش خورده و باز می خواباندش...
🥀دختر شهیده فاطمه دهقان
📝راوی:رحیمه ملازاده
📸عکاس:زهره رضایی
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«ما پنج تا»
🍂یکی یکی از گروه ما پنج تا لفت دادند. فقط من ماندم.
_ نمتز
_چی؟
_نماز نماز
استیکر خنده
_ وای یادم رفت بخونم. میتونم شب قضاشو بخوونم
_آره میتونی.
برای صدمین بار پروفایل فاطمه را باز می کنم و خیره می شوم به صورتش که وقتی می خندید گونه هایش چال می افتاد.
تازه چسب بینی اش را برداشته بود. می گفت باید خیلی مراقب باشم که چیزی نخوره به بینی ام. دردش وحشتناکه.
💥یک لحظه فکر می کنم به آن انفجار وحشتناک. درد کشید یا نه؟ همان لحظه های اول رفت یا طول کشید رفتنش؟
شاید اگر سه هفته پیش شهید نیاورده بودند توی مدرسه فاطمه نرفته بود گلزار.
🥺از کنار تابوت شهید گمنام تکان نمی خورد. از همان روز حال و هوایش عوض شد و گروه ما پنج تا را زد برای اینکه نماز خواندن را به هم یادآوری کنیم.
نه که تارک دنیا شده باشد. فاطمه آدم مردن نبود. تازه کتاب کنکور خریده بود.
آن روز توی مراسم گارد پرچم مدرسه می خواست خودش پرچم را ببرد بالا.
من توی فکر این بودم که می تواند هم درس بخواند هم عروس بشود ولی او شهید شد. انگار این بهتر ازش برمی آمد. پرچم یک کشور را برده بود بالا.
بچه ها دل و دماغ ندارند. چند روز دیگر باز می آورمشان توی گروه. شاید شدیم ما پنجاه تا یا ما
پانصدتا یا ما پنج هزارتا...
📝زینب عطایی
🥀شهید فاطمه نظری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«قابِ مردانِگی»
🖼این قاب از میان همه قابهای این روزها بُر خورده تا بماند به یادگار برای سهیل. سهیلی که از خانوادهی اتباع است. هفتهای دو بار خانوادگی میآیند گلزار. برای زیارت میآیند. برای سیاحت میآیند. برای آنکه دلی سبک کنند. برای آرامششان. برای تازه کردن دیدار با سردار و عهدشان. سهیل اکنون از ناحیه کبد جانبازی دارد و دوستِ شهید، حسین احمدی است.
از تکههای سری میگوید که پاشیده بود روی صورتش وقت انفجار.
خودش را با ماشینهای عبوری رسانده بود بیمارستان. شوکه شده بود اما ترسیده نه. لبخند مردانهش لحظهای از صورتش کنار نمیرفت، حتی وقتِ حرف زدن.
مادرش هم دلآرام بود.
_ما همه آنجا بودیم. سهیل بالای پل بود و جلوتر از ما. ما وقت انفجار زیرگذر بودیم و دورتر. ولی فقط سهیل قسمتش بود...
📝راوی:فاطمه موذنی
🥀روایت مجروح ۱۸ ساله. از اتباع مقیم کرمان. سهیل احمدی
_________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
در هوای سدر و کافور (۱)
🌌مکالمات واقعی شب قبل از تشییع شهدا در غسالخانه
_به نظرت چند سالشه؟
_نمی دونم سه چهارساله میخوره بهش!
_چه جوری شهید شده طفل معصوم؟
_وقتی میشمردم جای ۱۵ تا ترکش داشت. البته که نسبت به بقیهی شهدا وضعیت بدنش بهتره.
_این بچه با این تن و بدن نحیف! این همه ترکش نمیخواست. با یه دونشم...
📝راوی: خانم رضوان رستمی
🖋نویسنده: زهره نمازیان
#غسالخانه
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"شالِ مشکی"
🏴شالِ مشکی و لباس عزا را تن می کرد. پسرِ یازده ساله اش را به خاک سپرده بود.شهیدش را ... درِ خانه اش را باز گذاشته بود و از مهمان هایش پذیرایی می کرد . راه می رفت می نشست بلند میشد و برایشان تند تند از شهیدش می گفت ... بعد هم شال و لباسِ رنگی را از کمد در می آورد و تن میکرد. باید می رفت به ملاقات دختر و پسرش که در بمب گذاری جانباز شده بودند ... نباید می گذاشت بفهمند که عزادارِ برادرشان است ... حداقل تا وقتی که حالشان خوب شود باید شالِ مشکی و رنگی را هر روز عوض می کرد...
🥀شهید میلاد شادکام
📝راوی: هانیه باقری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman