📌#روایت_کرمان
"خیال راحت"
🌠 خانم خانه خیلی با سلیقه ست!
دورتا دورِ خانهی ۲۰ متری شان را پشتی های تر و تمیز و مرتب چیده و گوشه اتاق هم رختخواب هایشان را گذاشته و یک پارچه رویش کشیده ست!
🌌انگار همسرش با خیالِ راحت،
۶ فرزندش را به خانمش سپرد و شهید شد !
میدانست این ۳ دختر و ۳ پسر را با همین سلیقه بزرگ خواهد کرد!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝راوی: ع.آواره.ص
______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"آغوش"
🌱همیشه پدرش او را در آغوش میگرفت،
امّا نوبتی هم باشد نوبتِ کوچکترین دخترِ باباست که از این به بعد هر روز اینگونه بابای قاب گرفته ش را بغل کند!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"تلاش آخر"
دخترهایش به خاطرِ خوب نبودنِ شرایطِ مالی، درس خواندن را رها کرده بودند!
پدر خیلی ناراحتِ وضعیتِ بچه هایش بود؛
میگفت هر کار میکنم بیشتر از این نمیتوانم کاری را پیش ببرم!
او آخرین تلاشش را کرد و کارش پیش رفت ...
جانش را داد و نامش شد "شهید"!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"رضایتِ صاحبخانه"
🏠کلِ اتاقِ ۲۰ متری شان،
با یک بخاری گرم میشد که لوله نداشت ...
همسایه شان خیلی نگران بود و بارها به او گفته بود، در شیشه ای حیاط را سوراخ کن و لوله ی بخاری را از آن رد کن، که خدایی نکرده اتفاقی رخ ندهد!
او گفته بود که نه ،
کمی گوشهی در را باز میگذارم!
نمیخواهم صاحب خانه از دستم ناراضی باشد!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌#روایت_کرمان
وقتی نوبتت برسد
🍂باورم نمیشود شوخی شربت شهادتت جدی شود
پشت درب اتاق عمل در انتظار وصیتش بودم، او امروز به آرزوی قلبیش رسیده بود
روزی از کارت اهدای عضویت صحبت کردی تصورشم را نمیکردم امروز نوبتت باشد.
چرا من که همیشه کنارت بودم نوبتم نرسید
🥀 شهید سید میثم حسینی هنزا
📝 روای: ساناز درینی
___________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"آرزو"
🍃رو به رویم نشسته بود. لب هایش برایم قصه می گفت.صورتش را محکم و قوی نگه داشته بود اما من ته قلبش را می دیدم که چگونه آتش گرفته است.
خسته هم اگر بود از مهمان داری این روزها و دویدن های طولانی بین این بیمارستان و آن بیمارستان بود.از این طرف شهر به آن طرف شهر .... یک پسرش شهید شده بود و یک پسر دیگر جانباز ...
تک دخترش هم جانباز شده بود ...
میگفت میلاد همیشه دوست داشته مثل حاج قاسم انگشتر در دستش باشد ...
پول زیادی برای انگشتر خریدن نداشتیم ... از مشهد برایمان چند انگشتر آوردند.یکی از همین ها را برای خودش برداشت ...
بقیه را هم داد به ما ...
مادر ساکت شده بود و به انگشترها نگاه میکرد.
ندای محکمی در دلم میگفت میلاد به آرزویش رسیده بود...
از حاج قاسم انگشتر گرفته بود ...
🥀شهید میلاد شادکام
📝 راوی: هانیه باقری
______________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
انتخاب
🖥از مانیتور بزرگ بالای مصلا داشتم دختری با گوشواره قلبی را میدیدم. کناریام با دست زد به بازویم. نگاهش کردم پیرزنی حدودا هفتاد ساله بود. روسری مشکی با رگههای طلایی به سر داشت. گفت: «مادر چشام خوب نمیبینه... چی نشون میده»
🥺اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. بریده بریده گفتم: «همون دختر... کاپشن صورتی...»
پیرزن پرسید: «میگن یعنی خوب شده؟»
برایش توضیح دادم که شهید شده. صورتش از شنیدن حرفهام چروکیده تر شد و گفت: «آخ... آخ... شهید شد؟ فکر کردم خوب شده، ننه باباش پیدا شده.»
با پر روسری چشمهای کم سویش را پاک کرد و ادامه داد: «کاش رضای منم قاطی ای بچهها شهید میشد.»
با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد این حرف را از یک پیرزن دل نازک بشنوم.
پرسیدم: «چطور این حرف رو میزنین؟ مگه بچه تونو دوست ندارین؟»
🍂با کف دست چند بار به سینه اش زد و گفت:«یه پسر سی سالهای داشتم مادر، جوون رعنایی بود. زنبور نیشش زد. من که خبر نداشتم ای بچه حساسیت داره. رگها سرش پاره شد. بچه تموم کرد. میگم اگر قراره با یه نیش زنبور آدم بره اون دنیا، همون بهتر که شهید میشد.»
📝 راوی: زهرا یعقوبی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
رمز جاودانگی
🌠دوجا صف را زیبا دیدم؛ اولی صف طولانی مزارحاج قاسم. دومی صف ابراز همدردی مردم برای شهادت عادل.
آرام آرام توی صف جلو میرفتیم. هم تسلیت میگفتیم هم تبریک. خانواده شهید چفیه مشکی_سبز پوشیده بودند. مشکی را به نشانه اینکه شهید را بیهوا زدند. سبز را به نشانه مبارک بودن شهادتش.
جا برای نشستن نبود. کیپ تا کیپ مردم نشسته بودند. توی دلم از عادل پرسیدم چکار کردی که اینطور برگزیده شدی؟
سخنران رفت بالای منبر. درباره عالم نور حرف زد. میگفت هر کاری که به اسم خدا شروع شود، وارد عالم نور میشود و ماندگار.
میگفت یکی از دوستان عادل، عروسی دعوتش میکند تالار. برای مولودی خوانی.
عادل جواب میدهد که با سیستم تالار مولودی نمیخواند. از رفیفش میخواهد سیستمی را قرض بگیرد که تا به حال برای گناه استفاده نشده باشد.
🥀#شهید_عادل_رضایی
📝راوی : زهرا یعقوبی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«مسافر کربلا»
🌃سفر کربلایت کنسل شد و گفتی حالا که کربلا نشد،می رویم کرمان، سالگرد حاج قاسم.
همه فکر می کردند می روی و زود بر می گردی.حتی برایت کشیک خادمی حرم گذاشته بودند.
تو اما شاید مدت ها بود توی کلمات آخر زیارت عاشورا گیر کرده بودی،آن جا که از اصحاب حسین نام می برد، آنجا که می گوید:«الذین بذلوا مهجهم دون الحسین» که آنها بی دریغ و بدون تردید، تاآخرین قطره خون مانده در قلبشان را به حسین تقدیم کردند.
و تو شاید فکر کردی مگر کرمان با کربلا چه فرقی می کند که «کل ارض کربلا» و خواستی تا آخرین قطره خون قلبت را فدای امام کنی اما نشد، ترکش ها به قلب نرسیده بودند، قلب سالم بود و می تپید.
🌱اما تو ایستادی روبروی امامت و رو کردی به دنیا و قلبت را گرفتی توی دست و من انگار می دیدم ام وهب ایستاده جلوی حسین و رو کرده به لشکریان و سر جگرگوشه اش را گرفته توی دستش و انداخته جلوی پای عدو و گفته: «آنچه دادیم پس نمی گیریم» و قلب را همان طور که می تپید، رها کردی و رفتی.
🥀 #شهیده_فاطمه_دهقانی
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«پرچم جهان»
🇮🇷پرچم ایران را نعمت الله آورده بود خانه. از کجا معلوم نبود. راهپیمایی؟ مراسم حاج قاسم؟ کسی درست نمیدانست.
شاید وقتی این پرچم را به دست گرفته حس میکرده یک روز خیلی به دردش میخورد. یک روز میگذارند زیر عکسش.
شاید وقتی دستش به سرخی پرچم خورده دلش لرزیده. آن جوری که وقتی کسی دستش به خون خودش میخورد میلرزد.
خون او بدجوری با خون ایرانیها قاطی شده. اصلا بگذارید اینطوری بگویم، سرخی پرچم ایران خون مظلومان همهی دنیاست وقتی ایران حاج قاسم دارد.
🥀شهید نوجوان نعمت الله آچکزهی_ افغانستانی_پشتون
_________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
زخم خورده
🥺محکم پای عروسکش را گرفته بود. هر صدای کوچکی از خزیدن اشیای داخل بیمارستان از جا می پراندش. هر بار با آن یکی دست پشت کمر عروسکش را لمس می کرد تا ببیند چند تا از ساچمه هایی که به کمرش اصابت کرده به کمر عروسکش خورده و باز می خواباندش...
🥀دختر شهیده فاطمه دهقان
📝راوی:رحیمه ملازاده
📸عکاس:زهره رضایی
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«ما پنج تا»
🍂یکی یکی از گروه ما پنج تا لفت دادند. فقط من ماندم.
_ نمتز
_چی؟
_نماز نماز
استیکر خنده
_ وای یادم رفت بخونم. میتونم شب قضاشو بخوونم
_آره میتونی.
برای صدمین بار پروفایل فاطمه را باز می کنم و خیره می شوم به صورتش که وقتی می خندید گونه هایش چال می افتاد.
تازه چسب بینی اش را برداشته بود. می گفت باید خیلی مراقب باشم که چیزی نخوره به بینی ام. دردش وحشتناکه.
💥یک لحظه فکر می کنم به آن انفجار وحشتناک. درد کشید یا نه؟ همان لحظه های اول رفت یا طول کشید رفتنش؟
شاید اگر سه هفته پیش شهید نیاورده بودند توی مدرسه فاطمه نرفته بود گلزار.
🥺از کنار تابوت شهید گمنام تکان نمی خورد. از همان روز حال و هوایش عوض شد و گروه ما پنج تا را زد برای اینکه نماز خواندن را به هم یادآوری کنیم.
نه که تارک دنیا شده باشد. فاطمه آدم مردن نبود. تازه کتاب کنکور خریده بود.
آن روز توی مراسم گارد پرچم مدرسه می خواست خودش پرچم را ببرد بالا.
من توی فکر این بودم که می تواند هم درس بخواند هم عروس بشود ولی او شهید شد. انگار این بهتر ازش برمی آمد. پرچم یک کشور را برده بود بالا.
بچه ها دل و دماغ ندارند. چند روز دیگر باز می آورمشان توی گروه. شاید شدیم ما پنجاه تا یا ما
پانصدتا یا ما پنج هزارتا...
📝زینب عطایی
🥀شهید فاطمه نظری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman