eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
💔درد وقتی به استخوان برسد چشم‌هایت به حرف می‌آیند مثل مادری که فرزندش را به خاک سپرده...... (مادر شهید نیک اندیش) _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥺ایستاده بود و نمی دانست کدام را در آغوش بگیرد وقربان صدقه رود فقط زیر لب آرام زمزمه کرد باور بکنم عزم سفر کردیدو تنهایم گذاشتید ؟ باور بکنم محاله برگردید؟باور بکنم تقدیرم همین بود وبس ؟ _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
⏰ساعت‌ دو بامداد،گلزار؛ مجمع دیوانگان... صدای لخ لخ دمپایی ها و فش‌فش جاروی رفتگرها و موکب‌دار ها در هم ممزوج شده. درست مثل دیشب. دیشب ولی فرق داشت. کفش‌ و دمپایی‌ها محکم و مصمم، آسفالت کف گلزار را خراش می‌دادند. زمین گلزار زیر پای‌شان می‌لرزید. 🌌امشب ولی... بُهت دارند. مرغانی سر از بدن کنده که تاب هوای شهر را ندارند و خودشان را به گلزار پرت می‌کنند. جان‌شان بالا می‌آید تا سربالایی منتهی به گلزار را بالا بروند. زنی لب‌های از سرما کبود شده‌اش را روی هم فشار داده و ناله‌ی مرگ‌باری از یک جایی از وجودش بالا می‌آید و توی گلو می‌شکند. صدای ناله‌ی خفه و شکسته‌ی زن، کوهستان پشت گلزار را به لرزه انداخته. زن کناری‌اش ولی مشت به سینه می‌کوبد. مثل زن‌های جنوب شَروه می‌‌خواند. " گلی گم کرده‌ام ، می‌جویم او را... به هر گل می‌رسم، می‌بویم او را ..." مرد رشیدِ سیبیل کلفتی جلوی موکبش نشسته و مثل پسر بچه‌ها گریه نه، مردانه ضجه می‌زند. قاطی ضجه‌ها می‌گوید " دیدی سردار گفتُم بِت؟ مو اگه آدم بودُم که الان ایجا ننشسته بودم مث زنا مویه کنُم که. الان باید کنار خودت بودُم حاجی..." زانوهایم رمق ندارد. مرد را رد می‌کنم... کوهستان پشت گلزار دارد می‌ریزد... _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 برایش همان فاطمه باش 🍂شانه‌های مرد افتاده بود. وقت وداع بود. تمام بدنش می‌لرزید. چفیه‌ای که در زیارت‌ها دور گردنش می‌انداخت روی بدن فاطمه‌اش کشیده‌بود. روزی که به هم وکالت اهدای عضو می‌دادند تصورش را نمی‌کرد که او زودتر از فاطمه وکالت گردنش بیفتد. حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید. نه تنها چشم‌هایش را بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید. تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بود بی شباهت به توری که شب عروسی‌شان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند. جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد. 🥀(شهیده فاطمه دهقان) 📝 راوی: زهره نمازیان _________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 چشم‌های زهرا 🌙توی چشم‌هایش انتظار را می‌توان دید. همه می‌توانند ببینند نه فقط منی که کودکی هم سن و سال او دارم. انتظار مادری را می‌کشد که دیگر نیست تا شیره‌ی وجودش را به او بنوشاند. منِ مادر می‌توانم از درد این انتظار بمیرم. درد ترکش‌های پشت کمرش را هم از توی چشم‌هایش می‌توان دید. جانبازی را از دو سالگی تجربه کرده‌است. وعده‌های خدا حق است. انتقام خونشان را خود خدا می‌گیرد. و اما زهرا خون شهیده‌ای در رگ‌هایش جریان دارد که یک روز او را در جایگاه مادرش می‌نشاند . 🥀(زهرا دختر شهیده فاطمه دهقان) 📝راوی: زهره نمازیان _________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود ❤️‍🩹دارند همسرش را برای اهدای عضو می‌بردند. خودش خواسته‌. از قبل وکالتش را به او داده. اعضای بدن همسرش، شریک زندگی‌اش می‌رود توی بدن چند آدم دیگر. خداکند قدر این عضو جدید را بدانند. آن‌ها از بدن شهیده‌ای جدا شده‌اند. سلول‌های این عضوها، صدای فریاد آخر همسرش را در خود دارند. او زیر لب می‌خواند: من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. 🥀(همسر شهیده فاطمه دهقان) 📝راوی: زهره نمازیان _________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 🍃پدرش آمده بود درِ غسالخانه و اصرار می کرد جلیقه ی هلال احمرش که خونی شده را سالم تحویلش بدهیم. کار سختی بود چون چندین ساعت از شهادتش می گذشت و بدن خشک شده بود. غسال می خواست قیچی بیاورد که با التماس های ما نیاورد. به هر سختی ای که بود جلیقه ی 🥀شهیده مکرمه حسینی را از پیکر مطهرش جدا کردیم و تحویل پدر دادیم. 📝 راوی: زهرا السادات اسدی _____________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 کلیشه ها مقدس اند 🥺اشکش ریخت و از زیر عینکش جاری شد. لب هایش، بغضش را به داخل فشرد که هق هق نزند با صدایی گرفته و چشمانی بهت زده عارفه را نگاه کرد به گل سرخ رویِ صندلی اش خیره شد و گفت:(با هم آشپزی کردیم، نودلیت خوردیم... چهارشنبه... ) از پشت عینکش شوره های اشکش که زیر چشمش جامانده بود را دیدم. باز خواستم درباره عارفه بپرسم، لب هایش لرزیدند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم( به خودم اجازه نمی دم اذیتت کنم، می خواد... ) انگار صدایم را نشنید گفت:( هر زمان تو تلویزیون می شنیدم که می گفتند شهدا با ایمان بودن، مهربان بودن و چه و چه بودن، می گفتم، چقدر کلیشه گویی می کنند. اما امروز اومدم مدرسه دیدم عارفه مهربان بود، با ایمان بود ،شهید هم شد. ) یک قدم جلو رفت زل زد توی چشمان 🥀شهیده عارفه سلمانی نژاد 📝 راوی: رحیمه ملازاده _________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 خواهر است دیگر 📆 قرار بود چهارشنبه ۱۳ دی‌ماه جلسه‌ی خواستگاری مکرمه باشد. بخاطر مراسم گلزار و حضور نیروهای هلال احمر در آن، روز خواستگاری را عوض کردند و جمعه قرار جدیدشان بود. خواهر است دیگر 🌃نشسته زل زده به خانه‌ی جدید خواهرش که او را با تمام آرزوهایش می‌خواهد در خود جای دهد. دارد توی ذهنش نجواهای شبانه‌ی خواهرانه‌شان را یاد می‌آورد. قرار بود او را در لباس سفید آرزوها ببیند. می‌بینی؟ مات و مبهوت خاکی است که قرار است خواهرش درون آن برای همیشه بخوابد. لباس سفید به او پوشانده‌اند. لباسی به تابندگی نور ملکوت نه به براقی پولک و مروارید و منجوق. 🥀 (خواهر شهیده مکرمه حسینی، شهید هلال احمر) 📝 راوی: زهره نمازیان 📸 عکاس زهره رضایی __________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌 سایه 🌇نمی‌دانم سایه‌ی پدر است یا برادر حس می‌کنم لرزش شانه‌هایش را می‌بینم. چه کسی گفته مرد نباید گریه کند. گریه می‌کند خوب هم گریه می‌کند. اصلا باید گریه کند تا گرمی اشک به او باور شهیدشدن عزیزش را بدهد. باید گریه کند تا خون غیرتش به جوش آید. باید گریه کند تا همیشه در فکر انتقام خون شهیده‌اش بماند. 🥀(مزار شهیده مکرمه حسینی شهیده هلال احمر) 📝 راوی: زهره نمازیان 📸 عکاس زهره رضایی _________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 🌃از سبزوار آمده است. همراهشان عاقله‌مردی است که حرف‌هایشان را ترجمه می‌کند. چون او صداها را نمی‌شنود. حرف هم نمی‌تواند بزند. دارد ماجرای لحظه‌ی انفجار را تعریف می‌کند. صدای بمب جوری بوده که او هم با سمعکش آن را بلند شنیده. دارد با دست‌هایش نشان می‌دهد که از دیدن شهدا، در لحظه‌ی انفجار نارحت شده و گریه کرده است. دست‌هایش را ببینید. او با همه‌ی بی‌صدایی‌اش صدای آه و ناله مجروحین را شنیده. امان از کسانی که از هر ناشنوایی ناشنواترند. 🌿زین پس هیچ ناشنوایی را کرولال ندانید. بلکه آن‌هایی را که در برابر غم و رنج حادثه‌ی تروریستی کرمان سکوت کرده‌اند را لال بدانید. 🔴لطفا زیرنویس فیلم را به دقت بخوانید 📝 راوی: زهره نمازیان (موکب عاشقان بی‌صدا زائرین ناشنوای سبزوار) _____________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman