eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروسِ بقاع بخش دوم دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته. تازه فکش را جراحی کرده. یادگار همان روز است. فاطمه می‌گوید «عملش موفقیت‌آمیز نبود» دخترک هر چند نمی‌تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می‌کند و نشانمان می‌دهد و تلاش می‌کند توی بحث مشارکت کند. «آن روز همه چیز عادی بود. عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود. بچه‌اش توی آغوش هدایت بود. چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من. همه چیز توی یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد. دیگر چیزی یادم نیست. تاچند هفته بی‌هوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده. حتی نمی‌دانستم هدایت شهید شده...» فاطمه دوباره کلاف کلام را می‌گیرد توی دست‌هاش. آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می‌گیرد. از صداش می‌فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می‌پرسد... عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند و می‌گوید «هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می‌کردم وقتی بغلم‌ کرده بود. صهیونیست‌ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده‌های مقاومت را هدف گرفته بودند. ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود. هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید. قبل از اینکه افطار کند.» بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی‌اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه‌اش را که تعریف می‌کند گرمای عجیبی پخش می‌شود توی صداش و گونه‌هاش گُل می‌اندازد. آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش. «دل دیدنش را نداشتم. فقط از دور نگاش کردم. آرام خوابیده بود. با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود. روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.» زن‌های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند. هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص) به من وعده بهشت داده. خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود. لباس عروس... آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان. گفت‌وگو را متوقف می‌کنیم. از چشم‌هاش پیداست قلبش دارد فرو می‌پاشد. می‌گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود. شانه‌هاش می‌لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک‌هاش را نمی‌کند... می‌داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می‌کند... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefari دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه - ۹ بخش اول حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب در و صدایش می‌پیچد توی اتاق. خون می‌ریزد روی زمین و زیر پایش جاری می‌شود. صدایش می‌خورد به در و دیوار، می‌آید بیرون و می‌پیچد زیر آسمان خدا: "اللهم عقیقه عن سمانه بنت محمد... اللهم عقیقه عن محمدجواد ابن علی..." با لهجه عربی می‌خواند؛ بلند و محکم و فصیح. گوسفندها یکی یکی زمین می‌خورند و خونشان جاری می‌شود. صدای حاج آقا از یزد می‌آید. از آپارتمانی از صفائیه شاید. از خانه‌ای قدیمی در فهادان، از بیمارستانی در وسط شهر یا خانه‌ای کاهگلی در روستایی. صدای حاج آقا از نفس‌های گرم نوزادان یک روزه و ده روزه و چندماهه می‌آید. از قلب مادران و پدرانی که برای سلامتی فرزندشان عقیقه کرده‌اند. عقیقه‌ها این همه راه آمده‌اند تا رسیده‌اند به اینجا. از دوهزار کیلومتر آن طرفتر راه خودشان را پیدا کرده‌اند. حاج آقا صیغه عقیقه را می‌خواند و گوسفندها یکی یکی زمین می‌خورند تا بشوند وعده غذایی دخترکی از بعلبک، پسرکی از صور، زن بارداری از ضاحیه و پیرزنی از بقاع؛ که حالا همه پناه آورده‌اند به زینبیه و حمص و حلب و... . نیت‌های خالص همیشه راه خودشان را پیدا می‌کنند. چه فرق می‌کند کجای این دنیا باشند یا زبان و گویششان چه باشد. حاج آقا قبلش به ردیف گوسفندهایی که میرفتند برای ذبح اشاره کرده بود و گفته بود: "خوش به حالشون که دارن فدایی مقاومت می‌شن." هزینه گوسفندها را آقای ابوترابی با خودش آورده. مردم صدوده گوسفند نذر و عقیقه کرده‌اند و پولش را داده‌اند برای لبنانی‌های دور از وطن و خانه و زندگی. حالا هر روز بنا به شرایط، تعدادی‌شان را می‌کشند. یک روز بیست تا، روز دیگر ده تا... گوسفندها را که وزن کشی کرده بودند، همه‌شان سربه زیر و آرام، راه افتاده بودند طرف کشتارگاه. انگار خودشان هم دوست داشتند فدایی مقاومت شوند. ادامه دارد... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه - ۹ بخش دوم تهیه غذا برای مهمانان لبنانی فقط یکی از هزاران کاری است که باید انجام شود. اینجا کار روی زمین مانده زیاد است اما آدم‌های خودش را می‌خواهد. آدم‌هایی که یک تنه هزارنفر را حریف باشند و بتوانند بار بردارند؛ نه اینکه خودشان دست و پاگیر باشند. آدم‌هایی که بلدِ کار باشند. "بلد"ها اصلا از قدیم هم آدم‌های خاصی بودند. سرازیر می‌شدند توی کوره راه‌های تنگ و تاریک و راه را به بقیه نشان می‌دادند؛ این یعنی قبلترش، نه یک بار و دوبار، که بارها و بارها خودشان سنگلاخ‌ها و کوره‌راه‌ها را به تنهایی گز کرده بودند و راه را بلد شده بودند و شده بودند "راه بلد." بلدها اینجا از جاهای مختلفی آمده‌اند. کم‌اند ولی هستند. از بشاگرد و کرمانشاه و بم و خوزستان و... . نه که حتما اهل آنجا باشند؛ روزگارشان را آنجا گذرانده‌اند؛ میان محرومیت سیستان، بین آوارهای زلزله بم و کرمانشاه، وسط گل و لای سیل خوزستان و حالا رسیده‌اند به اینجا: وسط زینبیه دمشق، توی حمص و حلب و طرطوس. آدم‌هایی که خط شکنند و راه باز می‌کنند برای بقیه. اصلا خط و ربطشان را که دربیاوری، می‌رسی به پدرانشان که خط‌شکن‌های فکه و شلمچه و چزابه بودند. خیلی‌هاشان این طوری‌اند. انگار که خط‌شکنی میراث خانوادگی‌شان باشد. آنقدر توی روستاهای سیستان و بلوچستان و سیل و زلزله تجربه‌دار شده‌اند که حالا حواسشان به چیزهای دیگری غیر از خوراک و پوشاک هم باشد؛ به زخم‌های روحی مردم. به بچه‌هایی که وامانده‌اند میان سرگردانی و غربت و وحشت. ادامه دارد... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه - ۹ بخش سوم جنگ این‌بار در لبنان روی دیگرش را نشان داده. با جنگ سی‌و‌سه روزه و قبلترش فرق دارد. در جنگ سی‌وسه روزه، مردم کم‌کم خانه‌هایشان را خالی کرده بودند. با طمانینه اثاث جمع کرده بودند، در خانه‌هایشان را بسته بودند و رفته بودند. می‌دانستند به زودی برمی‌گردند. این‌بار اما فقط رسیده‌اند روسری‌ای روی سر بیندازند و دست بچه‌هایشان را بگیرند و بدوند بیرون. اغلب، مردهایشان نیستند. شوهر و پسر و برادری اگر مانده باشد توی جبهه مقاومت است و دارد می‌جنگد. زن‌ها و بچه‌ها یک ربع نشده باید خانه‌هایشان را خالی کنند و هرکدام جایی پناه بگیرند و بعد راه بیفتند به طرف یک جای امن، شمال لبنان یا سوریه. بشار اسد مرزها را باز گذاشته است تا بی‌دردسر وارد شوند.  این جنگ با جنگ‌های قبلی فرق دارد. مقاومتی است که دیگر سیدحسن ندارد. درد غربت و دوری از وطن و خانه یک طرف، درد از دست دادن همه کس و کارشان یک طرف. این جنگ البته، یک فرق دیگر هم دارد: "مقاومت قوی‌تر شده است." نسل جدید حزب الله از شجاعت هیچ کم ندارد. جوان‌ترها می‌گویند آنقدر می‌جنگیم تا یا شهید شویم یا اسرائیل از روی زمین پاک شود. بچه‌ها منتظرند تا بزرگ شوند و به حزب‌الله بپیوندند و مادرها همه چیزشان را، همسر و بچه‌هایشان را، فدایی مقاومت می‌خواهند. راه‌بلدها حواسشان هست که مقاومت هزینه دارد و هزینه‌اش برای این مردم، رها کردن زندگی لاکچری و مرفه است. هزینه‌اش دوری از وطن است و این با آوارگی فرق دارد. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه - ۱۰ شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند. می‌نشینند جلوی رویم و حرف می‌زنند. چشم‌هایشان، نگاه‌شان، کلام‌شان، همه یک چیز می‌گوید. شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند و فارسی و عربی را در هم می‌گویند. می‌خندند، گریه می‌کنند، انگشت اشاره‌شان را بالا می‌آورند، برافروخته می‌شوند و دست آخر محکم می‌گویند: "قطعا سننتصر." طوری می‌گویند که برایت وحی منزل می‌شود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش می‌کنی. این آدم‌ها را هرجایی نمی‌شود پیدا کرد. نمونه‌شان شاید فقط چندجای تاریخ باشد: روز عاشورا، روزهای اول جنگ خودمان، روزگار دفاع از حرم حضرت عقیله بنی هاشم؛ و حالا. انگار که چیزی مثل نخ تسبیح از آن روزها وصلشان کرده باشد به حالا با این تفاوت که این‌ها، بچه‌های حزب‌الله را می‌گویم، قوی‌تر و محکم‌ترند. انگار که اصلا تاریخ را از قصد کش داده باشند تا برسد به حالا و آدم‌هایی که یک تنه جلوی اسرائیل ایستاده‌اند. این روزها کلی از خودم خجالت کشیده‌ام. وقتی می‌نشینم روبرویشان، بدون اینکه به چشم‌هایشان نگاه کنم، در همان لحظه اول، خالی می‌شوم. تهی از همه چیز. دیروز با سجاد و همسرش ام علی حرف می‌زدم. هر دو جوان و از دهه هفتادی‌های خودمان حساب می‌شوند. سجاد جانباز است. علی را دارند و یک توراهی. وقتی از زهرا پرسیدم می‌گذاری بچه‌هایت وارد حزب‌الله شوند، نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت: "بچه را برای چه می‌خواهم؟ برای مقاومت، برای مبارزه با اسرائیل، برای شهادت." و سجاد ادامه داد: "ما زندگی و بچه‌هایمان را برای آینده ذخیره نمی‌کنیم‌." اینجا بود که خالی شدم. چشم‌هایشان دروغ نمی‌گفت. حرفشان، حرف نبود. باورشان بود. همان طور که تا حالا عملی‌اش کرده بودند. منِ ایرانی آنقدر توی شعار و هیجان و احساسات زودگذر بزرگ شده‌ام که شعار را از اعتقاد تشخیص می‌دهم. از خودم بدم آمد. از خود مرددم. بچه‌هایم را گذاشته بودم توی خانه گرم و نرم، در آرامش، بدون صدای موشک، در کنار فامیل و دوست و آشنا و باز هم برای آمدن تردید داشتم. این یعنی من خودم را مالک همه چیز می‌دانم و این‌ها خدا را. شب‌ها صورت تک‌تکشان می‌آید جلوی چشمم که می‌خندند و انگشت اشاره گ‌شان را بالا می‌آورند و محکم می‌گویند: "قطعا سننتصر."   شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 از مدینه تا حمص - ۱ قصه حمص و حلب و قصیر در سوریه، قصه‌ی مدینه است. همان قصه‌ی مهاجر و انصار... مردم حمص و... خانه‌های خود را به روی مردم لبنان باز کرده‌اند در حالیکه خودشان در سختی و عسر و حرج هستند. مثلا در منطقه حمص سه برادر با خانواده خود در خانه مادر جمع شده‌اند وخانه‌های خود را برای مهاجرین لبنانی خالی کرده‌اند. این مهمان‌نوازی در شرایطی است که وضعیت اقتصادی خوبی ندارند حقوق یک استاد دانشگاه در سوریه (به پول ایران) حدود سه تا چهار ملیون است. اما با این وجود مشتاقانه پذیرای صد هزار مهاجر لبنانی هستند. برخی از برادران اهل سنت از اینکه مهاجرین لبنان فقط به مناطق شیعه رفته‌اند و توفیق میزبانی ندارند ناراحت هستند و به دولت گلایه می‌کنند. این آیه را می شود اینجا دید؛ آیه‌ای که در وصف انصار مدینه نازل شد: وَيُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ ۚ  مهاجرین، انصار را بر خود مقدّم می‌دارند هر چند خودشان بسیار نیازمند باشند (۹ حشر) سید مهدی خضری eitaa.com/Khezri_ir جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | زینبه ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۰ جای خالی یک‌نفر از پشتِ سر هم می‌شناختمشان، عینِ بندری‌های خودمان چادر می‌پوشند. روی دست و شانه‌شان پیچ و تابش می‌دهند. حالا نه دقیقا عین همان. توی دوست داشتن امام حسین آدم‌های صادقی‌اند. راوی می‌گفت سال‌ها به شکمشان سخت می‌گیرند و پس‌انداز می‌کنند. کلی مانده به اربعین از دورترین نقاط پاکستان راه می‌افتند و اگر از گرسنگی نمی‌رند و اتوبوسشان چپ نکند و دست آخر زیر چک و لگد افسرهای پاکستانی زنده بمانند و تا مرز ایران برسند حس و حالشان دیدنی‌ست. می‌گفت هوای ایران که می‌خورد توی سر و صورت آفتاب سوخته‌شان سیم خاردارهای مرز را می‌بوسند. خودشان را می‌اندازند روی خاک و... چقدر پای خاطرات اربعین رفتنشان نظرم درباره اربعین رفتن خودمان عوض شد. ما را با سلام و صلوات و احترام از زیر قرآن ردمان می‌کردند، بزرگترها پشت سرمان آب می‌ریختند و ذکر می‌گفتند. ما هم می‌نشستیم توی ماشین راحت خودمان و راه می‌افتادیم سمت مرز. آن وقت پاکستانی‌ها چی؟!... دو سه شب پیش بعد از مصاحبه باجانبازهای حادثه پیجر پناه بردم به حرم. آقا این جوان‌های لبنانی خیلی عجیب محکمند. عوام می‌گفتند داستان پیجرها، جنگ باورها بود... اما آدم‌هائی که ما دیدیم از پیش از خلقت حضرت آدم جمجمه‌شان را به خدا سپرده بودند. اسم جنگ باور که می‌آمد می‌خندیدند. آن شب غرق ایمان پیجری‌ها بودم که تا پا گذاشتم توی صحن حضرت زینب با آن طرز نشستن پاکستانی‌ها دور ضریح، تمام خاطرات ریمدان و مرز میرجاوه راوی‌ها آمد پیش چشمم. یکی‌شان چنگ انداخته بود توی مشبک‌ها و ول کن نبود. های های گریه می‌کرد و روضه می‌خواند. صدایش آن‌قدر سوز و حال داشت که با اینکه نمی‌فهمیدم روضه چی را می‌خواند اشکم در آمد. همان جا پشت سرشان نشستم. بهشان حسودیم می‌شد. توی دوست داشتن از ما جلو زده بودند... عین فلسطینی‌ها و لبنانی‌ها که توی فدا کردن زندگی و جان و مال... همه داشتند پای روضه نامفهوم پاکستانی‌ها اشک می‌ریختند. نازحین لبنانی، زن‌های عراقی، خادم‌های افغانستانی، سوری‌ها... انگار دنیای شیعه‌های توی حرم رسیده بود به فراز بعد ما ملئت ظلما و جورا... جای یک‌نفر بدجوری خالی بود. طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
14.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 از راهیان‌نور تا زینبیه حجت‌الاسلام میرغفاری از راویان قدیمی راهیان‌نور‌ و از فعالان عرصه‌های میدانی‌ست. فرقی نمی‌کند؛ از سرپل‌ذهاب تا خوزستان؛ از زلزله تا سیل؛ از بهمن تا عاشورا؛ از لاذقیه تا زینبیه؛ سید را در صحنه می‌بینی. همه زندگی خود را در این مسیر صرف کرده و بیش از یک ماه است که خانواده را ندیده. گروه مبشران قزوین تحت مدیریت حجت‌الاسلام میرغفاری از روزهای اولیه درگیری در منطقه هستند با اینکه سید سخنران و راوی قابلی است اما برای خوشحال کردن فرزندان شهید و جانباز لبنانی با زبان کودکان با آنها سخن می‌گوید. یکی از مسئولین فرهنگی حزب‌الله کار سید را یکی از کارهای موفق این روزها نام می‌برد و درخواست تکثیر آن را داشت. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ضیافت‌گاه – ۱۱ تمام طول مصاحبه را با بغض حرف می‌زند. زینب را می‌گویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقه‌ای از ساختمان را توی دست می‌چرخاند، هی بغضش را فرو می‌دهد و هی چشم‌های روشنش پر از اشک می‌شود. حیدر را در نوجوانی دیده بود. همسایه بودند. شب‌های محرم، حیدر که چندسالی بزرگتر بود می‌آمد دنبالشان و می‌بردشان روضه. ابوزینب نمی‌گذاشت دخترها تنها بروند. ام‌حیدر ولی آنقدری پیش ابوزینب اعتبار داشت که اجازه دخترها را بگیرد تا از روضه و هیات محروم نشوند. توی همین بردن‌ها و آوردن‌ها بود که حیدر دیده بودش و خواسته بودش. جرئت کرده بود به کسی چیزی بگوید؟ نه. زینب اما فهمیده بود. زن‌ها عشق را از چند فرسخی هم حس می‌کنند. حیدر عضو حزب‌الله بود و تقریبا تمام سال را خانه نبود. زینب امیدش به دهه محرم بود. به نامه‌هایی که یواشکی برایش می‌نوشت و می‌داد دست یکی از دوستانش تا برایش بیاورد. نامه‌هایش را هنوز دارد. نامه‌هایی پر از "انی احبک یا زینب" و قلب‌های ریز و درشت و رنگی. جنگ سی و سه روزه که شروع شد، خواستگاری‌اش کرد. ابوزینب اما مخالف بود. می‌گفت زندگی بچه‌های حزب‌الله سختی دارد. تو آدم سختی‌ها هستی زینب؟ می‌گفت سرانجام همه‌شان، شهادت است. تو طاقت دوری‌اش را داری؟ زینب دوستش داشت. هم او را، هم مقاومت و حزب‌الله را. سر سفره عقد، بله را نه به خود حیدر، به شهادتش داد؛ حتی بعدتر به شهادت بچه‌هایشان. حالا که هجده سال از آن روزها می‌گذرد، نشسته است اینجا و تازه بیست روز است که خبر شهادت حیدر را آورده‌اند. جثه کوچک و لاغرش را روی صندلی جا به جا می‌کند و تمام طول گفتگو را با بغض حرف می‌زند. حیدر توی جبهه بود که مجبور شد با سه تا پسرهایش، تک و تنها از لبنان راه بیفتد سمت سوریه. از سختی این سال‌ها که می‌پرسم، لبخندی می‌زند و می‌گوید: "ما زن‌های جبهه مقاومت، باید روی پای خودمان بایستیم. زن باشیم، مادر باشیم، در کنارش مرد هم باشیم." کلید را توی دستش می‌چرخاند. توی دلم می‌گویم، اگر نبودند این زن‌ها، حزب‌الله و مقاومت، همان روزهای اول شکست خورده بود. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 موکب با طعم لبنان وارد حیاط ساختمان بزرگ و تاریک حسینیه می‌شویم. جلوی درب یکی از بچه‌های حزب‌الله که مسئول حراست ساختمان است جلوی سید را می‌گیرد و سید هم او را در آغوش می‌گیرد. زیر نور کم فروغ حیاط، سید را که عمامه ندارد می‌شناسد و با لبخند ما را همراهی می‌کند. یک طبقه برای خانم‌ها و یک طبقه ویژه برادران؛ تعداد زیادی در طبقات اسکان داده شده‌اند. از حیاط داخل حسینیه آقایان را نگاه می‌کنم. جمع‌های چند نفره که دور یک چراغ‌قوه جمع شدند و گفتگو می‌کنند. حیاط همکف با پله به حیاط پائین متصل می‌شود. وارد حیاط پائینی می‌شویم. آشپزخانه یا همان موکب‌ حضرت رقیه مشهد در همان حیاط پائینی است. وضعیت نور اینجا بهتر است. میزی وسط حیاط است. تنها بچه‌های مشهد نیستند که کار می‌کنند؛ حتی نوجوانان سوری و لبنانی هم با اشتیاق در حال کار هستند. شام یک غذای لبنانی است. برخلاف برخی از  آشپزخانه‌ها که قیمه عراقی و قورمه سبزی درست می‌کنند، این آشپزخانه غذای لبنانی طبخ می‌کند. شام امشب ترکیبی است از مرغ، سیب‌زمینی همراه با ترشی با طعم مورد پسند لبنانی. از دقت و سلیقه‌شان خوشم می‌آید. یاد این روایت می‌افتم که مومن بر اساس میل و خواست خانواده غذا می‌خورد نه میل و سلیقه خودش. از آنجا که لبنانی‌ها برادر عزیر ما هستند سلیقه آن‌ها بر سلیقه ما مقدم است. اولین شرط حضور در جبهه مقاومت این است که از سلیقه و میل خودت دست برداری. بچه‌های مشهد از بین همه آشپزهای خوب مشهد آشپزی را آورده‌اند که آشپز یکی از هتل‌های مشهد است. هتلی که محل رفت و آمد زوار لبنانی است. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۴ به راننده می‌سپرم، مستقیم ببردم سیده زینب. هوا گرم است و ساجد مدام بهانه‌گیری می‌کند، بچه‌ام را می‌شناسم. بیشتر از اینکه بی‌تابِ گرما باشد، بی‌تابِ پدرش است. محکم بغلش می‌کنم. - یُومّا؛ حبیبی. بابات خیلی مرد و قهرمانه. اون رفته بجنگه با دشمنا، مثل امام حسین. ما هم برمی‌گردیم دوباره پیشش. پیروزی نزدیکه نزدیکه. با اذان مغرب می‌رسیم. بعد از ۱۶ سال دوری، پایم به خاک سوریه باز می‌شود. لبنان که بودم، اُمّی برایم تعریف کرده بود: سوریه، دیگر سوریه‌ی سابق نیست و جنگ‌، ظاهرش را به هم ریخته. روی تن همه‌ی ساختمان‌ها، جای گلوله است. خانه‌ها خراب شده‌. کوچه پس کوچه‌ها پر از زباله است. از اول شارع‌المقام تا ورودی حرم، گوشه و کنار فقرای زیادی را می‌بینم که چشم‌شان به این است که یک نفر ۲۰۰۰ لیری بگذارد کف دست‌شان. خبری از زمین‌های آبادِ کشاورزی دیگر نیست. امّی گفته بود مسلحین با دولت بشار صلح کرده‌اند؛ امّا میدان حجیره، جایی که هنوز هم مسلحین اسکان دارند، بین مردم ترس عجیبی دارد. این را یکی از خادم‌های حرم، موقع تفتیش می‌گوید. همه‌ی این‌ها از ۲۰۱۱ شروع شد. هنوز که هنوز است، آثار جنگ بر پیکره‌‌ی شهر باقی مانده. تصورش را هم نمی‌کردم که اینقدر شهر زیر و رو شده باشد. حالا سوریه با این اوضاعش میزبان مهاجرین لبنانی شده. با بچه‌ها می‌روم نزدیک ضریح. چند روزی می‌شود که بی‌خبرِ بی‌خبرم ازش، رضا را می‌گویم. دلم پیشش گیر است. هنوز نیامده دنبال بهانه‌ای هستم، بتوانم برگردم. سینه‌ام تنگ است؛ تنگ رضا؟ نه! تنگ است از سکوتِ همه‌ی همه‌یِ کسانی که بچه‌های فلسطین و غزه و لبنان را می‌بینند و دم بر نمی‌آورند! چه چیز دیگه‌ای باید ببینند که از خواب بلند شوند؟ البته عیبی هم ندارد، حق دارند. حرام‌زاده‌ها؛ شکم‌هاشان از حرام پر شده و گوش‌های‌شان کر و چشم‌های‌شان کور! فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم. در عجبم از این همه دشمنیِ دشمن. و تنها چیزی که آرامم می‌کند، شجاعت، صبوری و حرف‌های حضرت زینب (س) است. بزرگ بانوی تاریخ که صراحت و بلاغت کلامش، حادثه‌ی کربلا را جان و حیات بخشید و یزیدیان را رسوا کرد. کربلایی که متوقف نشد. به یاد رضا می‌افتم. کاش من هم کنارش بودم. قلبم به طپش افتاده، آخرین بار که حرف می‌زدیم، بهش گفتم بی‌خبرم نذاره. پاره‌ی تنم است. ۲۲ ساله که کنار هم هستیم؛ ولی هنوز دلم می‌خواد بیشتر کنارش باشم تا لحظات جدیدی رو تو زندگی باهاش تجربه‌ کنم. دوری ازش برام خیلی سخته؛ ولی حضرت زینب همیشه پناهم بوده، زل می‌زنم به ضریح. - بی بی جان، به جدت قسمت می‌دم. من رضا رو خیلی دوستش دارم؛ ولی کاری کن مهر من و بچه‌هام از دل رضا کمتر بشه، اینطوری می‌تونه خیلی بهتر بجنگه. دارم حرف می‌زنم که تلفنم زنگ می‌خورد. از دفتر حزب‌الله است. خبر می‌دهند که دیشب ضاحیه بمباران شده و تنِ رضا زیر خروارها آوار رفته و حزب هم شهادتش را قطعی کرده... هنوز قصه‌ی فاطمه همسر شهید رضا، ادامه دارد و در قسمت بعدی خواهم نوشت. این‌ها را که فاطمه تعریف می‌کرد، من بیش از پیش در خودم فرو می‌رفتم. جلویم نشسته و من می‌شنوم. انتقالش سخت است. باید لمس کرد چیزی را که می‌گویم، خبری از شعار نیست. فاطمه حضور رضا را در جنگ، در ادامه‌ی قیام امام حسین می‌بیند که تهش وصل به ظهور صاحب الزمان خواهد شد. رضا نه امام حسین را دیده و نه حضرت مهدی (عج) را؛ ولی به قول نادر: «این که دستِ من هرگز به قبای حسین نمی‌رسد [و] به خاطرِ او شمشیر می‌زنم و به هوای وصلِ او با کرور کرور اجنبی می‌جنگم، حسین، را حسین نگه می‌دارد.» و قصه‌ی فاطمه هنوز هم ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت موکب مشهدی‌ها کنار یکی از بچه‌ها می‌نشینیم و روایت موکب را می‌شنویم: آقای بابک از موکب می‌گوید: از اینکه هیچ چیز از ایران نیاوردند؛ و هر چه هست همین‌جا تهیه می‌کنند و دیگ و گاز امانت گرفته‌اند. می‌گوید: خرید از سوریه موجب رونق کاسبی بازار زینبیه می‌شود. می‌گوید: روزی بیش از سه هزار غدا طبخ می‌کنند. که حدودا چهار میلیارد هزینه دارد؛ و چهار میلیارد را مشهدی‌ها واریز می‌کنند. می‌گوید: روز اول مردم لبنان تماشا می‌کردند و حالا موکب را لبنانی‌ها می‌چرخانند. می‌گفت خانم‌ها دور هم می‌نشینند سیب زمینی پوست می‌کنند و خودشان از بازار سیب زمینی خردکن دستی خریده‌اند. از اینکه بچه‌ها پای کار موکب هستند. خلاصه همین آشپزخانه حال اهالی ساکن در حسینیه را خوب کرده. پیام همین موکب کوچک این است که اگر ما زمینه مشارکت مردم را فراهم کنیم حال مردم خوب می‌شود. ساختمان مسکونی بلندی بر حیاط مشرف است و پنجره‌هایی که رو به حیاط باز می‌شود. و در هر وعده سطل‌ها را به طناب می‌بندند و از پنجره آویزان می‌کنند و غذای نذری حضرت زینب را دریافت می‌کنند. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا