▪️
دیروز با پوستر عکس سید جانمان رفتم داخل نانوایی...
اول از تعداد تنور و قیمت سوال کردم... بعد پرسیدم امکانش هست دو یا سه تنور بخرم برا قرائت فاتحه و صلوات؟
پسر جوانی بود... استقبال کرد... گفت موردی نیست
گفتم: فقط اجازه میخوام این عکس را به دیوار یا شیشه بزنم، تا مردم بدون برای کی صلوات میفرستند.
تا نگاهش به عکس افتاد، گفت: من صاحب مغازه نیستم... باید ایشون اجازه بدن و دیگه با بی میلی ازم دور شد
پرسیدم: ایشون چه ساعتی میان؟
بعد لحظه ای سکوت گفتن: شاید حوالی ساعت 4... معلوم نیست...
بیرون اومدم
دست دخترم را محکم تر گرفتم و به طرف نانوایی بعدی رفتیم.
اونجا خیلی شلوغ بود، تقریبا تا جلوی در صف رسیده بود...
کمی نگاه کردم
فقط دونفر بودند که به ذهنم زد حتما اینها هم کارگر مغازه ان ...
زمان برام مهم بود، چون مهمون و بچه های دیگه ام را خونه گذاشته بودم و باید زودتر برمیگشتم...
رفتم سمت نانوایی بعدی... زیر لبم تند تند صلوات میفرستادم.
رسیدم و از چند و چون یک تنور پرسیدم
با متانت و صبوری، جواب دادند.
بعد گفتم چند تنور صلواتی میخوام. گفتن: مانعي نداره...
عکس را نشون دادم... گفتم: باید این را جلوی چشم بزنم تا بدونن برا چه عزیزی صلوات میفرستند.
گفت: مانعی نیست... بزنید
تشکر کردم و گفتم: ممنون که قبول کردید.
گفت:آخه خانوم، خیلی ها دل خوشی ندارن
گفتم: اشتباه میکنن، نمیدونن امنیت زندگی هاشون را مدیون فداکاری امثال سید هستند.
با لبخندی سر تکون داد و گفت: خب دیگه، اثر اخباری هست که میشنون و متاسفانه باور میکنن.
گفتم: رسانه ی شیطان همیشه در طول تاریخ کارش همین بوده... مگه نه اینکه وقتی علی علیه السلام در محراب شهید شد، مردم سؤال کردن مگه علی نماز میخوند...
دیگه سکوت حاکم شد
عکس را چسبوندم
تشکر کردم
دست دخترم را که مثل دوربینی همه ی لحظات را ثبت میکرد گرفتم و با نگاهی به آردها، خمیر و نانها توی دلم گفتم، ان شاءالله بشید لقمه های پر نور که دلها را به سمت روشنی هدایت می کنه
بیرون اومدم
با بدرقه ی صاحب مغازه، اونجا را ترک کردم.
#نان_صلواتی
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️نصر خدا با ما
یک بند گریه میکرد. چشمهایش روی هم می آمدند اما به زور بازشان میکرد. گفتم:« مامان اشکال نداره، بخواب. غروب رفتیم کلاس به مربی قرآنتون میگم».
او هم تلاش میکرد برای فتح، فتحی که فقط با ایستادگی جان میگیرد و به اوج میرسد.
چند باری از روی قرآن برادرش، سوره را خواند. روی ورق های لمینت شدهاش پر از رنگهای مختلف ماژیک بود. حاشیه سوره فجر پر از نقاشی زمین و گهواره و خورشید شده بود.
دیر از مدرسه برگشته بود. هشت ساعت دور از خانه، برای بچهای که هفت سالش را پر نکرده احتمالا طولانی باشد. چرتش را که زد، خودش لباس پوشید. جلوی در حاضر به یراق ایستاد.
- مامان بریم، دیر میشه.
خندیدم و گفتم:« نمیخوای سوره جدید رو حفظ کنی؟»
محکم گفت:«تلاش خودمو کردم بیشتر از این نشد». گونه سرخ و سفیدش را بوسیدم و به سمت مسجد رفتیم.
دانه های ریز برف با وزش باد چرخ میخورد و آرام روی زمین مینشست. شاخههای درختان سهمشان را از برف زودتر گرفتند و سفیدپوش شده بودند.
- مامان مرور کنیم سوره نصرو؟
- اذا جاء نصرالله و الفتح.
هفته پیش که خبر تشییع سیدحسن را شنیدم، دوباره گر گرفتم. آتشی در دلم دوباره روشن شد. انگار هیزمی خشک جانی دوباره داده بودَش. هر دو محکم گفتیم:« اذا جاء نصرالله و الفتح». تا مسجد راهی نبود اما تا برسیم کف کوچهها سفید شدند. مثل روی سید وقتی به دیدار معشوق خود رفت. پسرم میخواند و راه میرفت. به فتح که میرسید محکم پایش را به زمین میکوبید. خودم یادش داده بودم. به افواجا که رسید من هم کوبیدم. آرام پرسید:« نصر خدا به همه میرسه؟» دستش را کمی فشار دادم و گفتم:« بله هر کسی که کم نذاره».
معصومانه گفت:« مامان من کم نذاشتم، خوابم میاومد.
وارد حیاط مسجد شدیم. لحظهای ایستادم و زل زدم به چشمهایش.
- تو هر کاری می تونستی انجام دادی خدا هم کمکت کرد، دیدی سوره رو حفظ کردی. بین صفوف نمازگزار خودمان را جا کردیم. گرمای مسجد صورتمان را نوازش میکرد. گونههای سرخش سرمای بیرون را فریاد میزد. ایستادیم به نماز. سلام نماز را داده نداده، پرید قسمت آقایان. حلقه کلاسش تشکیل شده بود. صدای سید در گوشم زنگ میخورد.
« باید اقدام کرد، نه اینکه منتظر باشیم. نباید منتظر حوادث باشیم، باید آن را ایجاد کنیم».
همان کلیپ آخری بود که از او شنیدم و دیدم. غرق در فکر و خیالاتم بودم. پسرم پرید بغلم.
- مامان به نصر خدا رسیدیم آخرش.
پیرزن بغلیام،دستی به گونه سرخش که هنوز یخ بود، کشید. شکلاتی به سمتش گرفت و گفت:« ماشاالله چه پسر مقاومی که تو این سرما کلاس قرآنشو ول نکرده».
گفتم:«نصر خدا با ماست، اگه ما سر قول و قرارمون باشیم».
✍ نسا جعفری
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️قطعا سننتصر
چشم بستم ، باز که کردم هواپیما چرخهایش را روی زمین پهن کرد. انگار وسط باند فرودگاه شهید صدوقی یزد بودم. توی شهر و خانه خودم. مثل اینکه همهی این آدمهای دور و برم را میشناختم. همهی آنهایی که برای بدرقه سید آمده بودند. ما همه فرزندان به سوگ نشسته پدر بودیم. غبار غم روی سر وصورت نشسته، با چشمهایی پر آب. کمرهایی که از شدت داغ شکسته بود اما خم نه. راست قامت و استوار، با قدمهایی محکم به سمت مسیری مشترک. همانطور که پدر یادمان داده بود. فرودگاه سالنی بود بزرگ و شلوغ، با صندلیهای سرد و بیروح که لحظهای این مرد را در آغوش میگرفتند و دقیقهای بعد آن زن. گاهی بچهای توی بغلشان لم میداد و ثانیهای بعد پیر زنی خستگیاش را روی آنها میپاشید. مسافرانی گریان به وقت فراق یا خندان به وقت وصال. اما ما از بقیه متفاوت بودیم هم درد فراق داشتیم و هم شوق وصال بعد از چند ماه چشم انتظاری به بازگشت سید.
شرایط رفتن به مراسم تشییع سید را نداشتم. ناچار این بار هم پرنده خیال را پرواز دادم تا بر فراز ضاحیه، پیکرهای مطهر سیدان مقاومت را بدرقه کند.
خوبی تخیل قوی داشتن همین است. غم عالم که روی دلم مینشیند؛ بغض که دست میاندازد و با تمام قوا فشار میدهد تا خفهام کند؛ مثل بچهها چشم میگذارم. به ۱۰۰ نرسیده، روی قالیهای لاکی صحن اسماعیل طلا نشستهام. چشم دوختهام به سبزی نصرمن ا... پرچمی که با نوای نقارهها در اوج میرقصد.
یا وقتهایی که دلم مثل بچهها بهانه میگیرد. صبحهای زود بین الحرمین را تصور کنم. گرگ و میش هوا، دو ردیف چراغهای سرتاسر سبز کنار مسیر و نسیم ملایمی که آرام صورتت را نوازش میکند و پر چادرت را تکان میدهد.
تصور مکانی که از قبل دیده باشی راحت است؛ اما حالا باید نقش کشوری را توی خیالم بکشم که هیچ تصویری از آن ندارم.
نه میدانم فرودگاهش کجای شهر است، نه میدانم از چه خیابان و با چه وسیلهای میتوانم خود را به مراسم برسانم. گوشی دست میگیرم. مدام عکسهای مربوط به لبنان و فرودگاه بیروت را جستجو میکنم. صفحه هر کسی که این روزها برای مراسم سید خودش را به لبنان رسانده دنبال میکنم. شاید اینطوری بهتر بتوانم خیال کنم.
تنها دلخوش به اینم که آنجا غریب نیستم. هیچ کس آنجا غریب نیست. مثل مسیر اربعین که همه را انگار سالهاست میشناسی. مهم نیست ملیت و نژادشان چیست. به چه زبانی حرف میزنند یا چه فرهنگی دارند. مهم، هدف و مقصد مشترکی است که همه به سمت آن در حرکتند.
ما همه سرباز حزب ا.. بودیم. از نسل همان چریکهایی که بن بست برایشان بیمعنی است. از دل زمین نقب میزنند تا قلب دشمن. دشمنی که فکر میکند میتواند با بستن فرودگاه یک بار دیگر تاریخ را تکرار کند. گمان میکند باز هم قرار است سیدی مظلومانه توی گودال بی غسل و کفن رها شود.
لحظهای بعد. خود را لا به لای جمعیت میبینم. سید روی دوش مردم به معراج میرود. مداح شعار میدهد. همه دستهای راست را بالا میآوریم. طنین شعار انا علی العهد توی فضا میپیچد.
ما با سید عهد میبندیم. همان عهدی که او با امامش بست و شد امضایش. قطعا سننتصر.
یک جامانده خیال پرداز
✍زهرا نجفی یزدی
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این موارد در لبنان زیاد یافت میشود .
جهاد ادامه دارد...
لبنان-بیروت- ۲۶-۲-۲۰۲۵
سفرنامه لبنان
🗣 مجتبی صداقت
https://eitaa.com/safarname_lobnan
#شما هم روایت کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▫️روزی سرود آزادی قدس سر خواهم داد و تا آن روز #انا_علی_عهد
#از_لبنان
#شما هم روایت کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#مراسم_تشییع
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran