eitaa logo
راویا
270 دنبال‌کننده
566 عکس
132 ویدیو
0 فایل
راوی اُمید و یاراییِ انسان ارتباط با ما: @raviya_pishran2
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ خاطرم هست.. تاریخ را ! بعد از شهادت حاج قاسم 💔 تو آمدی و محکم سخن گفتی. از یار دیرین و قدیمی ات. از پستی دشمنان و از اراده ی محکم تر شده ات. دلت پر از بغض بود و کینه دل ما شکسته و حیران اما! وقتی در قاب رسانه تو را دلداده اما استوار دیدیم، دلگرم شدیم.❤️ داغ سنگین بود و هنوز هم تازگی دارد. راستش سید، از بعد از حاج قاسم دلمان دیگر عادت کرد به داغ های سنگین. خودت که بودی و دیدی...🥺 هر داغی که بر دل نشست اما، کمر راست تر کردیم و قدم استوارتر اما اینبار... 4 ماه ازلحظه ی شنیدن خبر شهادتت گذشته.😔 همان روزی که حس کردیم دیگر توان نداریم کمر راست کنیم وهر روز خبر جدیدی از شهادت بزرگان محور مقاومت بشنویم. قلبهامان دیگر کشش ندارد برای داغ شدن و آتش گرفتن. اما بعد رهبری که اورا سیِّد القائد مینامیدی دستمان را مثل همیشه گرفت و بلند کرد. و چه امیدی در دلها تزریق کرد. (گستره ی مقاومت تمام منطقه را در بر میگیرد و قطعا پیروزی با جبهه مقاومت است ان شاء الله )🤲 حالا!هرچه میگذرد حال دلم به شام تشییع سردار نزدیک تر میشود و دلشوره هایش شبیه شبی که تا صبح خبری از شهیدِ جمهورم نداشتم. حال دلم شبیه حال اوییست که از خیلِ عظیم پیاده روندگان اربعین جامانده.دلم در ضاحیه ی بیروت است و خودم اینجا و راه به جایی نمیبرم جز تسبیح و دعا و خیراتی برای تو. با پای دل تو را تشیبع میکنیم به امید سلامی که از ما برای حاج قاسم ببری و در خیل عظیم شهیدان در محضر اباعبدلله ما راهم یاد کنی. که از تو و مسلک سلیمانی گونه ات غیر ازین انتظار نمیرود. ای بزرگمرد... ای مجاهد کبیر و پرچمدار مقاومت ... هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
🔖انا علی العهد... چشم سر را بسته، با چشم دل به ملکوت بنگرید! افلاکیان را خواهید دید که دست ادب برسینه گذارده، با طنین نوای ملکوتی«إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» که گوش هفت آسمان را پرکرده است، صف به صف در انتظار ایستاده‌اند! به انتظار تشییع پیکر ارواح طیبه‌‌ی رهبران مقاومت در سرزمینی که هر وجب آن، مقدس گشته به قطره‌ی خون شهیدی از شهدای جبهه‌ی مقاومت. «مقاومتِ همیشه زنده و پاینده»! اینک این ماییم و آستانِ آسمانی‌های خاکی‌پوش! این ماییم و حسرتِ حضورِ جسمانی در تشییع پیکر مطهر رهبران بزرگ مقاومت «شهید سید حسن نصرالله» و «شهید هاشم صفی‌الدین» . و اینک این طنین «لبیک یا نصرالله» و «اِنّا عَلیَ العَهد»، تجدید پیمان تمام عاشقان مقاومت است که امروز از گوشه گوشه‌ی عالم تا ملکوتِ آسمانها بلند است، تا روایتِ «پیروزیِ قطعی و نهاییِ مقاومت» را به گوش عالمیان برساند. ✍: آمنه عسکری منفرد هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️ می گویند قرار است پیام مکتوب رهبر عزیزمان در مراسم تشییع قرائت شود...بی صبرانه منتظرم تا همانند هر زمان سخت دیگر مرهمی باشد و آتش دل فروکش کند. پیام ولی الله برای تشییع فرمانده مکتب ولایت همان که از او شنیدیم؛ << امروز، خیمه‌گاه ماست و ، فرمانده و حسینِ عصر ماست. اگر کشته شویم؛ سپس سوزانده شویم و خاکسترمان در هوا پخش شود و هزاران بار این کار انجام شود تو را ترک نمی‌کنیم ای پسر حسین. در این جنگ، بی‌طرفی وجود ندارد یا با هستی یا با یزید. >> او که تفسیر همیشگی بود... هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️نصر- من – الله ماه مهر بود ولی بوی اردیبهشت می‌داد. فضا را مه گرفته بود. نه می‌خواستم، نه می‌توانستم باور کنم. مثل غروب آخر اردیبهشت که به خودم امید می‌دادم، مثل وقتی خبر پرواز حاج قاسم را شنیدم. اولین واکنشم این بود که: « دروغه» اما سکوت رسانه‌‌ها چیز دیگری می‌گفت. حالم خراب بود. جای قلب، سنگی داغ توی سینه حس می‌کردم. نفس نفس می‌زدم. بغض با تمام توان فشار می‌آورد ولی چشم نمی‌بارید. مبهوت در خانه می‌گشتم و دست‌ها را به هم می‌مالیدم. فکر کردم الان است که از شدت اضطراب سکته کنم. بی چاره، رفتم سراغ کلام خدا. تنها تسکینی که می‌شناختم. کتاب را برداشتم. جلدش را نوازش کردم. مثل هدیه‌ای به سینه فشردمش. آرامش بیشتری نیاز داشتم. با دو دست عمود نگهش داشتم. حمد خواندم. بوسه‌ای رویش کاشتم. چشم‌هایم را بستم. بسم الله گفتم و بازش کردم: « وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا ۚ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ۚ أُولَٰئِكَ حِزْبُ اللَّهِ ۚ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» خبر شهادت را قران برایم تایید کرد. سد احساسم شکست و سیل اشک راه گرفت روی صورتم. نمی‌دانم چقدر با قران توی آغوشم گریه کردم. اما این‌بار حزن نبود. وعده‌ی جنات و رستگاری داده بود. سید به اعلی علیین پرواز کرده بود. به رویایش رسیده بود. به وصال به آغوش خدا. و قبل رفتن حزب الله را ساخته بود. مثل ساختمانی محکم، ضد زلزله و ویرانی. یا درختی تناور با ریشه‌هایی عمیق که اگر شاخ و برگش را بزنی هم به عظمتش خدشه وارد نمی‌شود. رب مهربان با من حرف زده بود. تمام پیغامش را توی یک آیه به جانم ریخت و من از حلاوت هم صحبتی با او دیگر برای سید ناآرامی نکردم. انگار دلم به وعده‌ی الهی گرم شده بود. پنج ماه گذشته. امروز تشییع و تدفین پیکر سید است. توی خانه‌ی ابدی. و من می‌دانم آن خانه کجاست. مزار سید شاید جایی در لبنان به یادگار بماند. بشود سمبل مقاومت. بشود چراغ راه جوان‌هایی که می‌خواهند راه او را بروند. اما او منتشر شده. حقیقت وجود سید مثل نورپخش شده. در وجود همه چراغی روشن کرده برای مسیر پیش رو. برای زنده نگه داشتن مقاومت. سلوک سیاسی سید حسن نصرالله باید بشود راه و رسم همه آزادگان جهان. آن‌ها که می‌خواهند پرچم عدالت و آزادی را دررکاب بزرگ پرچمدار شریعت الهی، بر بام جهان بکوبند. به سندیت روایات رجعت، این سخن گزافه نیست، رویا نیست. همه فرماندهان مقاومت آن بالا آماده‌ی رزم ، به انتظار ایستاده‌اند. تا در کنار موعود با تمام کفر و ظلم و استکبار مبارزه کنند. و چه زیباست این سیل انسان‌های عاشق که امروز به بدرقه آمده‌اند، روزی که امیدوارم خیلی دور نباشد، با شکوه‌تر از این به استقبال بیایند. « و مهدی با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.» همین الان پیکر سید وارد شد... آیه‌ای که خبر شهادت را داد: ۲۲ سوره مجادله ✍: سمانه نجارسالکی هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️نصرا و صفا پخش جوراب های نوزادی را از دهه فجر همین بهمن ماه شروع کرده بود. در راهپیمایی ۲۲بهمن به بانوان جوان انقلابی که می‌رسید پیشنهاد میداد؛ خانم جوراب نوزادی به نیت فرزند آوری تهیه کردیم، به بانوانی میدیم که از همین الان قصد فرزند آوری کنند تو راهپیمایی کلی جورابهای رنگی پخش کرد، بعضیا که دختر میخواستن جورابای رنگ روشن و صورتی برمیداشتن. بعضیا هم سفید و آبی به امید اینکه سال آینده همراه پسران انقلابیشان در راهپیمایی شرکت کنند.. امروز که دلهایمان به تشییع شهدای مقاومت رفت، عهدی مجدد بست که راهشان را ادامه دهد و منتقم خونشان باشد. چه خوب گفت: امروز با رهبران شهید مقاومت عهد بستم که بخاطر خدا دو فرزند به فرزندان شیعه بیفزایم و نامهایشان را نصرا و صفا بگذارم👌 عهدی چنین میانه میدانم آرزوست🤲 ✍؛ ز.ک.زرندی هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️یک چقدر به‌ات می‌آید این لباسی که به تن ما گشاد است. چقدر پرچم روی تابوت تو قشنگ است، چقدر تو خوبی! اگر این عاقبت به خیری نیست پس خیر کجاست؟! چیست؟! ▫️دو بین خودمان باشد؛ من یک عمر منتظر شنیدن این خبر بودم، سی و دو سال! یک عمر است برای خودش. هی فکر می‌کردم بعد از تو وای بر دنیا! بعد فکر کردم که بعد از علی و حسین‌بن‌علی علیهم‌السلام چه مانده بود از دنیا که وای بر آن؟! ▫️سه من از رفتن تو غصه نمی‌خورم، به رفتن تو حسودی می‌کنم! تو وسط طولانی‌ترین کربلای عصر ما رفتی و وسط عاشق‌ترین آدم‌های دنیا تشییع شدی! وسط آدم‌هایی که مشت‌شان را به موشک‌ها نشان می‌دادند و بر سر جنگنده‌ها فریاد می‌زدند. می‌گویند خوبی و بدی آدم‌ها را از روی تشییع کنندگان تشخيص بدهید، سید، فزتَ و رب الکعبه! ▫️چهار سرّ نشوید، خودتان را هم نبازید، ما حاجی‌های زیادی به خاک سپرده‌ایم، حاج ابراهیم، حاج مهدی، حاج احمد و آن حاجی کرمانی که بردن نام‌اش هم تن‌شان را می‌لرزاند! حاجی‌های زیادی هم به خاک خواهیم سپرد، اگر می‌خواهید خونی هدر نرود نگذارید پرچم به زمین بیافتد. این آتش در دل ما روشن خواهد ماند، تا ظهور؛ ان‌شاءالله روشن شود هزار چراغ از فتیله‌ای یک داغ دل بس است برای قبیله‌ای پ‌.ن؛ ای خاک، با او مهربان باش، او یک عمر با دوستان تو مهربانی کرد و با دشمنان تو دشمن بود. ✍: مرتضی درخشان هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️ مادری درباره نماز لیلة‌الدفن سید نوشته بود: یادم می‌افتد نماز لیلة‌الدفن نخواندم برای سید. وضو می‌گیرم. حنا می‌گوید: «تو که امشب یه بار نماز خوندی!» من عاشق اینم که اینطور وقت‌ها بپرسد. اصلاً اینجاهاست که مسلمان بودن و حزب‌اللهی بودن را دوست دارم. همین لحظات هویت‌ساز. همین جاها که تو جزئی از یک کل عظیم هستی. توضیح می‌دهم او شهید خیلی بزرگی است. من می‌خوانم و حتما خیلی‌های دیگر هم امشب این نماز را می‌خوانند. نه برای سید. برای خودمان. می‌خوانیم که ما را پای او بنویسند و حرف می‌زنیم دوباره از فلسطین، از لبنان، از ایمان، از آرمان، از خون، از حسین، از حسین، از حسین، از حسین ... از ظهور حمد خدای حسین ❤️🖤 هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️ دیروز با پوستر عکس سید جانمان رفتم داخل نانوایی... اول از تعداد تنور و قیمت سوال کردم... بعد پرسیدم امکانش هست دو یا سه تنور بخرم برا قرائت فاتحه و صلوات؟ پسر جوانی بود... استقبال کرد... گفت موردی نیست گفتم: فقط اجازه میخوام این عکس را به دیوار یا شیشه بزنم، تا مردم بدون برای کی صلوات می‌فرستند. تا نگاهش به عکس افتاد، گفت: من صاحب مغازه نیستم... باید ایشون اجازه بدن و دیگه با بی میلی ازم دور شد پرسیدم: ایشون چه ساعتی میان؟ بعد لحظه ای سکوت گفتن: شاید حوالی ساعت 4... معلوم نیست... بیرون اومدم دست دخترم را محکم تر گرفتم و به طرف نانوایی بعدی رفتیم. اونجا خیلی شلوغ بود، تقریبا تا جلوی در صف رسیده بود... کمی نگاه کردم فقط دونفر بودند که به ذهنم زد حتما اینها هم کارگر مغازه ان ... زمان برام مهم بود، چون مهمون و بچه های دیگه ام را خونه گذاشته بودم و باید زودتر برمیگشتم... رفتم سمت نانوایی بعدی... زیر لبم تند تند صلوات می‌فرستادم. رسیدم و از چند و چون یک تنور پرسیدم با متانت و صبوری، جواب دادند. بعد گفتم چند تنور صلواتی میخوام. گفتن: مانعي نداره... عکس را نشون دادم... گفتم: باید این را جلوی چشم بزنم تا بدونن برا چه عزیزی صلوات می‌فرستند. گفت: مانعی نیست... بزنید تشکر کردم و گفتم: ممنون که قبول کردید. گفت:آخه خانوم، خیلی ها دل خوشی ندارن گفتم: اشتباه میکنن، نمیدونن امنیت زندگی هاشون را مدیون فداکاری امثال سید هستند. با لبخندی سر تکون داد و گفت: خب دیگه، اثر اخباری هست که میشنون و متاسفانه باور میکنن. گفتم: رسانه ی شیطان همیشه در طول تاریخ کارش همین بوده... مگه نه اینکه وقتی علی علیه السلام در محراب شهید شد، مردم سؤال کردن مگه علی نماز میخوند... دیگه سکوت حاکم شد عکس را چسبوندم تشکر کردم دست دخترم را که مثل دوربینی همه ی لحظات را ثبت می‌کرد گرفتم و با نگاهی به آردها، خمیر و نان‌ها توی دلم گفتم، ان شاءالله بشید لقمه های پر نور که دلها را به سمت روشنی هدایت می کنه بیرون اومدم با بدرقه ی صاحب مغازه، اونجا را ترک کردم. هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️نصر خدا با ما یک بند گریه می‌کرد. چشم‌هایش روی هم می آمدند اما به زور بازشان می‌کرد. گفتم:« مامان اشکال نداره، بخواب. غروب رفتیم کلاس به مربی قرآن‌تون می‌گم». او هم تلاش می‌کرد برای فتح، فتحی که فقط با ایستادگی جان می‌گیرد و به اوج می‌رسد. چند باری از روی قرآن برادرش، سوره را خواند. روی ورق های لمینت شده‌اش پر از رنگ‌های مختلف ماژیک بود. حاشیه سوره فجر پر از نقاشی زمین و گهواره و خورشید شده بود. دیر از مدرسه برگشته بود. هشت ساعت دور از خانه، برای بچه‌ای که هفت سالش را پر نکرده احتمالا طولانی باشد. چرتش را که زد، خودش لباس پوشید. جلوی در حاضر به یراق ایستاد. - مامان بریم، دیر می‌شه. خندیدم و گفتم:« نمی‌خوای سوره جدید رو حفظ کنی؟» محکم گفت:«تلاش خودمو کردم بیشتر از این نشد». گونه سرخ و سفیدش را بوسیدم و به سمت مسجد رفتیم. دانه های ریز برف با وزش باد چرخ می‌خورد و آرام روی زمین می‌نشست. شاخه‌های درختان سهمشان را از برف زودتر گرفتند و سفید‌پوش شده بودند. - مامان مرور کنیم سوره نصرو؟ - اذا جاء نصرالله و الفتح. هفته پیش که خبر تشییع سیدحسن را شنیدم، دوباره گر گرفتم. آتشی در دلم دوباره روشن شد. انگار هیزمی خشک جانی دوباره داده بودَش. هر دو محکم گفتیم:« اذا جاء نصرالله و الفتح». تا مسجد راهی نبود اما تا برسیم کف کوچه‌ها سفید شدند. مثل روی سید وقتی به دیدار معشوق خود رفت. پسرم می‌خواند و راه می‌رفت. به فتح که می‌رسید محکم پایش را به زمین می‌کوبید. خودم یادش داده بودم. به افواجا که رسید من هم کوبیدم. آرام پرسید:« نصر خدا به همه می‌رسه؟» دستش را کمی فشار دادم و گفتم:« بله هر کسی که کم نذاره». معصومانه گفت:« مامان من کم نذاشتم، خوابم می‌اومد. وارد حیاط مسجد شدیم. لحظه‌ای ایستادم و زل زدم به چشم‌هایش. - تو هر کاری می تونستی انجام دادی خدا هم کمکت کرد، دیدی سوره رو حفظ کردی. بین صفوف نمازگزار خودمان را جا کردیم. گرمای مسجد صورتمان را نوازش می‌کرد‌. گونه‌های سرخش سرمای بیرون را فریاد می‌زد. ایستادیم به نماز. سلام نماز را داده نداده، پرید قسمت آقایان. حلقه کلاسش تشکیل شده بود. صدای سید در گوشم زنگ می‌خورد. « باید اقدام کرد، نه اینکه منتظر باشیم. نباید منتظر حوادث باشیم، باید آن را ایجاد کنیم». همان کلیپ آخری بود که از او شنیدم و دیدم. غرق در فکر و خیالاتم بودم. پسرم پرید بغلم. - مامان به نصر خدا رسیدیم آخرش. پیرزن بغلی‌ام،دستی به گونه سرخش که هنوز یخ بود، کشید. شکلاتی به سمتش گرفت و گفت:« ماشاالله چه پسر مقاومی که تو این سرما کلاس قرآنشو ول نکرده». گفتم:«نصر خدا با ماست، اگه ما سر قول و قرارمون باشیم». ✍ نسا جعفری هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️قطعا سننتصر چشم بستم ، باز که کردم هواپیما چرخ‌هایش را روی زمین پهن کرد. انگار وسط باند فرودگاه شهید صدوقی یزد بودم. توی شهر و خانه خودم. مثل اینکه همه‌ی این آدم‌های دور و برم را می‌شناختم. همه‌ی آنهایی که برای بدرقه سید آمده بودند. ما همه فرزندان به سوگ نشسته پدر بودیم. غبار غم روی سر وصورت نشسته، با چشم‌هایی پر آب. کمر‌هایی که از شدت داغ شکسته بود اما خم نه. راست قامت و استوار، با قدم‌هایی محکم به سمت مسیری مشترک. همان‌طور که پدر یادمان داده بود. فرودگاه سالنی بود بزرگ و شلوغ، با صندلی‌های سرد و بی‌روح که لحظه‌ای این مرد را در آغوش می‌گرفتند و دقیقه‌ای بعد آن زن. گاهی بچه‌ای توی بغلشان لم می‌داد و ثانیه‌ای بعد پیر زنی خستگی‌اش را روی آن‌ها می‌پاشید. مسافرانی گریان به وقت فراق یا خندان به وقت وصال. اما ما از بقیه متفاوت بودیم هم درد فراق داشتیم و هم شوق وصال بعد از چند ماه چشم انتظاری به بازگشت سید. شرایط رفتن به مراسم تشییع سید را نداشتم. ناچار این بار هم پرنده خیال را پرواز دادم تا بر فراز ضاحیه، پیکر‌های مطهر سیدان مقاومت را بدرقه کند. خوبی تخیل قوی داشتن همین است. غم عالم که روی دلم می‌نشیند؛ بغض که دست می‌اندازد و با تمام قوا فشار می‌دهد تا خفه‌ام کند؛ مثل بچه‌ها چشم می‌گذارم‌. به ۱۰۰ نرسیده، روی قالی‌های لاکی صحن اسماعیل طلا نشسته‌ام. چشم دوخته‌‌ام به سبزی نصرمن ا... پرچمی که با نوای نقاره‌ها در اوج می‌رقصد. یا وقت‌هایی که دلم مثل بچه‌ها بهانه می‌گیرد. صبح‌های زود بین الحرمین را تصور کنم. گرگ و میش هوا، دو ردیف چراغ‌های سرتاسر سبز کنار مسیر‌ و نسیم ملایمی که آرام صورتت را نوازش می‌کند و پر چادرت را تکان می‌دهد. تصور مکانی که از قبل دیده باشی راحت است؛ اما حالا باید نقش کشوری را توی خیالم بکشم که هیچ تصویری از آن ندارم. نه می‌دانم فرودگاهش کجای شهر است، نه می‌دانم از چه خیابان و با چه وسیله‌ای می‌توانم خود را به مراسم برسانم. گوشی دست می‌گیرم. مدام عکس‌های مربوط به لبنان و فرودگاه‌ بیروت را جستجو می‌کنم. صفحه هر کسی که این روزها برای مراسم سید خودش را به لبنان رسانده دنبال می‌کنم. شاید اینطوری بهتر بتوانم خیال کنم. تنها دل‌خوش به اینم که آنجا غریب نیستم. هیچ کس آنجا غریب نیست. مثل مسیر اربعین که همه را انگار سال‌هاست می‌شناسی. مهم نیست ملیت و نژادشان چیست. به چه زبانی حرف می‌زنند یا چه فرهنگی دارند. مهم، هدف و مقصد مشترکی است که همه به سمت آن در حرکتند. ما همه سرباز حزب ا.. بودیم. از نسل همان چریک‌هایی که بن بست برایشان بی‌معنی‌ است. از دل زمین نقب می‌زنند تا قلب دشمن. دشمنی که فکر می‌کند می‌تواند با بستن فرودگاه یک بار دیگر تاریخ را تکرار کند. گمان می‌کند باز هم قرار است سیدی مظلومانه توی گودال بی غسل و کفن رها شود. لحظه‌ای بعد. خود را لا به لای جمعیت می‌بینم. سید روی دوش مردم به معراج می‌رود. مداح شعار می‌دهد. همه دست‌های راست را بالا می‌آوریم. طنین شعار انا علی العهد توی فضا می‌پیچد. ما با سید عهد می‌بندیم. همان عهدی که او با امامش بست و شد امضایش. قطعا سننتصر. یک جامانده خیال پرداز ✍زهرا نجفی یزدی هم بنویسید. روایت خود را به👇ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این موارد در لبنان زیاد یافت می‌شود . جهاد ادامه دارد... لبنان-بیروت- ۲۶-۲-۲۰۲۵ سفرنامه لبنان 🗣 مجتبی صداقت https://eitaa.com/safarname_lobnan هم روایت کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▫️روزی سرود آزادی قدس سر خواهم داد و تا آن روز هم روایت کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran