بسمالله
▪️انتصار
دکتر سرنگ نیمه استیلش را بالا برد. صورتم را از صندلی دندانپزشکی برگرداندم و لبم را محکم گاز گرفتم. نمیتوانستم دخترم را در حالی که از درد تزریقِ بیحسی، روی صندلی تکان میخورد، ببینم.
پرستار پشتِ میزش نشسته بود و اسمِ زنی که چادر عربی روی سرش بود، را مینوشت.
زن، نامِ فامیلش را تکرار میکرد و پرستار هر بار یک جور اشتباه متوجه میشد و مینوشت.
_ بشری انتصار
پرستار مینوشت انتظار.
زن صاد را به عربی تلفظ میکرد، همانطور که من دوست داشتم، بتوانم تجوید را ادا کنم.
نگاهشان کردم و اولین کلمهی تو ذهنم را به خانم انتصار گفتم: "سننتصر"
زنِ عرب صورتش شکفت: "قطعا سننتصر"
پرستار خودکارش را از روی برگه بالا گرفته بود و هاج و واج نگاهمان میکرد.
سمت یونیت برگشتم: " انتصار، با صاد نوشته میشه"
دکتر بیحسی فاطمه را زده و او بیحرکت نشسته بود.
روی صندلی انتظار مطب نشستم و پیامک گوشی را باز کردم. دوستم پیام داده بود و درخواست نوشتن نامهای برای حزبالله را داشت: "میتونی یه نامه بنویسی که ما دوست داریم پیکر #سید_حسن_نصرالله رو بیارید #ایران و ما هم #تشییع کنیم، بعد برگردونید لبنان برای خاکسپاری؟"
پیامش آنقدر به دلم نشست که سریع جوابش را دادم: "سعی خودم رو میکنم."
و با چند نفر شروع کردیم به بالا و پایین کردن کلمات.
از چند روز قبل که دوازده بهمن بود، ذوقزده بودم و روحیهی خوبم خیلی بیشتر روی کفهی ترازو سنگینی میکرد. انگار که توی دلم کلی آدم شلیتهپوش مجمعهای بزرگِ حنا و جهازِ عروس را روی سرشان گذاشتهاند و دارند میچرخند و کِل میکشند.
سرم را از گوشی بالا آوردم و به فاطمه نگاه کردم.
از آنجا که نشسته بودم بالای سرش را میدیدم و دست دکتر که ابزار دندانپزشکی را توی دهانش میبرد و میآورد.
خانم انتصار کنارم نشسته بود. لبخندی مهمان صورتم کردم، که به همراهش چندین لغت ضمیمه شده بود: "پیروزی، مقاومت، وحدتِ شیعه و سنی، قائدناخامنهای، انقلابِ ایران، بهمن ۵۷ و شروعِ عزتِ مسلمانان"
صدای تیک پیام باعث شد قفل روی صفحه را باز کنم و پیامکِ جدید دوستم را بخوانم: "مهدیه جان نشد متن تشییع سیدحسن رو تو فارسِ من بارگزاری کنیم."
برایش نوشتم:"چرا آخه؟"
جوابش دلم را روشن کرد: "انقدر محتواش تکراری بود که پر بازدیدترینش داره همه جا پخش میشه. "
پس خیلیهای دیگر هم زودتر به این فکر افتاده بودند.
روح مقاومت چقدر زنده و پویا در کالبد وطن، رفت و آمد داشت.
هنوز مزهی شلوغی و ازدحام راهپیمایی بیست و دو بهمن سال گذشته زیر زبانم بود؛
آنقدر روی موتور باکسرمان که پنج نفری رویش سوار بودیم: "بیست و دو بهمن ، بیست و دو بهمن /روز پیروزی ما /روز شکست دشمن" خواندم و خندیدم و سربه سر بچهها گذاشتم که دختر بزرگم به خنده گفت: "مامان خیلی خوشحالیا؟"
و من سرمست از سوز سرمای بهمن پنجاه و هفت جوابش را با سرخوشی دادم: "وقتی فکر میکنم که هیچ انقلابی چهل و پنج سالگی رو به خودش ندیده. خیلی سرحالم میاره."
دکتر چند بار ماشاالله گفت و فاطمه از روی یونیت بلند میشد.
بلندشدم دستش را بگیرم. دکتر دستکش پلاستیکی را توی سطل انداخت: "خانم خیلی دختر مقاومی دارید، ماشاالله. "
در راه برگشت به خانه، توی تاکسی نشستیم و دست فاطمه را توی دستم گرفتم: "جای آمپولت درد داره؟"
فاطمه دستش را روی لُپش گذاشت: "الان نه اما سِریش بره دردش زیاد میشه خدا کنه تا فردا صبح که میخوایم بریم انقلاب، خوب شم."
توی خیال سید حسن بودم که فاطمه دوباره گفت: "مامان راستی فردا راهپیمایی بیستو دو بهمن باید زودتر بریما؛ من امسال میخوام بیشتر راه برم. "
داشتم فکر میکردم: "فاطمه نسل سوم انقلابه یا چهارم؟
امام خمینی چطور روح مقاومت رو برای همهی جهان و در همهی نسلها به ارث گذاشت؟"
ماشین با سرعت از روی یک سرعتگیر رد شد و پای پیچ خوردهام، آخم را در آورد. من نباید از نسل جدید کم بیاورم. رو به فاطمه گفتم:"بله که امسال بیشتر راه میریم هیچ انقلابی چهل و شش سالگی پیروزی رو به خودش ندیده."
✍؛ مهدیه مقدم
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇 ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran