eitaa logo
راویا
271 دنبال‌کننده
568 عکس
133 ویدیو
0 فایل
راوی اُمید و یاراییِ انسان ارتباط با ما: @raviya_pishran2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله ▪️انتصار دکتر سرنگ نیمه استیلش را بالا برد. صورتم را از صندلی دندانپزشکی برگرداندم و لبم را محکم گاز گرفتم. نمی‌توانستم دخترم را در حالی که از درد تزریقِ بی‌حسی، روی صندلی تکان می‌خورد، ببینم. پرستار پشتِ میزش نشسته بود و اسمِ زنی که چادر عربی روی سرش بود، را می‌نوشت. زن، نامِ فامیلش را تکرار می‌کرد و پرستار هر بار یک جور اشتباه متوجه می‌شد و می‌نوشت. _ بشری انتصار پرستار می‌نوشت انتظار. زن صاد را به عربی تلفظ می‌کرد، همان‌طور که من دوست داشتم، بتوانم تجوید را‌ ادا کنم. نگاهشان کردم و اولین کلمه‌ی تو ذهنم را به خانم انتصار گفتم: "سننتصر" زنِ عرب صورتش شکفت: "قطعا سننتصر" پرستار خودکارش را از روی برگه بالا گرفته بود و هاج و واج نگاهمان می‌کرد. سمت یونیت برگشتم: " انتصار، با صاد نوشته می‌شه" دکتر بی‌حسی فاطمه را زده و او بی‌حرکت نشسته‌ بود. روی صندلی انتظار مطب نشستم و پیامک گوشی‌ را باز کردم. دوستم پیام داده بود و درخواست نوشتن نامه‌ای برای حزب‌الله را داشت: "می‌تونی یه نامه بنویسی که ما دوست داریم پیکر رو بیارید و ما هم کنیم، بعد برگردونید لبنان برای خاکسپاری؟" پیامش آنقدر به دلم نشست که سریع جوابش را دادم: "سعی خودم رو می‌کنم." و با چند نفر شروع کردیم به بالا و پایین کردن کلمات. از چند روز قبل که دوازده بهمن بود، ذوق‌زده‌ بودم و روحیه‌ی خوبم خیلی بیشتر روی کفه‌ی ترازو سنگینی می‌کرد. انگار که توی دلم کلی آدم‌ شلیته‌پوش مجمع‌های بزرگِ حنا و جهازِ عروس را روی سرشان گذاشته‌اند و دارند می‌چرخند و کِل می‌کشند. سرم را از گوشی بالا آوردم و به فاطمه نگاه کردم. از آنجا که نشسته بودم بالای سرش را می‌دیدم و دست دکتر که ابزار دندانپزشکی را توی دهانش می‌برد و می‌آورد. خانم انتصار کنارم نشسته بود. لبخندی مهمان صورتم کردم، که به همراهش چندین لغت‌ ضمیمه شده بود: "پیروزی، مقاومت، وحدتِ شیعه و سنی، قائدناخامنه‌ای، انقلابِ ایران، بهمن ۵۷ و شروعِ عزتِ مسلمانان" صدای تیک پیام باعث شد قفل روی صفحه را باز کنم و پیامکِ جدید دوستم را بخوانم: "مهدیه جان نشد متن تشییع سیدحسن رو‌ تو‌ فارسِ من بارگزاری کنیم." برایش نوشتم:"چرا آخه؟" جوابش دلم‌ را روشن کرد: "انقدر محتواش تکراری بود که پر بازدیدترینش داره همه جا پخش میشه. " پس خیلی‌های دیگر هم زودتر به این فکر افتاده بودند. روح مقاومت چقدر زنده و‌ پویا در کالبد وطن، رفت و آمد داشت. هنوز مزه‌ی شلوغی و ازدحام راهپیمایی بیست و دو بهمن سال گذشته زیر زبانم بود؛ آنقدر روی موتور باکسرمان که پنج نفری رویش سوار بودیم: "بیست و دو بهمن ، بیست و دو بهمن /روز پیروزی ما /روز شکست دشمن" خواندم و خندیدم و سربه سر بچه‌ها گذاشتم که دختر بزرگم به خنده گفت: "مامان خیلی خوشحالیا؟" و من سرمست از سوز سرمای بهمن پنجاه و هفت جوابش را با سرخوشی دادم: "وقتی فکر می‌کنم که هیچ انقلابی چهل و پنج سالگی رو به خودش ندیده. خیلی سرحالم میاره." دکتر چند بار ماشاالله گفت و فاطمه از روی یونیت بلند می‌شد. بلندشدم دستش را بگیرم. دکتر دستکش پلاستیکی را توی سطل انداخت: "خانم خیلی دختر مقاومی دارید، ماشاالله. " در راه برگشت به خانه، توی تاکسی نشستیم و دست فاطمه را توی دستم گرفتم: "جای آمپولت درد داره؟" فاطمه دستش را روی لُپش گذاشت: "الان نه اما سِریش بره دردش زیاد می‌شه خدا کنه تا فردا صبح که می‌خوایم بریم انقلاب، خوب شم." توی خیال سید حسن بودم که فاطمه دوباره گفت: "مامان راستی فردا راهپیمایی بیستو دو‌ بهمن باید زودتر بریما؛ من امسال می‌خوام بیشتر راه برم. " داشتم فکر میکردم: "فاطمه نسل سوم انقلابه یا چهارم؟ امام خمینی چطور روح مقاومت رو برای همه‌ی جهان و در همه‌ی نسل‌ها به ارث گذاشت؟" ماشین با سرعت از روی یک سرعت‌گیر رد شد و پای پیچ خورده‌ام، آخم را در آورد. من نباید از نسل جدید کم بیاورم. رو به فاطمه گفتم:"بله که امسال بیشتر راه می‌ریم هیچ انقلابی چهل و شش سالگی پیروزی رو‌ به خودش ندیده." ✍؛ مهدیه مقدم هم بنویسید. روایت خود را به👇 ارسال کنید. @raviya_pishran2 ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, 🏷https://eitaa.com/raviya_pishran