#عکس_صد_و_پنجاه_و_یکم
موشکهای بالستیک سپاه پاسداران در حالی دیشب به مقر موساد و پایگاههای تروریستها شلیک شد که روی آنها هشتک #کاپشن_صورتی به یاد کودک شهید شده در حادثه تروریستی کرمان درج شده بود.
🔻دعوتید به نوشتن
از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساساتتون نسبت به قاب عکسهایی که در کانال میفرستیم.
#قاب_صد_و_پنجاه_و_یکم
بسم الله... بنویسین...
بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین.
🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایتتون بنویسین و همراه با عکسنوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر میکنیم) :
۱. نام و نام خانوادگی
۲. شماره تماس
۳. نام استان و شهرستان
۴. سن
۵. شغل
۶. تحصیلات
۷. هر چی که دل تنگ تون میخواد
#راویا، راوی امید و یارایی انسان
https://eitaa.com/raviya_pishran
بفرستید برامون به:
@baraye_zeinab
#روایت_قاب_نود_و_پنجم
فاطمه دست و روی ریحانه را شست. موهایش را شانه کرد. بلوز سبز چمنی، کاپشن صورتیاش را پوشاند. قفل گوشوارههای قلبیاش را سفت کرد. خواستنیتر شده بود.
دایی حسین و زندایی با خاله و بچههایشان آمده بودند که با هم بروند گلزار. حسین بچه را از بغل خواهرش گرفت، فشرد و بوسید. از خانه زدند بیرون.
ریحانه بهانه می گرفت.
فاطمه بیسکویتی دستش داد و سوار شدند.
ریحانه کلافه بود خوابش می آمد. حسین بچه را داد مادرش.
تا فاطمه نشست روی صندلی، بچه خوابش برد. سرش روی شانه مادر کج شده بود. بیسکویت نیم خورده گوشهی دهانش بود.
خیابان ها راه بندان بود. ساعتی طول کشید تا رسیدند .
دایی هر سال این موقع موکب می زد. رو کرد به همسر و خواهرهایش:《 شما برین زیارت و برگردین هادِرِ بِچا هَسَم 》.
رفتند گلزار؛ شلوغ بود، مردم از همه جا آمده بودند. دست عده ای پرچم های رنگی بود. سالگرد شهادت سردار با روز مادر هم زمان شده بود. سرود مادر از بلندگو پخش می شد.
زیارت کردند و برگشتند سمت موکب.
وقتی رسیدند، ریحانه دوید جلو. چادر فاطمه را کشید، گیره ی روسریاش کنده شد. سفتش کرد.
بچه را بغل کرد ؛ لپّش را محکم بوسید:《 دردات تو سرم بیا شیر بخور .》بچه را زیر سینه گذاشت.
چند دقیقه نگذشت که صدای مهیبی از دور شنیده شد.
دایی پا تند کرد. دست یکی دو تا از بچه ها را گرفت:《 بدویین برین سمت ماشینا که زودتری وَرگردین خونه .》
با عجله سوارشان کرد و برد طرف پارکینگ. همگی وحشت زده به طرف ماشین ها دویدند و خودش تنها به موکب برگشت .
ناگهان صدای انفجار دیگری به گوش رسید.
درست درمحل پارک ماشین ها.
خاک و دود و آتش به هوا برخاست. زمین و زمان به هم پیچید. بوی دود و خون درفضا پخش شد.
صدای شیون به آسمان بلند بود. زمین قرمز شده بود. ریحانه از بغل مامان پرت شد پایین. زیر سرش قطرات خون به چشم می خورد. گوشه ی دهانش ردّی از شیر خشکیده دیده می شد.
آرام خوابیده بود .
چند متر آن طرف، فاطمه ، افتاده بود روی زمین. گیرهای خونین کنارش توی آفتاب برق می زد.
بقیه هرکدام گوشه ای پرت شده بودند.
همه خانواده با هم پرکشیده بودند سوی آسمان.
کوچکترین شهید ریحانهی هجده ماهه بود.
✍: صدیقه هویدا
#کاپشن_صورتی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/raviya_pishran
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت