eitaa logo
انجمن راویان فجرفارس
102 دنبال‌کننده
225 عکس
34 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نام کتاب: "کتیبه ژنرال" نویسنده: اکبر صحرایی انتشارات: شهید کاظمی تعداد صفحات: ۱۰۰۸ 📖توضیحات: کتیبه ژنرال رمان هزار صفحه ای از زندگی سراسر افتخار و شجاعت شهید اسکندری است که پس از ۵ سال تلاش و تحقیق نویسنده به رشته تحریر درآمده است. این کتاب از کودکی شهید اسکندری شروع و با شهادتش تمام می شود و حجم عظیمی از کتاب را دورانی در برمی گیرد که شهید عبدالله اسکندری عمرش را در هشت سال دفاع مقدس سپری کرده است. Http://sapp.ir/raviyanfars Http://eitaa.com/raviyanfars
. میگویند ، شباهت زیادی با دارد ، واحد شمارش نخلها هم نفر هست... مثلا : نخل اگر تمامش زیر رود ، خفه میشود یا اگر سَرِ نخل جدا شود ، او میمیرد! در هم نفرات زیادی از نخل ها هم جان دادند ، ، سرهایشان جدا شد و تمام رفتند ولی همچون که ایستاده دادند و سوی شتافتند ، تمام قد مقابل کردند و نگذاشتند ذره ای از در دستان بماند... نخل ها گوئیا ایستادگی را از آموختند و هنوز هم بی سر شدن ولی ایستاده اند... * : نخل بی سر ، ولی ایستاده در زیر زیبایی که سالهاس نظاره گر است و جالب اینجاس که ، آسمان ، زیبائیش را از شلمچه ، ، و... گرفته است. دی ماه ۹۸ قبل از بازی ها 😇 https://www.instagram.com/p/CBC5DEIpX17/?igshid=1svsrqx7fwoeu
انجمن راویان فجرفارس
. چه زیباست زندگانی 🌷 هرکدام به شکلی خاص ، جلوه نمایی میکند. او‌ فرزند ارشد خانواده شد، پس از چند سال تأخیری که پدر و مادر انتظارش را میکشیدند... در ۲۱_رمضان ، مصادف با اول_تیرماه_۴۷ ، پا در این عرصه ی گذاشت و با همان ذکر ، دنیای پُراز قدرش را آغاز کرد و چه شروع زیبایی... علی_گونه زیست و علوی مدار شد✋ رشد و نمو کرد تا مسیر جاودانگی را همراه سازد. ۳۳_المهدی_عج جولانگاه این رشد و معنویتش شد شد و مسیر و را توأمان طی کرد. پایان برای او ، شروعی دیگر بود آوازه ی ، روحی دیگر در جسمش نواخت و جزو اولین هایی بود که لبیک گفت و گشت... خالص بود ، بی_ریا و بدور از حاشیه، که این خصلت ست. اول تیرماه۹۳ ، ندایی درونی اورا از پایانی زیبا خبرداد... و در ظهر فردای تولدش که ۴۶ سالگی را عبور کرده بود ، دوم_تیرماه_۹۳ بسوی حق شتافت و در همان روزی که تاریخ اعتبار برایش درج شده بود ، به رفت و کد را برایش رقم زد هردوتولدت مبارک ای شهیدم❤️⁩ * نقاش: خواهربزرگوار
انجمن راویان فجرفارس
. استراحت ( برادر کریم عبدالهی) ۵ به مراحل نفس گیر خود رسیده بود. طولانی شدن زمان عملیات رمق بیشتر بچه ها را گرفته بود هر کدام که می شدند، سراغ او می رفت و می گفت: راحت شدید، برید برای ! در ادامه عملیات در منطقه ترکشی به ساق پای راست مسلم نشست و باعث شد پایش بشکند. امانش را بریده بود، اما با خنده با خودش گفت: آخیش راحت شدم من هم به مرخصی و استراحت می روم! *
پوتین (راوی برادر علی رستمی) مسلم تازه از خط برگشته بود. یکی از برادران بسیجی همراه ما پوتین نداشت. پدرم به مسلم گفت: آقای شیر افکن این برادر بسیجی ما پوتین ندارد. مسلم خندید و گفت: آشیخ شنبه، پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟ سریع پوتینش را در آورد و به بسیجی داد، دستی از محبت به سرش کشید و صورت او را بوسید. بسیجی با خوشحالی فراوان پوتین را پوشید و رفت... *
. شیرافکن موجود نیست! ( سید محسن شاکری) ۱۹_فجر به ، مأمور شده بود. زودتر به منطقه رفته بودند. وقتی وارد شدیم هر کس از نیروهای بومی را می دیدیم سراغ را می گرفت. آنقدر برخوردش با اطرافیان خوب و سریع کار ها راه می انداخت که همه او را می شناختند. فردای آن روز برای انجام کاری به ستاد فرماندهی لشکر رفتم. از چیزی که دیدم خنده ام گرفت. بزرگ روی کاغذ نوشته و پشت شیشه زده بودند: توجه، توجه آقای موجود نیست. آنقدر سراغش را گرفته بودند که مسئولین کلافه و این اطلاعیه را نوشته بودند! *
انجمن راویان فجرفارس
. شیرافکن موجود نیست! ( سید محسن شاکری) ۱۹_فجر به ، مأمور شده بود. زودتر به منطقه رفته بودند. وقتی وارد شدیم هر کس از نیروهای بومی را می دیدیم سراغ را می گرفت. آنقدر برخوردش با اطرافیان خوب و سریع کار ها راه می انداخت که همه او را می شناختند. فردای آن روز برای انجام کاری به ستاد فرماندهی لشکر رفتم. از چیزی که دیدم خنده ام گرفت. بزرگ روی کاغذ نوشته و پشت شیشه زده بودند: توجه، توجه آقای موجود نیست. آنقدر سراغش را گرفته بودند که مسئولین کلافه و این اطلاعیه را نوشته بودند! *
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آچار فرانسه ( سردار عبدالله زاده) قیافه ای بچه گانه ای داشت، هیکلی لاغر و کوتاه. تا آخر هم همین قیافه نوجوانانه را داشت، هر وقت پیشم می آمد می گفت: حاجی من چی بخورم چاق بشم! ، فرمانده در ، در جریان پاتک های عراقی ها می گفت:  از پشت صدای یک پسر بچه را می شنیدم، اما خیلی با صلابت و حرف می زد! بعد هم که را دیده بود، تعجبش دو چندان شده بود!!! اما همین نحیف و کوچک معروف شده بود به ، هر جا در کار بود و مشکلی باید حل می شد، این مسلم بود که می کرد. *
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
( برادر مهدی توکلی) شبی برای آماده می شدیم که آمد و خواست با ما همراه شود. بهترین موقعیت بود تا کمی شجاعتم را به رخ مسلم بکشم و او را بترسانم. یک گروه هشت نفره به خط زدیم و از خط عبور کردیم. هر چه از خط خودمان دورتر می شدیم بیشتر بچه ها را می ترساندم، می گفتم الان نزدیک عراقی ها هستیم، ساکت باشید، احتیاط کنید الان در دل هستیم. از سرعتم کم کردم ، با دوربین دید در شب عراقی ها را به مسلم نشان می دادم می گفتم احتیاط کن خطر دارد. مسلم با خنده می گفت، چه خبره، عراقی کجا بوده، بیا سریع تر برویم تا به کارمان برسیم. در همین حین چند کنار ما به زمین نشست. روی زمین افتادم و دستم را روی سر گذاشتم. دیدم مسلم اصلاً دراز نکشیده بود، نشست دست روی پشتم گذاشت و گفت: نترس چیزی نیست!! خلاصه آن شب شجاعت مسلم را به چشم دیدم، افراد زیادی را با خودم به شناسایی برده بودم که همان ساعات اول خود را باخته بودند. با همراهی مسلم موفق شدیم دو پیکر را هم که در منطقه جا مانده بود به عقب منتقل کنیم. *
13.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاپشن ( برادر علی رستمی) روزی آقا برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود. خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد. متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد. سریع خود را در آورد و به او داد. بسیجی گفت: اما شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟ مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم! *
. ، من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم. او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد  در این بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود. در بودیم، بیرون از نشسته بودیم ،من پشت عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به نشست. من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ، .... تا گفت ،یا حسین... شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم. با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر شدم!! صدا زد بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟! از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست چسبیده بود، را سوزانده و لباس را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم. مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد‌. خیلی و بود برای نیرو هایش... چقدر این بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست... *
انجمن راویان فجرفارس
شروع درد ( سردار سلطان آبادی) برای گذراندن دوره  و ستاد ، بود. روزی زنگ زد و گفت : حاجی من اصلاً حالم خوب نیست چه کار کنم؟ گفتم برو . روز بعد زنگ زد و گفت: حاجی من اینجا غریبم!!! نه کسی را می شناسم نه کسی منو می شناسد!!! درد هم امانم را بریده چه کنم؟؟🥺 یکی از دوستان را سراغش فرستادم. بعد هم خودم از به نزدش رفتم. تنها و روی تخت افتاده بود و درد می کشید ، رنگ به رو نداشت😢 از اقوامش هم کسی خبر از بستری شدن او نداشت. می گفت به علت کلیه هایش فقط ۳۰ درصد کارایی دارد. باید شود. او را به شیراز آوردم تا بیشتر تحت مراقبت باشد... ادامه دارد *
انجمن راویان فجرفارس
رفت... ( سردار سلطان آبادی) کمی که حالش بهتر شد به رفت، اما باز حالش به هم خورد، ولی تا پایان ترم باقی ماند و بعد به آمد. روزی محل کار بودم که مسلم را دیدم رنگ به رو نداشت.#😢 گفت حاجی من درد دارم، نفسم بالا نمی آید... سریع او را به بردیم. نیمه شب بود که از دفترم زنگ زدند، حال مسلم اصلاً خوب نیست... زنگ زدم به هر طریق که می شد به کردم که برا مسلم کاری کنند... او باید در   بستری می شد اما تخت خالی نداشتند. یکی از بچه ها را فرستادم گفتم با التماس هم که شده یک تخت خالی جور کن.#🥺 ساعت حدود ۵صبح بود که به من تماس گرفتند و گفتن: مسلم رفت... گفتم خدا رو شکر فکر می کردم تخت خالی پیدا شده و او را منتقل کرده اند.!! گفت: نه منظورم اینه که مسلم رفت ، او رفت...#😓 *