انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٨ شهید عبدالحسین برونسی ماشین لباسشویی راوی :
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۴٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
سهم خانواده من
راوی : همسر شهید (معصومه سبک خیز)
بنام خدا
یک روز با دو تا از همرزم هایش آمده بودند خانه. آن وقتها ما کوی طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم بود. فصل تابستان بود و از سر و رویمان عرق میریخت.
من رفتم آشپزخانه یک پارچ آب یخ درست کردم و برایشان بردم. در همین حال، یکی از دوست های عبدالحسین، کاملا سینه صاف کرد و گفت: ببخشید حاج آقا، اگر جسارت نباشد می خواستم بگویم کولری را که به آن بنده خدا دادید برای خانه خودتان که خیلی واجب تر بود!.
یکی دیگر به تایید حرف او گفت: آره بابا، بچه های شما اینجا خیلی بیشتر گرما می خورند.
کنجکاو شدم، با خود گفتم پس شوهرم کولر هم تقسیم میکند. منتظر ماندم ببینم عبدالحسین در جواب آنها چه می گوید. خنده ای کرد و گفت: این حرف ها چیه که شما میزنید؟.
رفیقش گفت: حاج آقا جدی می گویم.
باز خندید و گفت: شوخی نکن بابا! جلوی این زنها، الان خانوم ما باورش میشه و فکر میکنه اجازه تقسیم تمام کولرهای دنیا دست من است.
انگار دوستانش فهمیدند که عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع جلوی من صحبتی شود؛ دیگر چیزی نگفتند.
من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. میدانستم کاری که نباید بکند، انجام نمیدهد. از اتاق بیرون رفتم .
بعد از شهادتش، همان رفیقش میگفت: اون روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: میشه اون خانواده هایی که شهید دادند و اون مادری شهیدی که جگرش داغ داره، توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟..... کولر سهم مادر شهیده، خانواده من میتوانند گرما را تحمل کنند. از این گذشته خانواده من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر بیت المال را بگیرند!..
ادامه دارد...
صلوات
#شهیدانه
*«هدیه ی پدر»*
فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : *روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.*
🔹روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . *شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود ❤️
#شهید_جلیل_خادمی
باسلام
متاسفانه باخبر شدیم ، راوی ارزشمند دفاع مقدس ،
برادر سیدکریم شریف سعدی بعلت عارضه سکته مغزی در بیمارستان شهید بهشتی شیراز بستری و تحت درمان هستند.
از همه شما عزیزان خواهشمندیم که در جهت شفای این برادر عزیز و جمیع بیماران ۵ مرتبه سوره حمد قرائت فرمایید.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیرهای راهپیمایی روز ۲۲ بهمن ماه ۱۴۰۱ ، در شهر مقدس شیراز
همه باهم میآئیم✌️✊️🇮🇷
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5990190140406894258.mp3
15.57M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف سه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
شرایط سخت
راوی : همسر شهید
بنام خدا
در این اواخر، چند وقت قبل از شهادتش یک ماشین سپاه در دستش بود. یکبار به روستا برای دیدن مادرش رفت. در آنجا چه گذشت، من نمیدانم.
بعد از شهادتش عروس عمویش در مجلس ختم برای او خیلی بی تابی میکرد. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد که آن طور بی تابی می کند. بعداً که به خانه رفتیم و او آرام تر شده بود از او پرسیدم: خیلی گریه و زاری میکردی موضوع چی بود؟.
چشمانش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره همانروز که عبدالحسین به روستا رفته بود را برایم تعریف کرد.
ابتد توضیح داد که پسرش در مشهد درس می خواند.
سپس گفت: آن روز تا دیدم آقای برونسی با یک ماشین به روستا آمده، زود یک بسته نان و کمی گوشت و چیزهای دیگر آماده کردم و پیش خدا بیامرز شوهرت آوردم. از او پرسیدم: آیا شما از اینجا به مشهد برمیگردید؟.
ایشان گفت: اتفاقاً همین الان دارم به مشهد برمیگردم، شما کاری دارید؟.
به ایشان گفتم: این خرت و پرتها را من عقب ماشین شما می گذارم، زحمت بکشید و برای پسر من ببرید!.
خدا بیامرز لحظهای ساکت ماند و چیزی نگفت، بعد سرش را بلند کرد و گاراژ را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس دارد به مشهد می رود. به راننده آن بسپار تا برایتان ببرد. من حیرت زده شدم. انتظار نداشتم که چنین چیزی بشنوم. خودش با مهربانی گفت: البته کرایه آن را هم من خودم میدهم، وقتی هم به مشهد رسیدم به پسرت می گویم به گاراژ برود و جنس ها را تحویل بگیرد.
با تعجب گفتم :خوب شما که ماشین داری پسر عمو! دیگر چرا بدهیم به گاراژ؟.
خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله، من فقط حق دارم که با این ماشین به روستا بیایم و فقط از مادرم خبر بگیرم. همینقدر سهم دارم، نه بیشتر!.
قضیه برای من قابل درک نبود و همانطور مات و مبهوت او را نگاه می کردم. آقای برونسی حالت من را فهمید، گفت: اگر بخواهم برای بچه شما نان و گوشت ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدهم!.
آن موقع این حرف ها برای من مبهم بود و از اینکه روی مرا زمین زده بود بدجوری دلخور شدم. با ناراحتی و تعارف پیشنهاد کردم :حداقل این ها را برای خودت ببر! قطعاً برای خودت که مجاز هستی این ها را ببری!.
در جواب گفت: چنانچه برای خودم هم اگر خواستم ببرم، آن را با اتوبوس های گاراژ میفرستم و یا اینکه بعدا با ماشین شخصی میایم و میبرم.
حرفهای عروس عمو به اینجا که رسید، دوباره گریه اش گرفت. وی ادامه داد: اگر همان جا میفهمیدم آقای برونسی چه کار دارد میکند خودم را به پایش می انداختم. ولی افسوس که آن موقع نفهمیدم و دیر فهمیدم.......
یک بار، یکی از بچه های خودمان، زمین خورد ودستش شکست، آن لحظه باید او را سریع به بیمارستان می رساندیم. در آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که در جلوی خانه بود دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و بچه را به بیمارستان رساند؛ او تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید حمید ساجدی (1343- 1357ه ش) حمید ساجدی، در محله ی اصلاح نژاد شیراز پا به عرصه وجود گذاشت. مث
شهید خسرو باقری
(1336- 1357ه ش)
در خانواده ای محقّر اما مذهبی واقع در خیابان گلکوب (کارگر) شیراز، پای به عرصه ی وجود گذاشت. هر چند محل زندگی اش از نظر اجتماعی خوب نبود ولی او از همان کودکی با مراقبت های خاص پدر، تربیت یافت و راهش را از دیگر همسالان که به باطل می رفتند جدا کرد. فقر اقتصادی، عاملی بود که خسرو باقری را با همه عشقی که به علم داشت از درس و تحصیل باز دارد. اما بالاخره با هر زحمتی بود در کنار تلاش و کارهای طاقت فرسا برای تأمین معاش خانواده به مدرسه رفت و دوران سیکل متوسطه را به پایان رسانید و به شغل بنایی روی آورد.
خسرو نیز مثل دیگر مردم به تنگ آمده از ستم ستمشاهی به راهپیمایی های میلیونی پای گذاشت و خانواده و عده ای از دوستانش را نیز با خود همراه کرد.
توزیع و پخش اعلامیه های حضرت امام رحمت الله علیه در بین مردم و تهیه ارزاق عمومی برای خانواده های بی سرپرست و تحویل آن به خانواده فقیر از دغدغه های و دل مشغولی های شهید خسرو باقری بود.
آگاهی به نحوه ی ساخت بمب های دستی، وسیله ای شده و او را وادار ساخت تعداد زیادی از این بمب ها را آماده نماید.
آن روز، (22 بهمن 57) نیز با تعدادی از همین بمب های دست ساز خود به مقابل شهربانی شتافت و همدوش مردم، به جهادی بی امان علیه خصم دست زدند. خسرو نعره زنان با پرتاب بمب ها به طرف مزدوران شاه، می خروشید که ناگاه آتش تیر دژخیمان، قامت بلندش را دشت شقایق ها کرد.
او مست و خراب جام نابی دگر است هر قطره خون او گلابی دگر است
بنگر که شهید خفته در دامن خاک در مشرق ناب آفتابی دگر است