فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والله باید خجالت کشید😔
《۲۲ بهمن یوم الله است》
#انجمن_راویان_فجر_فارس
اکران ویژه فیلم
《شماره ۱۰》
روایت فرار تنها اسیر ایرانی از بند ارتش بعث عراق
بسیار دیدنی خواهد بود...
امروز ۲۲ بهمن ازساعت ۱۸
شیراز، تالار حافظ
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف بعد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
گلایه
راوی : همسر شهید
بنام خدا
در خانه، اصلاً نمی شد درباره هر موضوعی صحبت کنیم. مثلاً در خصوص همسایه ها و رفت آمده همسایه ها به خانه یکدیگر. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، عبدالحسین زود اعتراض می کرد و میگفت: این حرف ها به ما مربوط نیست، ما برای خودمان کار و زندگی داریم. ما چکار داریم به این حرف ها؟. خودش هم همواره از حرفهای بیهوده به شدت پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و از این قبیل گناهان.
یکبار به روستا رفته بودیم. چند وقت پیش، ظاهراً به مادرش آب و زمینی رسیده بود.
مادر کنار عبدالحسین نشست با لحن گله آمیزی گفت: نمی دانم تو دیگر چطور پسری هستی مادر جان؟!.
عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟.
مادر گفت: به روستا میآیی، خبر میگیری و می روی، ولی یک دفعه نشد که از من بپرسی مادر این آب و ملک تو کجاست؟. وقتی مادر این حرف را زد، عبدالحسین اخمهایش را در هم کشید، و با ناراحتی جواب داد: خواب مادر، مرا به ملک و املاک شما کاری نیست!.
مادر جا خورد، درست مثل من.
عبدالحسین ادامه داد: من فکر کردم کنار من نشستی که بگویی چقدر نماز قضا خواندم یا چقدر نماز شب خوانده ام؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنید؟!.
من انتظار اینجور برخوردها را همیشه از عبدالحسین داشتم، ولی نه دیگر با مادرش!.
نتوانستم ساکت بمانم، با اعتراض گفتم: یعنی همینجوریه؟ آیا
این درسته؟ ناسلامتی ایشان مادر شما است!.
در جوابم زود گفت: یعنی این درسته که مادر من با این سن و سال بالا، بیاد بشینه صحبت دنیا را بکنه؟.
لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و روزی را که خدا می رساند، مادر ما، حالا دیگر باید بیشتر از هر وقتی دیگر، فکر آخرتش باشد!.
ادامه دارد...
صلوات
شب عملیات والفجر ۸ بود.
در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید.
سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید!
چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟
گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره...
بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام!
ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت.
گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟
می گفتم نه !
شاید صد بار این خواهش تکرار شد.
کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان...
یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم!
تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم!
خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا!
رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی!
من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم.
همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند.
بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " #یازهرا" بود.
🌹🍃🌹🍃
#ﺷﻬﻴﺪمحسن_شیرافکن
,#شهدای فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱
بخشی از وصیتنامه سردار شهید باقر سلیمانی
🌹بار پروردگارا!
مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده تا که در تاریخ ثبت شود که شهدا با میل و رضای خود این راه را انتخاب کردهاند و هیچ اجباری نبوده است.
🌺خدایا!
میدانم که مرگم شهادت در راه توست اما از تو میخواهم که این شهادت را چنان نزدیک بگردانی که هرگز کوچکترین نگرانی در وجود امام عزیز نبینم ...
🌷شما ای پدر بزرگوارم!
از زمانی که پا در جبهه اسلام، جنگ و جبهه داخلی گذاشتم، هدفم این بود که به این متجاوزان و کفار و تجاوزگران شرق و غرب و منافقین داخلی و بالاخره ضد انقلاب بفهمانیم که ما اسلام را با هیچ چیز مقایسه نخواهیم کرد و در برابر دشمنان، تا آخرین قطره خون، مقاومت خواهیم کرد.
🌹صلوات
هدایت شده از اینجا با هم باشیم⚘️
1_3349800898.m4a
10.4M
عید نوروز سال ۱۳۹۵
پاسگاه زید
حرم شهدای رمضان
جهت ثبت نام وارد لینک های زیر شوید.
👉🏻 https://eitaa.com/kshohadayefars
👉🏻 https://eitaa.com/joinchat/305725644Cdbdfdb1a3a
تنها مهدی(عج) است که پس از دورانهایِ طولانیِ بلا خیز و تنگناهای طاقتفرسا،
غمها و گرفتاریها را از دلِ شیعیانش
بر طرف مینماید.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی عظم البلا و برح الخفا🤲
دوریش برایم آسان شد...
چند وقتی که برادر بزرگترم از دنیا رفته بود ، خیلی بی تابی می کردم ، شبی سردار به خوابم آمد و گفت :
چرا اینقدر ناراحتی و گریه می کنی ؟
گفتم : همش به خاطر توست ، جواب داد بلند شو دنبال من بیا ،
به همراهش رفتم و چیزهایی به من نشان داد .
وقتی می خواست خداحافظی کند ، اصرار کردم که نرود وقتی دیدم اصرار من فایده ای ندارد ، به او گفتم :
لااقل بگو وقتی مشکلی داریم چه کار کنیم ؟؟
خیلی آرام گفت : بگویید :
*یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا*
از آن به بعد دوریش برایم آسان شد .
#راوی_خواهر_شهید
#شهید_سردار_خورشیدی ارادت قلبی خاصی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشته اند
و همیشه میگفته اند آرزو دارم همانند مادرم فاطمه زهرا گمنام باشم
و او همچنان پس از سالها گمنام است.
#شهید_سردار_خورشیدی
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گلا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
غرض و مرض
راوی : همسر شهید
بنام خدا
تا بعد از شهادتش، ما هیچ وقت نفهمیدم که او در جبهه مسئولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند!. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد، بعضی از آشناها و اطرافیان میپرسیدند این شوهر تو از جبهه چه می خواهد که انقدر میرود؟.
یکبار بین همسایه ها صحبت همین حرف ها بود. یکی از زنها گفت: من که می گویم آقای برونسی از زن و بچه هاش سیر شده که انقدر به جبهه می رود و پیش آنها نمی ماند!.
هیچکس حرف او را تحویل نگرفت. دست و پای بیشتری زد و گفت: آخر آدم اگر از زن و زندگی اش راضی باشد، بلاخره ملاحظه آنها را هم حتماً می کند.
حرفش به دلم سنگینی کرد. نمیدانم او غرض داشت یا مرض یا هر دو را با هم داشت. هر چه که بود، من چیزی نگفتم سرم را پایین انداختم و با ناراحتی به خانه رفتم. آن موقع عبدالحسین هم در خانه بود. هرچه آن زن گفته بود را به او گفتم. عبدالحسین فهمید که من خیلی ناراحت شدهام. قیافه طبیعی و عادی به خود گرفت خندید و گفت: میدانی من باید چکار کنم؟.
من گفتم: نه نمیدانم!.
او گفت: باید یک صندلی توی کوچه بذارم و همسایهها را جمع کنم بعد به همشون با صدای بلند بگویم "بابا من زن و بچه هایم را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم ؛ اما شما بدانید جبهه واجب تر است!".
خنده ای کرد و توی چشمهای من نگاه کرد و حرفش را ادامه داد: این خانمی که این حرف را به تو زده، لابد نمیداند زن و بچه من اینجا در امان هستند، ولی در مرزها خیلی خانواده ها هستند که خانه و همه چیزشان را از دست دادهاند و اصلاً امنیت ندارند.
ادامه دارد...
صلوات
بنام خدای قهرمانان شهید
سلام علیکم
در جهت برگزاری دومین یادواره شهدای تخریب چی و جنگ میدان مین و بیاد مسافران پرواز آسمانی شب وصال معبر نور ، که چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۹/۳۰ در حسینه ی گلزار شهدا ی استهبان برقرار میباشد ، دلنوشته ی ذیل را با اهدا صمیمانه ترین سلام ها و تحیات ، تقدیم میدارم:
در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان اسلام ، گروهی بودند که از میان خوبان ، به عنوان بهترین ها و شجاع ترین ها انتخاب می شدند و به عبارتی همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و در حالی که دور از محل استقرار لشکر ، آموزش می دیدند و اغلب در چادر می زیستند، در آسمان ، شهیر شهر شده بودند. آنان ، همانانی بودند که قبل از همه وارد عملیات می شدند و تا به امروز نیز ، صحنه عملیات را ترک نکرده اند...
آری آنان تخریب چی بودند و اگر بگوییم نزدیک ترین ها به شهادت ، سخن به گزاف نرانده ایم.
تخریب یعنی نافله های پشت تله های مرگ ، سجده های شکر پس از بازگشت ، نه برای زنده ماندن ، بلکه برای توفیق حیات بخشیدن...
تخریب چی ، یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود ، برای حیات دیگران...
تخریب چی یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده می شد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است...
تخریب چی ، قدم زدن در نزدیک ترین سرزمین به خدا، مردانی که علی و فاطمه ـ علیهم السلام ـ و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند...
زیارتتان قبول تخریب چی های دوران طلایی دفاع مقدس
سیدرضا متولی
انجمن راویان فجر فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف غرض
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
یک مسئولیت کوچک
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
یک شب حدود ساعت ۹ زنگ خانه زده شد. ناخودآگاه ترسیدم. در را باز کردم. دوتا مرد سوار موتور در حالیکه با چفیه صورتشان را پوشیده بودند پشت در بودند. یکیشان مودبانه سلام کرد و پرسید: آقای برونسی تشریف دارند؟.
من ابتدا فکر کردم شاید از همرزمهای عبدالحسین باشند. گفتم: در حال حاضر خانه نیستند و جایی رفته است.
پرسید: مشخص است ایشان کی بر می گردند، ما از رفقای جبهه ایشان هستیم. اگر بخواهیم ایشان را ببینیم چه وقت باید بیاییم؟.
گفتم: ایشان وقتی هم که به مرخصی می آیند ما خودمان معمولاً او را بزور در خانه می بینیم.
سوالاتشان انگار تمامی نداشت. مجدد پرسید: امشب چه ساعتی می آید؟.
با تردید و دودلی گفتم: من دیگه ساعتش را نمیدانم برادر! .
سرفه ای کرد ومجدد پرسید: ببخشید حاج خانم، اسم کوچک شوهر شما چیه؟.
دیگر طاقت نیاوردم و با تندی گفتم: شما اگر از رفقایش هستید باید اسمش رو بدونید!. تا این را گفتم سریع موتور را روشن کردند و بدون خداحافظی رفتند.
حدود ساعت ۱۰ شب عبدالحسین با یکی از دوستانش به خانه آمدند و گفت : اگر شام را بیاورید ممنون میشوم چون خیلی گرسنه هستیم.
من موضوع موتورسوارها را به او گفتم و توضیح دادم که سر و صورتشان را با چفیه بسته بودند و خودشان را معرفی نکردند. عبدالحسین و دوستش با تعجب به هم نگاهی کردند. من حس کنجکاویم تحریک شد با نگرانی پرسیدم: مگر آنها که بودند؟.
عبدالحسین با دستپاچگی گفت: هیچی، هیچی..... آنها از رفقا بودند. اما حالا آنها چه میخواستند و به شما چه گفتند؟.
تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کردم.
من آن شب بالاخره نفهمیدم موضوع چه بوده. فردا صبح زود به مغازه همسایه مان که یک زن بود، برای خرید شیر رفتم. تا مرا دید سلام کرد. سپس گفت: متوجه شدید دیشب آمده بودند شوهرت را ترور کنند؟.
من رنگ از رویم پریده و حالم بد شد. یک صندلی برای من گذاشت و من روی آن نشستم. بمن گفت: نمیخواهد خودت رو ناراحت کنی بالاخره شکر خدا به خیر گذشت. ولی خواستم بگویم که آنها اول به اینجا آمدند و آدرس شما از من خواستند. من هم بی خبر از همه جا آدرس را دادم. ولی وقتی که پسرم یدالله آمد و موضوع را فهمید از دستم عصبانی شد و مرا سرزنش کرد. من نباید آدرس را میدادم. چون آنها برای ترور آمده بودند.
سپس مکثی کرد و ادامه داد: حالا برایم سوال شده که این آقای برونسی چه کاره است که برای ترور او آمده اند؟.
من حسابی ترسیده بودم و برای خودم هم همین سوال مطرح بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟.
همسایه ادامه داد: پسرم یدالله، معطل نکرد و فورا به بسیج محل خبر داد، و تا صبح بسیج دور خانه شما نگهبانی میداد.
من بیشتر تعجب کردم. سریع به خانه آمدم. به عبدالحسین همه حرفهای مادر یدالله را گفتم. و پرسیدم چطور خودت خبر نداری که برای ترور آمده بودند. و بمن هم اصلا واقعیت را نمی گویی؟.
او گفت آخه مگر من کی هستم که مرا ترور کنند؟.
سپس کتش رابه تن کرد و سراغ مادر یدالله رفت و چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت : نه بابا آنها برای کشتن من نیامده بودند. مرا با یک کس دیگه اشتباهی گرفته بودند و موضوع نگهبانی بسیج هم دروغ است. مگر من کی هستم که بسیج وقتش رابرایم تلف کنه؟.
حتی آنجا هم نگفت که در سپاه مسئولیت دارد.
بعد از شهادتش من فهمیدم که آنروز رفته بود پیش یدالله. و خود یدالله بعد از شهادت عبدالحسین تعریف کرد که آقای برونسی از دست من ناراحت شده بود، حتی به من تشر هم زد که: "چرا برای زنها این چیزها را تعریف می کنی که در محل فکر کنند من چه کاره هستم!".
یدالله گفت: من همان روز با حاج آقا پیش مادرم رفتیم و ذهنیتی را که برایش درست شده بود، به کلی پاک کردیم.
ادامه دارد...
صلوات
🔹به مناسبت مراسم گرامیداشت شهید معمر
🌷 چند ساعت قبل از عملیات والفجر ۸بود. کنار شهید حاج محمد ابراهیمی نشسته بودم. رضا پورخسروانی امد. تعدادی کالک و نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت:حاجی اینا خدمت شما, من دیگه برم!
حاج محمد گفت :کجا؟
رضا گفت:کار من دیگه تمومه, باید برم.
حاج محمد زورش به رضا نرسید. هر چی گفت تو با منطقه اشنایی قبول نکرد و رفت. رضا رفت, اصغر امد. سیم چین و چند نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت حاجی من دیگه برم. حاج محمد با ناراحتی گفت یعنی چی من برم, شما اینجا رو کابل کشیدی, اگه قط شد, شما بلدی.
اصغر گفت یکی رو بردم, همه خط و نشونش دادم. حاج محمد گفت نه!
یک دفعه بغض اصغر شکست. تا به حال ندیده بودم یک جوان ۲۰ ساله این جور اشک بریزه. با ناراحتی مشتش رو به گونی های سنگر می زد و می گفت حاجی تو به من قول دادی!
حاج محمد سر و روی اصغر را بوسید و گفت برو, تو هم برو...
روز.بعد وارد فا و که شدم, دیدم یه ماشین داره شهدا را منتقل می کنه, بالاترین شهید رضا پورخسروانی بود. وارد نخلستان که شدم, دیدم پیکر یک شهید کنار یک نخل افتاده, اصغر بود, یه تیر خورده بود به پیشونیش!
🌷🌾🌷
هدیه به شهیدان رضا پورخسروانی, اصغر معمر, اکبر جوانمردی و حبیب الله ملک پور،حاج محمد ابراهیمی صلوات
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو
🌱🌹🌱🌹🌱
49.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در عملیات والفجر۸، غواصان لشکر ۱۹ فجر در اولین ساعات عملیات، قبل از سایر یگان ها موفق به عبور از اروند و شکستن خطوط محکم دفاعی دشمن در فاو می شوند...
فیلمی کوتاه از آماده شدن غواص های خط شکن ۱۹ فجر ساعتی مانده به شروع عملیات والفجر۸...
و یادی از شهیدان
امان الله عباسی
حاج مجید سپاسی
باقر سلیمانی
محمد دریساوی
رسول ایزدی
و...
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف یک
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
عمل و عملیات
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
بعد از عملیات به مرخصی آمده بود. روی بازویش رد یک تیر بود که بیرون آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. جای تعجب داشت، اگر در عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید و زخم به این زودی بهبود پیدا نمیکرد. همین را به خودش هم گفتم.
او گفت: تیر را قبل از عملیات خوردهام، در این عملیات من تیری نخوردم.
کنجکاوی من بیشتر شد. با اصرار من ماجرا را برایم تعریف کرد گفت: تیر که خورد به بازویم، مرا در یکی از بیمارستان های یزد بستری کردند. به شروع عملیات چیزی نمانده بود. اگر می خواستم بستری شوم و بازو را عمل کنم، دیگر به عملیات نمیرسیدم. دکتر معاینه کرد و عکسی از بازویم گرفتند. تیر درست در بازو قرار گرفته بود. دکتر می گفت که باید حتماً عمل بشوم و خیلی هم زود باید عمل بشوم.
وقتی دید برای رفتن اصرار دارم، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: این را نگاه کن گلوله توی دستت مانده! کجا می خواهی بروی؟. حتی به پرستار هم سفارش کرد و گفت: مواظب ایشان باشید! باید آماده عمل بشود!.
بنابراین باید من قید عملیات را میزدم. قبل از اینکه فکر هر چیز دیگری بیفتم، فکر اهل بیت علیهم السلام افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده ای را داشتم که در قفس محبوس شده باشد. حسابی ناراحت و دل شکسته بودم. شروع کردم به دعا و نیایش.
در حالت گریه و زاری، خوابم برد. دقیقاً نمیدانم، شاید یک حالتی بود بین خواب و بیداری. در همان عالم، جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل (سلام الله علیه) را زیارت کردم. ایشان برای عیادت من آمده بود. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دستشان را بردند طرف بازوی من. حس کردم که چیزی را از بازوی من بیرون آورده اند. بعد فرمودند: "بلند شو دستت خوب شده!". با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدای شما، من دستم مجروح شده تیر داخلش است و دکتر گفته که باید حتماً عمل شوم. ایشان فرمودند نه، تو خوب شدی.
حضرت که تشریف بردند، من از جایم پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. روی بازویم دست گذاشتم، درد نمی کرد. این حس را داشتم که خوب شده ام. سریع از تخت پایین آمدم. مشتاقانه رفتم تا لباس هایم را بگیرم. لباس ها را به من ندادند و گفتند: کجا می خواهی بروی؟ شما باید حتماً عمل بشوید!.
گفتم: من باید به منطقه بروم! عملیات شروع میشود! و لازم نیست من عمل بشوم!.
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره مرا پیش دکتر بردند. دکتر هم مصرانه میخواست مرا نگه دارد. هرچی گفتم مسئولیتش با خودم؛ قبول نکردند. بنابراین چارهای نداشتم، جز اینکه حقیقت را به دکتر بگویم. او را کناری کشیدم و جریان را گفتم. ولی دکتر باور نمیکرد. با اصرار من، سرانجام مشروط بر این شد که از بازویم عکس بگیرند .
من هم به دکتر گفتم: به این شرط عکس بگیرید که اگر خوب بودم سر و صدایش را درنیاورید و کسی نفهمد!.
دکتر قبول کرد و مرا برای عکس فرستاد.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. در عکسی که از بازوی من گرفته شده بود، خبری از گلوله نبود بود!
ادامه دارد...
صلوات
بیت المال
یک بار که محسن از جبهه به خانه آمده بود به من گفت:خواهر لطفا این پیراهن من را بشکاف و پشت و رو کن
و دوباره بدوزش تا آن را بپوشم .گفتم :محسن جان ، این پیراهنت که دیگر کهنه شده،دو سال است مدام آن را می پوشی رنگش کاملا رفته.تو که پاسداری و پیراهن نو بهت
می دهند ،دیگر نیازی به این کار نیست.گفت :نه خواهر ،این پیراهن و وسایلی که سپاه به ما می دهد، از بیت المال هست و تا زمانی که قابل استفاده باشد باید از آن استفاده کرد.
من هم پیراهن پاسداری محسن را که رنگ و رو رفته بود، شکافتم و پشت و رو کردم و دوباره برایش دوختم .
محسن آن را پوشید و به جبهه رفت.
راوی: خواهرشهید
#سردار_شهید_محسن_خسروی
#شهدای_فارس