16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 خبری در راه است..
🔹 وعده دیدار ما با ولی امر مسلمین جهان ۱۴۰۲/۰۱/۰۱ ، مشهدالرضا ، حرم مطهر ثامن الحجج علیه السلام ، رواق امام خمینی«ره»
♻️👇🏻
@raviyanfarss
هدایت شده از اینجا با هم باشیم⚘️
2FilesMerged_۱۲۰۳۲۰۲۳.mp3
8.22M
📍روایتگر: حاج سید رضا متولی
🔸این قسمت: علی اکبر...
هدایت شده از شیدایی دل_محمدامیری
راوی محمد امیری۱۹اسفند۱۴۰۱.mp3
12.89M
#بزرگداشت_شهدا
۱۹ اسفندماه ۱۴۰۱
#موضوع
✔️زن و مادر مهمترین عامل اثرگذار در تربیت انسان هست.
✔️چرا دشمن دختران را هدف قرار داد
#راوی_محمد_امیری_شیراز
🇮🇷🌷 بازگشت پیکرهای مطهر ۶۹ شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس به کشور اسلامی
🔸 زمان : ۲۳ اسفند ماه ۱۴۰۱
🔸 مکان : دیار پرنور شلمچه
این شهدای عزیز ، مربوط به عملیات های والفجر مقدماتی ، والفجر ۱ ، خیبر و بدر ، کربلای ۵ و تک دشمن در سال پایانی جنگ می باشند که در مناطق عملیاتی فکه شمالی و جنوبی ، چم هندی و چم سری ، شرهانی ، جزایر مجنون ، شرق دجله و شلمچه تفحص گردیدند.
کاروان های استان فارس و راویان بزرگوار ، زمان را تنظیم نمایند که در این روز با حضور انبوه زوار سرزمینهای نور ، همراه گردد.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
#ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ_ﺷﻬﺪا🌹
🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم.
سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود:
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند.
کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم.
شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا...
إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ...
[...خدايا اگر مرا بر جُرمم بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.]
ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم...
🌷🌿🌷🌿🌷
ﻫﺪﻳﻪ به شهیدان حاج مجید سپاسی،
حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف ا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
ارتفاع نارنجکی
راوی : حمید خلخالی
بنام خدا
شب عملیات را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هیبت منطقه و صعب العبور بودن مسیر، تعدادی از بچه ها را به اصطلاح، گرفته بود. کار به نظر بچه ها خیلی مشکل و آنها نگران بودند. عبدالحسین برایشان حرف زد. آرامش و اطمینان تا حدودی حاصل شد.
گروه عبدالحسین اولین گروهی بود که به خط دشمن زد. پشت بندش بقیه گروه ها وارد عمل شدند. با همان حمله اول، دشمن شکست.
بعد از عملیات پاکسازی سریع شروع شد. عبدالحسین در جزئی ترین کارها همپای بچه ها بود. سنگر ها را سرکشی می کرد. اسرا را به عقب می فرستاد. در جمع کردن اجساد کمک میکرد. با روحیه و با نشاط، کار می کرد و با بچه ها دائم حرف میزد و روحیه میداد. حال و هوای عجیبی داشت. روحیه او بعد از عملیات نسبت به قبل از عملیات کمتر نبود، بلکه بهتر هم می شد. این خصوصیتش را به تمام بچه های تیپ سرایت داده بود. بعد از خستگی عملیات معمولاً درخواست نیروی تازه نفس نمی کرد. بچه ها وقتی منطقه را تصرف می کردند تازه برای یک نبرد سختتر، و برای جواب دادن به پاتک های سنگین دشمن آماده می شدند.
در همان عملیات بعد از اینکه نیروها مستقر شدند، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگری پاتک زد. پاتکی سنگین و تمام عیار. بچه هایی که در آن جناح بودند تعدادشان بسیار اندک بود. شرایط طوری بود که نمیشد از جناح های دیگر کمک به آنها برسد.
لاکن بچه ها دفاع جانانه ای کردند. با همان تعداد کم، ظرف مدت کوتاهی، کار به جای باریک کشید. بچه ها با نارنجک جلوی دشمن را میگرفتند. بخاطر همین آن ارتفاع را بچه ها خودشان "ارتفاع نارنجکی" نام نهادند. حتی کار به جنگ تن به تن هم رسید ولی دشمن نتوانست نفوذ کند. در شنودی که از بیسیم هایشان داشتیم، فهمیدیم که دشمن قصد عقب نشینی دارد. فکر میکردند نیروهای زیادی از ما، روی آن ارتفاع مستقر شده. در حالیکه این درست وقتی بود که بالای آن ارتفاع فقط دو نفر از بچه ها سالم مانده بودند و بقیه شهید یا مجروح بودند. همان دو نفر طوری آتش می ریختند که دشمن فکر میکرد با نیروهای زیادی طرف است. وقتی می خواستند عقبنشینی کنند، توی بی سیم می شنیدیم که فرمانده شان می گفت: اگر عقب بیایید همه شما را تیرباران میکنم!.
بیچاره ها از این طرف فریاد می زدند ما تلفات مان زیاد بوده، دیگر نمی توانیم مقاومت کنیم.
ما اینها را به بچه های روی ارتفاع از طریق بیسیم خبر دادیم. همین باعث میشد بیشتر از قبل مقاومت کنند.
به قول عبدالحسین خواست خدا بود که اون ارتفاع حفظ شد. آخر کار هم باز او همتی کرد و یک گردان نیروی کمکی فرستاد برای آن ارتفاع. البته فرمانده گردان در بین راه شهید شد ولی نیرو ها خودشان را به ارتفاع رساندند.
ساعتی بعد از آن، ارتفاع هم تثبیت شد.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف ارت
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
شیرین تراز عسل
راوی : محمد حسن شعیانی
بنام خدا
در عملیات میمک، سر راه ما یکسری ارتفاعات بود. ما باید از آنها عبور میکردیم و آن طرف، در دشت خاکریز میزدیم. این کار ما کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارایی سایت موشکی ما بود. از آنجا جواب حملههای موشکی دشمن به شهرهایمان را خیلی بهتر میتوانستیم بدهیم.
سه تا تیپ از لشکر ۵ نصر مامور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق سلام الله علیه بود، تیپ امام موسی کاظم سلام الله علیه، و تیپی که عبدالحسین فرمانده اش بود؛ تیپ جواد الائمه سلام الله علیه.
کار عبدالحسین از همه مشکل تر بود، زیرا باید از روبرو وارد عمل میشد. دو تا تیپ دیگر هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی های سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما پا گذاشتیم توی میدان.
عملیات سخت و نفس گیر بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم سلام الله علیه هم که جناح راست بود کارش را با موفقیت انجام داد.
تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آنجا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم دشمن پاتک های سخت میزد. هفت شبانه روز مقاومت کردیم ولی باز منطقه تصویب نشد.
روز هفتم دیگر روحیه ما تعریفی نداشت. شرایط به گونه ای بود که از عقب هم نمی شد نیروهای کمکی بیاید. هر لحظه سخت تر از قبل می شد. آتش از دشمن، هرلحظه شدیدتر و مقاومت ما ضعیف تر میشد.
دشمن پاتک آخرش را انگار برای پیروز شدن زده بود. کار داشت به جای باریک می کشید. خیلی ها نامید شده بودند. در این حال یکباره سر و صدای بیسیم بلند شد. صدای عبدالحسین را که شنیدیم، روحیه دیگری پیدا کردیم. عبدالحسین با رفیعی کار داشت. رفیعی سریع گوشی را گرفت و شروع به صحبت کرد. از لابلای حرفها، من فهمیدم عبدالحسین می خواهد چکار کند. کم مانده بود که از خوشحالی فریاد بزنم. سریع دویدم ما بین بچه ها و تا مقاومت شان بیشتر شود خبر را به آنها دادم. در آن شرایط سخت، این کار او برای ما هزاران بار "از عسل شیرین تر' بود.
عبدالحسین این تصمیم را گرفته بود که یکی از گردان هایش را برای ما بفرستد، و فرستاد.
مهمتر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. عبدالحسین پا به پای بقیه شروع کرد به جنگیدن.
آن روز در مدت کوتاهی ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد هم
منطقه ما هم تثبیت شد.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شیری
سردار شهید عبدالحسین برونسی
شهادت عملیات بدر
اسفندماه ۶۳
جزیره مجنون
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شیری
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
تک ورها (تک تیراندازان)
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
گردان حر، سال ۶۱ تشکیل شد. برای سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. فرمانده اش هم از همان ابتدا با خود عبدالحسین بود. بعد از تشکیل گردان، به بستان رفتیم. طی جلسات مقرر شد گردان ما مسئولیت خط چذابه را برای پدافند، از حملات دشمن به عهده بگیرد. همان روز عبدالحسین به اتفاق فرمانده گروهانها و ابراهیم امیر عباسی و مسئول خط قرارگاه تیپ، برای شناسایی اولیه به منطقه رفتیم. امیر عباسی به خط و آن طرف ها خیلی خوب آشنا بود.
بمدت دو شب کار شناسایی را انجام دادیم و متوجه شدیم که آن اطراف در تیررس کامل دشمن می باشد. دشمن حتی به راحتی تیر مستقیم میزد و این کار پدافند را مشکل میکرد. روز سوم به گردان برگشتیم تا گردان را حرکت بدهیم.
قرار بود شب هنگام، خط را تحویل بگیریم. صبح زود مشغول خوردن صبحانه شدیم. عبدالحسین زودتر از بقیه از سفره کنار رفت. اصلاً میل برای خوردن نداشت. دو سه روزی بود که کاملاً گرفته و اندوهگین بود.
من از اوپرسیدم: خیلی گرفته می باشی؟ حالت چطوره؟.
چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت: عملیات فتح المبین که تمام شد، از خدا خواستم دیگر در مسائل پدافندی و نگه داشتن خط نیفتم. البته هر چه وظیفه باشه انجام میدهم. لحن صدایش غمگین تر شد و ادامه داد: حالا مثل اینکه خداوند دعای ما را مستجاب نفرموده. حتما صلاح نیست که ما در این منطقه خط شکن باشیم.
در جبهه، همیشه مشکلترین کارها شکستن خطوط دشمن بود. و او هم همیشه سخت ترینش را انتخاب میکرد. بعد از صبحانه گفت: بسیجی ها و تمام کادر گردان را جمع کنید تا هم آشنا شویم و هم صحبتی برایشان بکنم.
گردان را در میدان صبحگاه جمع کردیم. عبدالحسین پشت تریبون رفت و سخنرانی مفصلی هم کرد. حدود یک ساعت طول کشید. بعد از سخنرانی چند دقیقه ای میان بچه ها گشت، به سوالها یشان جواب میداد و اسم و فامیل آنها را میپرسید. بعد از انجام این کار در چادر فرماندهی گوشه ای نشستیم. عبدالحسین گفت: من خیلی حرف داشتم که به این بچه ها بزنم، ولی نگفتم!.
پرسیدم: درباره چی؟.
گفت: درباره مسائل پدافند و این حرف ها.
من گفتم: خوب چرا نگفتی؟.
نفس عمیقی کشید و گفت: چون هنوز منتظرم که شاید فرجی شود و امشب برای عملیات برویم.
به او گفتم: حاجی زیاد سخت نگیر ما باید امشب خط پدافندی تحویل بگیریم. انشاالله تحویل میگیریم.
برای اینکه او را بیشتر بیخیال این مطلب بکنم، گفتم: از اینها گذشته، مگر خودت نگفتی هرچی وظیفه باشه انجام میدهیم!.
ادامه دارد...
صلوات