eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
860 ویدیو
77 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
تابلو سالروز عملیات کربلای ۴ شامگاه سوم دی ماه ۶۵ بیاد ۱۷۵ شهدای غواص دست بسته تکنیک:رنگ روغن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سفر مقام معظم رهبری در اردیبهشت سال ۸۷ و بازدید از اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس فارس ، فیلمی از سخنرانی سردار شهید عباس حق پرست فرمانده شهید گردان امام علی علیه السلام لشکر ۱۹ فجر پخش شد. در این دیدار حضرت آقا در مورد این شهید بزرگوار می فرمایند: " این شهید قبل از شهادت عارف بوده و چشمه های حکمت از درونش می جوشد". امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود... کربلای ۴ ... شلمچه ساعت ۲۲/۳۰ سوم دیماه ۶۵
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف: سعید عاکف زندگینامه در سال ۱۳۲۱، در روستای "گلبوی کدکن" از توابع تربت حیدریه‌ قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات می گرفت که در فرمایش "الست بربکم"، مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد: "بلی"؛ عبدالحسین. روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت از همان اوان کودکی با جانش عجین میگردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، بخاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می‌کند. در سال ۱۳۴۱ به خدمت سربازی احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی از همان ابتدا مورد اهانت و آزار نظامیان طاغوتی قرار می گیرد. سال ۱۳۴۷، سال ازدواج اوست. برای این مهم خانواده مذهبی و روحانی را انتخاب میکند و همین سرآغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی (مثل اصلاحات ارضی) به اوج خود می رسد، که در نهایت به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد.  که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می‌زند. پس از چندی، با هدفی مقدس به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد. و رفته رفته در کنار کار، مشغول خواندن  دروس حوزه نیز میشود.  بعد ها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتن های پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و سپس پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز میماند.  با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ به جبهه روی می آورد، که این دوران، برگ زرین دیگری میشود در تاریخ زندگی او. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می‌دهد، مسئولیت های مختلفی را عهده او می گذارند، که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ ۱۸ جواد الائمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر عهده دار آن می شود. با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالیکه شکوه ایثار و فداکاری را به سرحد خود میرساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند. تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، در روز بیست و سوم اسفند ۱۳۶۳ میباشد که پیکر مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می شود و روح پاکش ،  در تاریخ نهم اردیبهشت ۱۳۶۴، در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف: سعید عاکف راوی: مادر شهید روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. عبدالحسین در کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم میکرد نمره هایش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدید دیگر مدرسه نروم.  من و بابایش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم. همچنین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه را دوست داشتی، چرا نمی خواهی به مدرسه بروی؟.  آمد چیزی بگوید. بغض گلویش را گرفت. همانطور بغض کرده گفت: بابا از فردا برایت کشاورزی می کنم، هرکاری که بگی میکنم، ولی دیگر مدرسه نمی روم. این را گفت و یک دفعه زد زیر گریه. حدس می‌زدیم باید اتفاقی افتاده باشد. آن روز ولی هر چه اصرار کردیم، چیزی نگفت. روز بعد جدی جدی دیدم نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمیشد، اصرار کرد که: یا باید به مدرسه  بروی یا بگویی چرا نمیخواهی به مدرسه بروی!. آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخر بابا روم نمیشه به شما بگم. من گفتم: خوب ننه به من بگو!. سرش رو انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می‌کشد. دستش را گرفتم و بردم توی اتاق دیگر. کمی او را نوازش کردم. سرانجام با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!. تعجب کردم. پرسیدم : چرا پسرم؟. اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از شما ننه..... دیروز این پدر سوخته را با یک دختری دیدم، داشت......  شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه هاش بلندتر شد، و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگر به آنجا نمی روم!. آن دبستان متاسفانه تنها یک معلم داشت و او را هم ما می دانستیم که آدم طاغوتی است. ولی از این کارهایش هیچ وقت خبر نداشتیم . موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. روی همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگر مایل نیستم که به مدرسه برود.  توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آنجا برای یاد گرفتن قرآن. ادامه دارد... صلوات
سلام الان شبکه مستند فوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ اگه این بو‌رو امشب حس کردی بگو تمومه. تموم کوچ ها ما بوی حرم گرفته.. راستی ‌چه کرده ای بگو برام ‌که بوی زهرا میدی.. بوی فرات و علقمه تو بوی سقا میدی.. دریا دلی غواصی شاه ماهی ‌احساسی.. ققمه اتو پر آب کن تو زائر عباسی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 8 روز مانده به سالروز شهادت سردار دلها و شهید حاج قاسم سلیمانی «شهید سلیمانی به هر دو حُسنیین رسید؛ هم پیروز شد -چند سال است که در منطقه، پیروز میدان شهید سلیمانی است، مغلوب میدان، آمریکا و عوامل آمریکایند؛ در همه‌ی این منطقه این‌ جور است- هم به شهادت رسید؛ یعنی خدای متعال کِلتَا الحُسنَیَین را به این شهید عزیز داد.» Https://eitaa.com/raviyanfarss Https://splus.ir.ir/raviyanfars انجمن راویان فجر فارس
1_2443187410.mp3
3.67M
🔊 تنظیم استودیویی              📝 گل چادر گلدارت 👤 حاج‌‌ محمود کریمی                      🏴 (س) ؛
به استقبالتان آمده زهرا.... فردا صبح ساعت ٩ شیراز ،صبح میدان ارم
🚩 یافطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف ویلای جناب سرهنگ راوی : سید کاظم حسینی یکبار خاطره ای برایم تعریف کرد که از دوران سربازی اش بود. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. میگفت: اول سربازیم که اعزام شدیم به پادگان ۰۴ بیرجند، بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، زمان تقسیم سربازان رسید. یک روز تمام سرباز ها را جمع کردند در میدان صبحگاه. هنوز کار تمام نشده بود که فرمانده پادگان خودش میان سرباز ها آمد. آهسته قدم میزد و با دقت به چهره ها نگاه می کرد. در یکی از ستون ها توقفی کرد و به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را نگاه کرد، آمرانه به سرباز گفت: بیرون! . به همین روش دو سه نفر دیگر را انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و با هیکلی ورزیده، در عوض قیافه ام روستایی و مظلوم نما بود. فرمانده پادگان نزدیک من هم ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. به چهره ام دقیق شد و به من هم گفت: توهم برو بیرون!  یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!. تا از صف بیرون بروم، دو سه تا جمله دیگر هم از این دست شنیدم.   دیگر افتادی توی ناز و نعمت. تا آخر خدمتت کیف می کنی. بیرون صف، یک درجه دار اسمم را نوشت و مرا فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. آخر از خودم می پرسیدم چه نعمتی به من می خواهند بدهند که این بچه شهری ها اینطور دارند حسرتش را می خورند؟. خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن همه حدود ۵ نفر انتخاب شدیم. یک استوار ما را به آسایشگاه برد.  و گفت: سریع بروید لوازم تان را بردارید و برگردید!. باز کنجکاوی من بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقتی نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم  را سریع جمع کردم و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. سوار شدیم و حرکت کردیم. استوار ما را به بیرجند برد. چند دقیقه بعد، جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد رو کرد به من و گفت: سریع بیا پایین!. خودش رفت زنگ آن خانه را زد. من لوازم مرا برداشتم و از ماشین پایین پریدم. استوار به من گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی. هرچه به تو بگویند بی چون و چرا گوش می کنی!. مات و مبهوت نگاهش کردم. آمدم چیزی بگویم، که در باز شد. یک زن تقریباً مسن و ساده، بین در ظاهر شد. چادر سرش را جابجا کرد. استوار به زن گفت: این سرباز رو خدمت خانوم معرفی کنید!. از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار خواست برود، من گفتم : من اینجا اسلحه ندارم چگونه نگهبانی بدهم؟. اصلا اینجا چکار باید انجام بدهم؟. استوار خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت : برو بابا دلت خوش است. از امروز همین لباس هایت را هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!. ما در دوره آموزشی یاد گرفته بودیم که باید حرف مافوق را گوش بدهیم. بنابراین به دنبال آن زن به داخل خانه رفتم. آن طرف حیاط یک ساختمان مجلل چشم را خیره می کرد. وسعت حیاط، گلهای رنگارنگ و درخت های سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن به من گفت: دنبالم بیا!. لوازمم را به دست گرفتم و به دنبالش داخل ساختمان شدیم. ادامه دارد... صلوات
🔴 امضا تا گزارش از مطالبه ❌پاساژهای هنجار شکن را پلمپ کنید متاسفانه بعد از اغتشاشات اخیر فرهنگ بدحجابی تبدیل به بی‌حجابی شده است و در صورت مماشات و سهل‌انگاری و بی‌تفاوتی مردم و مسئولین وضعیت فرهنگی جامعه بدتر و بدتر خواهد شد! یکی از مکان‌هایی که مکرر در آن کشف حجاب دیده می‌شود پاساژها و بانک‌ها است! از این رو در فارس من کمپین پلمپ پاساژ های خاطی شکل گرفته است تا تعزیرات و شهرداری تذکرات لازم را به کسبه ابلاغ کنند و در صورت نیاز اقدام به پلمپ مغازه‌داران خاطی کند. 💢امضا کمپین👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/177241 https://www.farsnews.ir/my/c/177241
1_2565437220.mp3
3.14M
🎙 | سرمشق فاطمی 🏴 رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن شهادت حضرت فاطمه‌ زهرا سلام‌الله علیها، کلیپ صوتی «» را منتشر میکند. 🎧 بشنوید