eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
860 ویدیو
77 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 کار را به لحظه و به هنگام باید انجام داد / نباید غفلت کنیم از وظیفه‌ای که عقل و شرع به عهده‌ی ما گذاشته است ⏪ رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار مردم قم: ▪️کار را به لحظه باید انجام داد. توابین برای انتقام خون مطهّر امام حسین آمدند جنگیدند، کشته شدند، همه‌شان کشته شدند، اما در تاریخ اینها را مدح نمیکنند. چرا؟ چون دیرجنبیدند. شما که میخواستید خونتان را در راه امام حسین بدهید، چرا در اول محرّم، دوم محرّم نیامدید، یک کاری اقلاً صورت بدهید؟ آنجا می‌ایستید تماشا میکنید، امام حسین به شهادت میرسد، بعد دلتان میسوزد، آن وقت می‌آیید در میدان. این کار را به هنگام انجام ندادن این جور است. ▪️کار را به هنگام باید انجام داد. نباید غفلت کنیم از وظیفه‌ای که عقل و شرع به عهده‌ی ما گذاشته. باید بدون تأخیر وارد میدان بشویم. نباید تأخیر داشته باشیم. آن وقت به تناسب اهمیتی که آن کار دارد، خطرات را به جان بخریم. ۱۴۰۱/۱۰/۱۹ @raviyanfarss
🔴 این سنگین‌ترین هشدار امام جامعه است برای آنها که می‌فهمند.‌‌‌.‌‌‌... @raviyanfarss 👈 همین حالا وارد میدان شوید فردا دیر است...
🔴 در زمان جنگ، همه‌ قدرتهای دنیا دست به دست هم دادند که ایران را تجزیه کنند اما نتوانستند رهبر معظم انقلاب: 🔹بنده باز هم برای چندمین بار سفارش میکنم شرح حال این خانواده‌های شهدای دوران دفاع مقدس یا دفاع از حرم اهل‌بیت را بخوانید، ببینید چه سختی‌هایی را اینها متحمل شدند. این جوان همسر عزیزش، فرزند نور چشمش را رها میکند میرود برای ادای تکلیف در دفاع مقدس. هزارها این‌جوری رفتند وارد میدان شدند خب نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که یک دیوانه‌ای مثل صدام با امکانات فراوان وارد میدان میشود، آمریکا کمکش میکند، اروپا کمکش میکند، ناتو کمکش میکند، شوروی کمکش میکند، کشورهای مرتجع عرب مثل ریگ پول به پایش می‌ریزند آخرش هم هیچ غلطی نمیتواند بکند برمیگردد دست از پا درازتر. ▪️وقتی ما یک جوانی مثل جوانهای دوره‌ی دفاع مقدس در میدان داریم که پشتشان گرم به آن ایمان است و یک کسی مثل امام دست و بازوی اینها را می‌بوسد نتیجه این میشود پیشرفت حتمی است. بله جنگ احزاب بود امّا در این جنگ احزاب ایران پیروز شد؛ یعنی همه‌ی قدرتهای دنیا دست به دست هم دادند که ایران را تجزیه کنند، خوزستان را جدا کنند، فلان جا را جدا کنند یک وجب از خاک کشور را نتوانستند ببرند این چیز کمی است؟ این پیروزی کوچکی است؟ وقتی حرکت میکنیم، احساس تکلیف میکنیم، خطر را قبول میکنیم، وارد میدان میشویم نتیجه این است دیگر این تجربه‌ی ماست دیگر. @raviyanfarss
🔴 سنگین ترین هشدار تاریخی رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای امروز فرمودند: کار را به لحظه باید انجام داد؛توابین برای انتقام خون مطهر امام حسین آمدند جنگیدند،همه‌شان کشته شدند اما در تاریخ اینها را مدح نمیکنند؛چرا؟چون دیرجنبیدند.شما که میخواستید خونتان را در راه امام حسین بدهید،چرا در اول،دوم محرم نیامدید؟ ⏪ کار به کجا کشیده که امام جامعه دارند در این سطح به همه هشدار میدهند و مثال از عاشورا و سرنوشت امام حسین علیه السلام به میان آورده اند؟ خوابیم یا بیدار؟ @raviyanfarss
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خانه استثنایی راوی : همسر شهید چند روزی گذشت. حالش کمی بهتر شد. ولی توان کار بنایی نداشت. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند، باورم نشد. ولی او در این تصمیم کاملاً جدی بود. به او گفتم: حال شما اصلاً مساعد برای کار بنایی نمی‌باشد. گفت: انشاالله به یاری خداوند این کار را شروع می کنم. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد و به کمک چند نفر دو تا اتاق ساخت. به این ترتیب ما در داخل اتاق های جدید مستقر شدیم. اتفاقاً چند روز بعد باران شدیدی گرفت و بچه ها در اتاق های جدید همچنان سرشان بالا بود تا ببینند که آیا از این سقف هم آب می چکد یا نه؟. در هر صورت ما زندگی شیرینی را در اتاق های جدید شروع کردیم. چند روز بعد ناگهان صدای مهیبی از داخل حیاط بلند شد. سراسیمه بیرون دویدیم، با تعجب دیدیم که یک گوشه دیوار گلی حیاط فروریخته بود. عبدالحسین گفت: انشاالله دفعه بعد که از ماموریت برگشتم این دیوار گلی را خراب می کنم و به جایش یک دیوار آجری می‌سازم. فردای آن روز راهی ماموریت جبهه شد.  دو ماه بعد از ماموریت برگشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفته ام که دیوارها را درست کنم.   خیلی زود کار شروع شد. ابتدا مقدار زیادی آجر به وسط حیاط ریخت و روز بعد دیوار دور تا دور حیاط را خراب کرد. میخواست کار چیدمان دیوار ها را شروع کند که یکی از همکاران سپاه آمد دنبالش و چیزی به او گفت. عبدالحسین خیلی خونسردانه و با متانت در حالیکه دستانم را گرفته بود و به چشمهایم نگاه می کرد گفت: کار مهمی پیش آمده من باید مدتی به جبهه برگردم. یک آن صورتم داغ شد. ناراحت شدم. به او گفتم: خانه ما با آن وضع بی در و پیکری و دیوار خرابه، انگشت نما است و نقل مجلس این وآن شده، شما میخواهید من را با چند تا بچه کوچک توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بروی. حداقل همان دیوار را هم خراب نمیکردی که از بیرون داخل خانه معلوم نباشد!. خندید و گفت: خودت را ناراحت نکن من به تو قول میدهم حتی یک گربه هم به داخل حیاط نیاید. دلم میخواست گریه کنم، گفتم: آیا این درست است که توی این خونه بی دیوار من را با چند تا بچه کوچک تنها بگذارید؟. باز سعی کرد مرا آرام کند ولی فایدای نداشت. دلخوریم هر لحظه بیشتر می‌شد. خنده از لب هایش رفت. قیافه اش جدی شد ولی در صدایش مهربانی موج میزد گفت: نگاه کن! من از زمان اول بچگی، و از همان اوان جوانی که در روستا بودم هیچ وقت به روی پشت بام کسی نرفتم. نه از دیوار کسی بالا رفتم و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم. این جمله آخرش حواسم را کمی جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم ولی منتظر شنیدن بقیه حرفش شدم. ادامه داد: الان هم به تو میگویم که چنانچه تو با سر و روی باز هم بخواهی به بیرون از خانه بروید اصلاً کسی طرفت نگاه نمی‌کند. خیالت هم راحت باشد کسی هم داخل این خانه مزاحم شما نمی شود، زیرا من هیچ وقت مزاحم کسی نبودم! پس هیچ نگران نباش!.  خیلی مطمئن و خاطر جمع حرف میزد. من هم کمی با حرفهای  او به خودم آمدم و تقریباً از این رو به آن رو شده بودم. انگار که حرف هایش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار که من اندازه سر سوزنی هم نگرانی نداشتم.  چند روز بعد برگشت، نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من و گفت: توی این چند وقته که من نبودم دزدی آمد؟ و ایا کسی اینجا مزاحم شما شد؟. گفتم: نه هیچ مشکلی پیش نیامد!. او خندید و من ادامه دادم: اثر اون حرفتون آنقدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم! و حتی یک ذره هم دل من تکان نخورد!. خدا عبدالحسین را بیامرز هنوز که هنوز است، اثر آن حرف توی دل من و بچه ها مانده به قول خودش، هیچ جنبنده مزاحم ما نشده است. ادامه دارد... صلوات
♦️بیایید یخ نزنیم! 🔹دمای هوا در ۲۸ استان به زیر صفر رسیده و پیش‌بینی‌ها از کاهش دما تا منفی ۱۵ درجه در بعضی نقاط شرق کشور از جمله مشهد هم حکایت دارد؛ گویا سرمای روزهای آینده بعد از ۱۵ سال، این بار در سال ۱۴۰۱ مهمان کشور ما خواهد شد. 🔺برای مقابله با سرما آماده شده اید؟ @Akharinkhabar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نمره تک راوی: ابولحسن برونسی از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی،  از مدرسه همه ما خبر می گرفت، قبل از بقیه هم به مدرسه من می‌آمد. من خاطره آن روز هنوز توی ذهنم مثل خورشید می درخشد؛ نشسته بودیم سر کلاس. معلم دیکته گفته بود. و حالا  داشت ورقه ها را تصحیح میکرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خود گفتم: حتماً مال منه!. قلبم شروع کرد به تند زدن. میدانستم خیط کاشته ام. هر چه قیافه اش توهم تر می شد،حال و اوضاع من بدتر میشد. در همان موقع صدای در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید!. درب باز شد، بابا درست دم در ایستاده بود. معلم زود بلند شد. بابا جلو اومد. احوال پرسی کردند. معلم گفت: اتفاقاً خیلی به موقع رسیدید آقای برونسی!. بابا لبخندی زد و پرسید: چطور؟. معلم گفت: همین حالا داشتم دیکته حسن را تصحیح میکردم، یعنی پیش پای شما، کارش تمام شد. باهم ورقه را نگاه کردند. یکدفعه چهره بابا گرفت. با حالتی ناراحت به صورت من نگاهی کرد. من خودم رو جمع و جور کردم. تنم داغ شده بود. سرم را پایین انداختم و خجالت می کشیدم. از حرفهای معلم فهمیدم نمره دیکته ام هفت شده. بابا گفت: این چه نمره ای است که شما گرفتی؟.   سرم را بالا گرفتم ولی به صورت بابا نگاه نکردم. بابا پرسید: چرا درس نمی خوانی؟ معلم می گوید درست  ضعیف است!. حرفی نداشتم بگویم و او که انگار حال و هوایم را فهمید، لحنش کمی آرام تر شد و گفت: حالا بیا خانه تا ببینم چه میشود. با معلم خداحافظی کرد و رفت. زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند و هر کدام چیزی میگفتند. یکی گفت: اگر به خانه بروی حتماً یک کتک مفصل میخوری. از حرف او خنده ام گرفت، گفتم: بابا اهل کتک زدن نیست و اگر خیلی هم ناراحت باشد مرا دعوا می کند، حالا کتک هم اگر بزند عیبی نداره. چون من او را خیلی دوست دارم. آنروز مدرسه تعطیل شد. از کلاس بیرون نرفتم. یاد قیافه ناراحت بابا مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. در هر صورت هر طور بود راهی خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم پیش بقیه نرفتم. در اتاق دیگری نشستم  و کز کردم. همش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوایم می کند. ناگهان دیدم دم در اتاق ایستاده. نگاهش کردم. بابا لبخندی زد و آرام جلو آمد. دستی روی سرم کشید و مرا بلند کرد و گفت: حالا بیا پیش بقیه. ایندفعه اشکالی ندارد، اما انشاالله از این به بعد قول بده که خوب درس بخوانی! ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شلمچه 🔺️صبح ۲۰ دی ماه ۶۵ 🔺️خیل عظیم اسرای دشمن بعثی پشت کانال پرورش ماهی ✔️رزمندگان سلحشور فارس ✔️لشکر۳۳ المهدی عج ✔️لشکر۱۹ فجر ✔️تیپ ۳۵ امام حسن ع ✔️تیپ ۵۶ توپخانه یونس ع ✔️تیپ مهندسی الهادی ع و.... 🤲 بیاد شهیدان حمد و صلوات
حضرت آقا❤️ مظهر قدرت ایران شهداء هستند. کار شما که [نام] شهدا را احیاء و بلندآوازه می‌کنید و برای اینها بزرگ‌داشت می‌گیرید، قطعاً در جهت دفاع از نظام اسلامی و مؤثّر در این راه است و ان‌شاءالله یک صدقه‌ی جاریه و یک حسنه‌ی ماندگار است. ۱۳۹۵/۰۹/۱۵
✍️🏻 راویتگر عزیز برادر محبوبی: بیستمِ دیماه ۶۵ را از خاطر نبریم ♦️شلمچه _ جزیره بوارین _ نَهرِ خَیِن ☀️صبح که آفتاب طلوع کرد صحنه عملیات ، رودخانه ی مملو از سیم خاردار و موانع ، پیکر غواصان شهید وسط رودخانه لابلای سیم خاردارها و در ساحل بین نیزارها ، مجروحانِ کف کانالهای تصرف شده جزیره بوارین که عاشقانه ایستاده بودند می‌جنگیدند ، نیزارهای درهم شکسته و زمینِ لغزنده ی باتلاقی ، سنگرهای بتونی دشمن که حالا غواصان در آنها مستقر بودند نبرد ادامه داشت آسمانِ پر از دود و صداهای پی در پی از انفجار خمپاره ها که هر لحظه در اطراف بر زمین می‌خورد و ترکش‌های داغ از کنارمان زوزه کشان می‌گذشت. همه به وضوح دیده می‌شد و هنوز آن روزها جلو چشممان هست این کوله ها و آثار ، یادآور آن روزهاست که فراموشمان نشود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراسم یادواره شهدا، و رونمایی از کتاب قطعه ۴۴ زندگی نامه وخاطرات شهید علی باز قائدی باسخنرانی حجت الاسلام دسترنج امام جمعه محترم بخش جنت روایتگری حاج داوود شاکر و حاج علی خسروی لینک تماشا ودانلود این مراسم ارزشمند👇🏻 https://aparat.com/v/1IVd8
شهادت؛ جان کندن نیست ! دل کندن است! ** محمد مسرور اولین طلبه شهید مدافع حرم استان فارس ** @raviyanfarss
آندسته از زنانی كه در جامعه اسلامی ما, هنوز شان خود را نیافته‌اند تا كی می‌خواهند در وادی گمراهی و ضلالت به سر برند ... ✅ امضاء : سردار شهید محمدرضا عقیقی 🔺️مسول واحد عقیدتی لشکر۱۹ فجر 💥شلمچه ، کربلای ۵ @raviyanfarss
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف صف غذا راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی من از قم اعزام می‌شدم، برونسی از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط اورا ببینم. یکبار تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندم، از مسجد بیرون آمدم. راه افتادم به طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها، یک دفعه چشمم به او افتاد! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق‌تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده است!. جلو رفتم احوالش را پرسیدم. گفتم: شما چرا در صف غذا ایستاده ای آقای برونسی؟!. مگر فرمانده گردان....... بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبانش رفت. گفت : مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق میکند که باید غذا بدون صف بگیرد؟. یاد حدیثی افتادم؛ "من تواضع لله  رفعه الله" پیش خود گفتم: بیخود نیست آقای برونسی انقدر در جبهه ها پر آوازه شده.  بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف انگشتر طلا راوی: معصومه سبک خیز در یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر انشاالله عبدالحسین به سلامتی برگردد آن را در ضریح امام رضا علیه السلام بیاندازم. در همان عملیات مجروح شد. زخمش خیلی کاری نبود. وقتی هم به مرخصی آمد، اثر زخم ها تقریباً از بین رفته بود. روزی که به خانه رسید، جریان نذر انگشتر را به او گفتم و تاکید کردم که شاید شما بخاطر همین نذر من سالم آمدید. خندید و گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن چون امام هشتم احتیاجی ندارند اما جبهه الان خیلی نیاز دارد. بنابراین شما لازم نیست انگشتر را در حرم بیاندازید!. من کمی از او دلخور شدم ولی حرفی نزدم و مثل همیشه حرفش را گوش کردم. در عملیات بعدی بدجوری مجروح شد. او را به بیمارستانی در کرج برده بودند. یک نفر از همان جا زنگ زد به مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم که گفتند: متاسفانه حالش برای حرف زدن مساعد نیست!. همان روز برادر خودم و برادر اورا راهی کرج کردم. فردای آن روز برادرم از کرج زنگ زد تاخبر او را به ما بدهد. پرسیدم : آقا چطور است؟. برادرم خندیدوگفت خوب تر از آنی که فکرش را بکنی. من ابتدا باور نکردم ولی او گفت: باور کن راست میگویم. همین الان که من از پهلویش آمدم به شما خبر بدهم، قشنگ با من حرف می زد. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی من را به خاطر همین فرستاد که به شما زنگ بزنم و پیغامش را بدهم. اولاً که سلام رساند. در ثانی گفت: اون انگشتری را که در عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا ببر و در ضریح امام رضا علیه السلام بیانداز. من گیج شده بودم گفتم: اون که میگفت: این کار را نکنم!. گفت :جریانش مفصله، انشالله وقتی آمدیم مشهد برایت تعریف می کنم . با هواپیما عبدالحسین را به مشهد آوردند. ولی او را مستقیم برای ادامه مداوا به بیمارستان بردند. به ملاقاتش به بیمارستان رفتم. موقع برگشت از بیمارستان در راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشم هایش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن: " وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هایش شنیدم. می گفتند: در عالم بیهوشی عبدالحسین داشت با پنج تن آل عبا علیهم السلام حرف می‌زد، آنهم با چه سوز و گدازی!. پرسیدم: شما خودتان حرف‌هایش را شنیدید؟. گفتند: بله، اولاً تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد.  وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به توضیح دادن: در عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا علیهم السلام تشریف آوردند بالای سرم. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند. روی زخم هایم دست می کشیدند و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، انشاالله زود خوب می شود. حاجی میگفت: خیلی پیشم بودند، وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها عیناً انگشتر زنم را نشانم داد. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حالیه؟. من خیلی تعجب کرده بودم. بعد فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیاندازند در ضریح!. گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم که این خواسته خودش نبوده. بلکه این خواسته؛ همان هایی بوده که بخاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که توصیه میکند هر چیزی به جای خویش نیکوست... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1248387328_-527931903.mp3
19.35M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار مداحان. ۱۴۰۱/۱۰/۲۲ 💻 Farsi.Khamenei.ir
سلام علیکم میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺 روز بانو 🌸🌸 و روز مادر💐💐 بر شما بانوان روایتگر حماسه و ایثار تبریک و تهنیت باد.⚘️ ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱