انجمن راویان فجر فارس(NGO)
💥شلمچه 🔺️صبح ۲۰ دی ماه ۶۵ 🔺️خیل عظیم اسرای دشمن بعثی پشت کانال پرورش ماهی ✔️رزمندگان سلحشور فارس ✔️
✍️🏻 راویتگر عزیز برادر محبوبی:
بیستمِ دیماه ۶۵ را از خاطر نبریم
♦️شلمچه _ جزیره بوارین _ نَهرِ خَیِن
☀️صبح که آفتاب طلوع کرد
صحنه عملیات ، رودخانه ی مملو از سیم خاردار و موانع ، پیکر غواصان شهید وسط رودخانه لابلای سیم خاردارها و در ساحل بین نیزارها ، مجروحانِ کف کانالهای تصرف شده جزیره بوارین که عاشقانه ایستاده بودند میجنگیدند ، نیزارهای درهم شکسته و زمینِ لغزنده ی باتلاقی ، سنگرهای بتونی دشمن که حالا غواصان در آنها مستقر بودند
نبرد ادامه داشت
آسمانِ پر از دود و صداهای پی در پی از انفجار خمپاره ها که هر لحظه در اطراف بر زمین میخورد و ترکشهای داغ از کنارمان زوزه کشان میگذشت.
همه به وضوح دیده میشد و هنوز آن روزها جلو چشممان هست
این کوله ها و آثار ، یادآور آن روزهاست که فراموشمان نشود...
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
آئین رونمایی از کتاب : قطعه ۴۴ نوشته ی رواوی ارزشمند فارس برادر بهرام رزمجو همزمان با مراسم سومین س
مراسم یادواره شهدا، و رونمایی از کتاب قطعه ۴۴ زندگی نامه وخاطرات شهید علی باز قائدی
باسخنرانی حجت الاسلام دسترنج امام جمعه محترم بخش جنت
روایتگری حاج داوود شاکر و حاج علی خسروی
لینک تماشا ودانلود این مراسم ارزشمند👇🏻
https://aparat.com/v/1IVd8
شهادت؛
جان کندن نیست !
دل کندن است!
**
محمد مسرور
اولین طلبه شهید مدافع حرم استان فارس
**
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
#شهید #مدافع_ایران #جانفدا
آندسته از زنانی كه در جامعه اسلامی ما, هنوز شان خود را نیافتهاند تا كی میخواهند در وادی گمراهی و ضلالت به سر برند ...
✅ امضاء : سردار شهید
محمدرضا عقیقی
🔺️مسول واحد عقیدتی لشکر۱۹ فجر
💥شلمچه ، کربلای ۵
@raviyanfarss
هدایت شده از نقاشی شهدا 🎨🕊️محفل زینبیه♥️
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
صف غذا
راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم اعزام میشدم، برونسی از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط اورا ببینم. یکبار تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندم، از مسجد بیرون آمدم. راه افتادم به طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها، یک دفعه چشمم به او افتاد! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده است!.
جلو رفتم احوالش را پرسیدم. گفتم: شما چرا در صف غذا ایستاده ای آقای برونسی؟!. مگر فرمانده گردان.......
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبانش رفت. گفت : مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق میکند که باید غذا بدون صف بگیرد؟.
یاد حدیثی افتادم؛ "من تواضع لله رفعه الله" پیش خود گفتم: بیخود نیست آقای برونسی انقدر در جبهه ها پر آوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف صف
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
انگشتر طلا
راوی: معصومه سبک خیز
در یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر انشاالله عبدالحسین به سلامتی برگردد آن را در ضریح امام رضا علیه السلام بیاندازم. در همان عملیات مجروح شد. زخمش خیلی کاری نبود. وقتی هم به مرخصی آمد، اثر زخم ها تقریباً از بین رفته بود. روزی که به خانه رسید، جریان نذر انگشتر را به او گفتم و تاکید کردم که شاید شما بخاطر همین نذر من سالم آمدید.
خندید و گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن چون امام هشتم احتیاجی ندارند اما جبهه الان خیلی نیاز دارد. بنابراین شما لازم نیست انگشتر را در حرم بیاندازید!.
من کمی از او دلخور شدم ولی حرفی نزدم و مثل همیشه حرفش را گوش کردم.
در عملیات بعدی بدجوری مجروح شد. او را به بیمارستانی در کرج برده بودند. یک نفر از همان جا زنگ زد به مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم که گفتند: متاسفانه حالش برای حرف زدن مساعد نیست!.
همان روز برادر خودم و برادر اورا راهی کرج کردم. فردای آن روز برادرم از کرج زنگ زد تاخبر او را به ما بدهد.
پرسیدم : آقا چطور است؟.
برادرم خندیدوگفت خوب تر از آنی که فکرش را بکنی.
من ابتدا باور نکردم ولی او گفت: باور کن راست میگویم. همین الان که من از پهلویش آمدم به شما خبر بدهم، قشنگ با من حرف می زد. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی من را به خاطر همین فرستاد که به شما زنگ بزنم و پیغامش را بدهم. اولاً که سلام رساند. در ثانی گفت: اون انگشتری را که در عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا ببر و در ضریح امام رضا علیه السلام بیانداز.
من گیج شده بودم گفتم: اون که میگفت: این کار را نکنم!.
گفت :جریانش مفصله، انشالله وقتی آمدیم مشهد برایت تعریف می کنم .
با هواپیما عبدالحسین را به مشهد آوردند. ولی او را مستقیم برای ادامه مداوا به بیمارستان بردند.
به ملاقاتش به بیمارستان رفتم. موقع برگشت از بیمارستان در راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم.
چشم هایش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
" وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هایش شنیدم. می گفتند: در عالم بیهوشی عبدالحسین داشت با پنج تن آل عبا علیهم السلام حرف میزد، آنهم با چه سوز و گدازی!.
پرسیدم: شما خودتان حرفهایش را شنیدید؟.
گفتند: بله، اولاً تکتک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد. وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به توضیح دادن:
در عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا علیهم السلام تشریف آوردند بالای سرم. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند. روی زخم هایم دست می کشیدند و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، انشاالله زود خوب می شود.
حاجی میگفت: خیلی پیشم بودند، وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها عیناً انگشتر زنم را نشانم داد. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حالیه؟.
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیاندازند در ضریح!.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم که این خواسته خودش نبوده. بلکه این خواسته؛ همان هایی بوده که بخاطرشان می جنگید؛
و شاید هم یادآوری این نکته که توصیه میکند هر چیزی به جای خویش نیکوست...
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1248387328_-527931903.mp3
19.35M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار مداحان. ۱۴۰۱/۱۰/۲۲
💻 Farsi.Khamenei.ir