eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
860 ویدیو
77 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘‼️ یک باور غلط ذهنی ارزانی های ملعون گران تر از امروز بود👇 🔻 علت‌اینکه بعضی‌ها گمان‌می‌کنند در دوران پهلوی ملعون ارزانی بوده اینست که عده ای نرخهای زمان شاه را برای جوانان نقل می‌کنند ولی از درآمدهای آن زمان صحبتی نمی‌کنند. 🔻 اما با یک مقایسه‌ ی ساده و درست، متوجه خواهیم شد که چه زمانی قدرت خرید مردم بالاتر بوده 🔰 چند نمونه جهت اطلاع: 🔻 خرید خودرو: 🔻 سال ۱۳۴۹ که پیکان ۱۸ هزارتومان بود 🔻 حقوق یک کارمند رسمی در ماه ۲۰۰ تک تومانی یعنی دو هزار ریال بود. ⬅️ اگر می‌خواست پیکان بخرد باید حقوق ۹۰ ماه یعنی ۷/۵ سالش را پرداخت میکرد. 🔻 و یا یک مدیر دبیرستان که حقوقش ۵۰۰ تک تومانی و خیلی هم بالا و عالی بود باید حقوق ۳۶ ماهش را بابت خرید پیکانی که نه کولر داشت، نه هیدرولیک بود و نه ترمزش ضد قفل بود، پرداخت می‌کرد. 🔻اهالی یک روستا با ۳۰ خانوار، با مشارکت هم توانسته بودند یک نیسان دست دوم! به قیمت ۱۵ هزار تومان آن هم قسطی بخرند،تا بتوانند با هم به شهر نزدیک خود بروند و شیر و لبنیات بفروشند و مایحتاج خود را خرید کنند.!!! 🔻 ولی امروز  عمده روستائیان خود صاحب یک نیسان یا ماشین دیگر هستند.!!!! 🔻 در آن زمان سالانه، کلاً  ۳ هزار پیکان در کشور تولید می‌شد که آنهم به سختی فروخته می‌شد چون مردم توان خرید نداشتند... 🔻 اما الان سالانه حدود ۱ میلیون (حدود ۳۵۰ برابر زمان شاه) انواع خودرو تولید می‌شود و برای خرید آنها به علت کمبود تولید و درخواست بالای خرید مردم، صف و نوبت است!! 🔻 قیمت دلار: 🔻 سال ۱۳۵۰، هر دلار آمریکا به قیمت آزاد ۱۰۵ ریال فروخته می‌شد. 🔻 کارمندی که حقوق ماهیانه‌اش ۲۰۰ تک تومانی بود می‌توانست با حقوق ماهانه‌اش تقریباً ۲۰ دلار بخرد. 🔻 الآن یک کارگری که حداقل دستمزد را می‌گیرد می تواند با دستمزد یک ماهش حداقل۱۲۰ دلار بخرد. 🔻 ضمن اینکه قیمت دلار، تنها شاخص اقتصادی نیست و در کنار آن شاخص توسعه انسانی، کاهش فقر ، ارتقاء بهداشت و سلامت  عمومی و... هم هست که همگی رشدچشمگیری داشته اند. 🔻 اقلام مصرفی: 🔻 زمان شاه یک حلب ۴/۵ کیلویی روغن نباتی ۲۹۰ ریال قیمت داشت 🔻 و کارگری که مزد روزانه اش ۵۰ ریال بود تقریباً مزد ۶ روزش را می‌بایست بابت ۱ حلب روغن ۴/۵ کیلویی پرداخت می‌کرد. 🔻 در حالی که امروز یک کارگر ساده با ۶ روز کارش می تواند بیش از ۳ حلب روغن ۴/۵ کیلویی ۳۵۰ هزار تومانی بخرد. 🔻 سال ۵۴ مرغ منجمد کیلویی ۱۰۵ ریال فروخته می‌شد و مزد کارگر در شهر فردوس ۶۰ تا ۷۰ ریال بود. 🔻 یعنی اگر یک کارگر تمام مزد روزش را می‌پرداخت نهایتاً ۶۷۰ گرم مرغ خریداری می کرد. 🔻 در حالی که امروز با دستمزد روزانه ۲۰۰ هزارتومانی‌اش بیش از ۴ کیلو مرغ منجمد می تواند بخرد. (۶برابر) 🔻 سال ۵۴ قیمت یک موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ خارجی ۵۶۰۰ تومان بود. 🔻 کارمندی که حقوقش عالی بود یعنی ماهانه ۵۰۰ تومان می‌گرفت اگر می‌خواست موتور بخرد می‌بایست تقریبا حقوق یکسالش را پرداخت می‌کرد. 🔻 و اگر یک کارگر با مزد روزانه ۶ تومانی‌اش می‌خواست موتور بخرد می‌بایست مزد ۹۳۴ روز کار یعنی ۲/۵ سالش را پرداخت می‌کرد. 🔻 در حالی که امروز می تواند با ۵ ماه کار یعنی مزد ۱۵۰ روز کار یک موتورسیکلت ۱۲۵ بخرد. 🔻 در زمان شاه نان سنگک ۵ ریال بود. 🔻 کارگری که در روز ۶۰ ریال مزد میگرفت میتوانست ۱۲ عدد نان سنگک بخرد. همین بود که مردم حاشیه شهرها و حلبی آبادها نان خوردن نیز نداشتند.!!!! 🔻 ولی امروز کارگر با مزد یک روزش می تواند بیش از ۶۰ عدد نان سنگک ۵ هزارتومانی بخرد. 🔻 اینچنین بود و عده ای تصور می کنند آن دوران ارزانی بوده... البته قطعا وقتی فقط به قیمت ها نگاه کنیم آن دوران اجناس ارزانتر بوده اما وقتی مقایسه درآمدها را هم ملاحظه کنیم متوجه میشویم علیرغم چهل و چهار سال تحریم و بیش از دو برابر شدن جمعیت و هشت سال جنگ پر هزینه، توان خرید مردم امروز چندین برابر شده. مردم عزیز: 🌸🍃@raviyanfarss
⭕️ را می شناسید؟ ، حاج قاسم عزیز، او را این گونه توصیف می کند؛ «خلیل را می توانستم در گودال های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دینداری خلیل و علاقه او به امام آنجا خوب ظهور می کرد و این روزهای آخر من فکر می کردم به واسطه ی دعاهایش خداوند او را پذیرفت.» شهید سید مرتضی که در عملیات کربلای پنج کنار خلیل بود، می گوید: آتش انبوه دشمن بر خلیل گلستان شده است و جز او بر هر که از ملت ابراهیم خلیل تبعیت کند. آيا تو در آن معرکه ای که سفیر گلوله ها و تیر مستقیم تانک ها نفس میبرند، کسی را از خلیل مطهرنیا آرامتر دیده ای؟‌ من ندیده ام. نه، رمز شجاعتش در آن کلاه بافتنی نیست، در سینه ی اوست که وسعت یقین، آن را تا بینهایت گسترده است. 🔻۳۰ دیماه ۱۴۶۵ ▫️سالروز شهادت سردار شهید خلیل مطهرنیا، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی (عج) گرامی باد. 🌷 🍃🌹🍃🌹🍃
1_2974678244.mp3
21.34M
یادواره شهدای روستای آویز شهرستان فراشبند. تاریخ ۳۰ دیماه ۱۴۰۱ راوی :محمدامیری
یکی از همرزمانش از لحظه شهادت محمد حسین می گوید: «شهیدمحمد حسین میرشکاری ، قبل از شهادتش به من خبر داده بود که وقتی شهید می شود جسدش قابل شناسایی نیست. گفته بود یک نشانه ای از بدنش بردارند تا بعد از شهادت قابل شناسایی باشد. «محمد حسین» شهید شد و پیکرش را با تعداد دیگری از شهدا داخل ماشین گذاشتم و به عقب بردم . درهمان حین یاد آن جریانی افتادم که به من گفته بود، "جسدم شناسایی نمی‌شود" با خود گفتم: پیکر محمد حسین که شناسایی شد... پس چگونه است که صحبتش درست در نیامد؟!!! در همین فکرها بودم که ناگهان خمپاره ای به ماشین خورد. به سمت خودرو دویدم... تمام اجساد شهدا متلاشی شده و قابل شناسایی نبود... و او را با همان نشانی که داده بود شناسایی کردیم... » قسمتی از وصیت نامه شهید محمد حسين ميرشكاري به خدا سوگند دلم پر میکشد برای قبرستان تاریک بقیع، آخر تا چه حد مظلومیت. از شما میخواهم اگر جسدم به دستتان رسید قبرم را درست نکنید و به حال خاکی بگذارید تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت گردد.
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حالی برای نماز راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا یک ساعتی به اذان صبح  مانده بود. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پایم به چادر رسید، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می خوابد. جوراب هایش را درآورد رفت بیرون. دنبالش رفتم. کنار شیر آب ایستاد آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم که حالی برای  خواندن نماز شب داشته باشد!. خواستم کار او را انجام بدهم. یعنی منهم وضو بگیرم برای نماز شب، حریف خودم نشدم!. این فکر را کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله فرمانده محور پیدا میشود آن وقت باید میرفتیم دیدگاه و پشت دوربین می ایستادیم. خدا می دانست که بعدش کی بر می گشتیم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن انسان در ۲۴ساعت، احتیاج به یک استراحتی هم دارد. رفتم توی چادر و دراز کشیدم. خیلی زود خوابم برد. اذان صبح به سراغم آمد و  مرا بیدار کرد. بلند شدم و پلک هایم را مالیدم. چند لحظه طول کشید تا چشم هایم باز شد. به صورت او نگاه کردم. معلوم بود که مثل هرشب نماز باحالی خوانده است... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یڪ‌روایت‌ ، آنهم عاشقانہ❤️ قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم .. نمازش که تمام شد ، کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت ، بین من و واژه ها سکونت کرد. باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمۍ؟ سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند! دوباره با لبخند پرسید : عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه! گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، که این سان دشمنی ، یعنۍ که خیلی دوستم داری :)! زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشہ .. بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم: خداروشکر کہ هستۍ ♥️:) @raviyanfarss روایت ِ : همسر سرلشکر خلبان شھید عباس بابایی مرحومه ملیحه حکمت
یادواره برادران شهید بیگی شهرستان بختگان راوی برادر اسماعیل جوکار از آباده طشک
هدایت شده از طلائیه
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 از زبان مادر طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور شب ها وقتی می دیدم سر جایش نیست می‌دانستم که دارد نماز شب می خواند. شب های تابستان می رفت توی حیاط و آنجا نماز شب می خواند محمد بعد از ورودش به حوزه خیلی به غذا خوردنش دقت می کرد . اگر شک داشت کسی خمس و زکات می دهد یا نه به غذایش لب نمی زد. فقط دلش می خواست دستپخت من را بخورد. یکبار مادر شهیدی برایمان نذری آورد. محمد که از حوزه علمیه آمد خانه، گفت :"مامان غذا داریم؟" گفتم : "روی گازه "تا غذا را دید متوجه شد که من نپختم گفت:" من دوتا تخم مرغ می خورم" گفتم: "عزیزم اول اینکه غذایی که نمیدونین کی پخته و خمس اش را داده یا نه ، مبلغی صدقه کنار بذارید و بعد بخورین. دوم اینکه این غذای نذری رو مادر شهید آورده" محمد گفت:" مامان جان، به جای اینکه یه پولی کنار بزارم دوتا تخم مرغ خودمون را بخورم که بهتره. دیگه هیچ شک و شبهه ای هم نمی مونه" بعد رفت سمت قابلمه ی نذری و برای خودش کشید. گفتم:"تو که میخواستی تخم مرغ بخوری چه شد؟" محمد خندید و گفت: "وقتی مادر شهید نذری آورده یعنی مال شهیده و خیالم راحته. پاک تر از مال شهید مگه داریم؟"....⚘⚘⚘ ⚘کتاب "منم یه مادرم" صفحه ۱۴۸ و ۱۴۹
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه برای همه راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا گاهی جلسات گردان خیلی طول می کشید. یک بار که بنا شد چند دقیقه استراحت کنیم، یکی از بچه ها گفت: آقا، تدارکات برود یک چیزی بیاورد تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم!. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچه‌های تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها این را گرفته یا نه؟. کسیکه میوه آورده بود، فر حاج آقا! اینجوری که خرج مون خیلی زیاد می شود. عبدالحسین اخم هایش را کشید و گفت:: مگر فرقی بین ما و بقیه هست ؟. ما اینجا نشستیم و داریم روی نقشه و کاغذ کار تئوری می کنیم؛ اون ها هستند که فردا باید انرژی را مصرف کنند و توی دل دشمن بروند. حرف های دیگری هم زد که درست یادم نمانده. ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب به آن نزد... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌼 ولادت با سعادت امام محمدباقر(علیه السلام) و حلول ماه رجب مبارک‌باد 🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پرستیژ فرمانده راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا حاجی علاقه خاصی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت. همینطور نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می‌داشت؛  یادم نمی آید در سنگر، چادر، خانه، یا هر جای دیگری با هم رفته باشیم و زودتر از من وارد شده باشد!. سعی می‌کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.   یکبار با هم می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما!. داخل نشدم به او گفتم: نخیر اول شما بفرمایید!. لبخندی زد و گفت: تو که میدانی من جلوتر از سید جایی وارد نمیشوم.. به اعتراض گفتم: حاج آقا اینجا دیگر خوبیت نداره که من اول بروم!. گفت: برای چی؟. گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستید، اینجا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرمانده حفظ شود. مکثی کردم و بلافاصله ادامه دادم: اینکه من جلوتر بروم پرستیژ شما را پایین می آورد!. در حالیکه می خندید گفت: اون پرستیژ که میخواهد با بی احترامی به سادات باشد، من میخواهم اصلاً نباشد.!. ادامه دارد... صلوات
بسم رب الشهدا امر به معروف و نهی از منکر من در مقطع راهنمایی تحصیل می کردم واصغر شش سال از من بزرگتر بود و طلبگی می‌خواند . در آن زمان جوراب سفید تازه مُد شده بود. خانواده ما چون مذهبی بودند روی این قضیه خیلی حساس بودند، اما من خیلی دوست داشتم جوراب سفید داشته باشم. پدرم می گفت که در شأن خانواده ما نیست. داداش اصغر وقتی علاقه من را دید به پدر گفت که بگذارید بخرد، زیاد تحت فشار قرارش ندهید،من هم جوراب سفید را خریدم، آن‌قدر آن جوراب را دوست داشتم که مرتب می شستم و می‌پوشیدم ، اصغر مدام رفتارهای من را زیر نظر داشت ،یک روز که داشتم جورابم را می پوشیدم، دیدم دم در اتاقم ایستاده و با حالت خاصی به من نگاه می کند، گفت: آبجی خیلی این جوراب را دوست داری ؟! گفتم : بله ! گفت:به دنیا دل نبند! ، دنیا ارزش این رو ندارد که بهش دل ببندی ! وبه همین جمله اکتفا کرد. این جملهٔ اصغر مرا به خود آورد و دیگر هیچ وقت آن جوراب را نپوشیدم. نحوه امر به معروف و نهی از منکرش بسیار برای من تأثیرگذار بود.
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی راوی :سید کاظم حسینی بنام خدا قبل از عملیات رمضان، دشمن تانک های تی ۷۲ خود را وارد منطقه کوشک کرده بود و در صدد یک حمله وسیع بود. بچه‌های اطلاعات عملیات دقیقاً این تحرکات دشمن را زیر نظر داشتند. برای همین منظور، فرماندهی سپاه در منطقه بود. چنانچه دشمن حمله خود را انجام میداد در این صورت برنامه عملیات رمضان مختل می گردید. تانک های تی ۷۲ عراقی در دو گردان مکانیزه قوی مترصد حمله به ما بودند. همان روز مسئول تیپ یک جلسه اضطراری برقرار کرد. بچه‌های اطلاعات عملیات بطور خاطرجمع ادعا کردند که گردان های مکانیزه عراق فردا  تک خواهند زد. با این شرایط عملیات رمضان ما هنوز شروع نشده، شکست خورده بود. بنابراین در همان جلسه تصمیم گرفتیم بلافاصله، بعد از جلسه به شناسایی برویم و شب که هوا تاریک شد حمله کنیم و به دل دشمن بزنیم و تانک های تی ۷۲ را منهدم نماییم. این تانک ها تازه به توسط عراق وارد جنگ شده بود. قبل از آن از این تانک ها استفاده نکرده بودند. خصوصیت این تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمی‌کرد و این کار ما را سخت می‌کرد. برای اینکه آرپی جی روی این تانک ها موثر باشد می بایست از فاصله بسیار نزدیک و به جای حساس آنها شلیک می شد. در همان جلسه همچنین قرار شد که سه گردان از نیروهای ما در آن عملیات شبانه شرکت نمایند. و همچنین قرار شد همان موقع هر گردان به طور مستقل ابتدا شناسایی مسیر خودش را انجام دهد.  فرمانده یکی از این گردان ها عبدالحسین برونسی بود که من هم همراه او بودم . وقتی برای شناسایی راه افتادیم ، چهره او با آن لبخند همیشگی آرام تر از همیشه بود. تا نزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته میشد که عراقی ها روی این خط کار می کردند و در آنجا دژ محکمی درست کرده بودند. در جلو دیده گان ما موانع زیادی به چشم می خورد. جلوتر از موانع هم، درست سر راه نیروهای ما یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد. اگر چنانچه تمام موانع را رد می کردیم اما عبور از این دشت کار پر دردسری بود. کار شناسایی را انجام دادیم. وقتی برگشتیم نزدیک غروب بود بچه ها رفتند برای توجیه نیروها ی رزمنده. دو تا گردان دیگر در شناسایی، راه به جایی نبردند. یکیشان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود. فرمانده گردان دیگر، پایش روی مین رفته بود. بنابراین به هر دو گردان دستور داده شد به عقب برگردند. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و ما هم به لطف و عنایت اهل بیت علیه السلام چشم امید داشتیم. شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. البته پیشانی بند زیاد بود ولی دنبال یک پیشانی بند میگشت که اسم مقدس بی بی روی آن نوشته باشد. خودم هم کمکش کردم بالاخره یکی پیدا کردیم که روی آن با رنگ زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا ادرکنی. اشک در چشمان عبدالحسین حلقه زد. همان را برداشت و به پیشانی اش بست. چند دقیقه بعد تمام گردان حرکت کرد که با بدرقه بچه ها راه افتادیم. حقا که حال و هوای نیروها حال و هوای خاص شده بود. ذکر ائمه علیه السلام از لب هایمان جدا نمی شد. بنابراین آن شب تنها گردانی که بپای کار رسید گردان عبدالحسین بود. حدود ۴۰۰ تا نیروی بسیجی دقیقا پشت سر هم آرام و بی صدا قدم بر میداشتند و به سوی دشمن توی همان دشت وسیع حرکت می کردند. ادامه دارد.. صلوات
روزي كه دشمنان دست از سر شما برداشتند اين نشانه ضعف آنها نيست، اين نشانه به انحراف كشيدن شماست و مطمئن باشيد كه از خط خارج شده‌ايد ، چون نمي‌شود در راهي كه ما مي‌رويم و آنها هم از مقابل مي‌آيند، تصادفي روي ندهد جز اينكه يك طرف مسامحه كند و آنها مسامحه نخواهند كرد چراكه توبه گرگ مرگ است. ✅ امضاء : شهید غلامرضا ذاکر عباسعلی
، به یاد غربت و مظلومیت قبور اهلبیت(ع) در بقیع وصیت نمـود تا زمانی که قبور ائمه(ع) بقیع، گلی و خاکی است، قبر او را نیز تنهـا بـا خـاک بپوشانند. از این رو قبر شهید فخار، در گلزار شهدای کازرون ساده و گلی است. 🔸نکته جالب توجه اینکه هنگامی که طی چند نوبت از سوی بنیادشهید تلاش شد کـه سنگ قبری مناسب بر روی قبر نصب شود، سنگ به دو نیم شده و قبر شـهید، سنگ را نپذیرفت. 🔸 شهید عبدالصمد فخار علاقه و عشق عجیبی به حـضرت ثـامن الحجـج علی بن موسی الرضا(ع) داشت. یکی از آرزوهای او این بود که پس از شـهادت، بدنش حول حرم مطهر امام رضا(ع) طواف داده شود. پس از شهادت شهید عبدالصمد فخار، بعلت اشـتباهی کـه در تقسیم شهدا پیش آمده بود، بدن مطهر او را بعنوان یکـی از شـهدای دیار خراسان به مشهد مقدس فرستادند. تنها زمانی این اشتباه کشف شد که طـی سنت دیرینه، او را به دور قبله دل و مزار امامش طواف داده بودند. بدن شهید، به مشهد رفت و پس از زیارت امام رضا(ع) به کازرون بازگشت و دفن شد. و وصیت شهید به حکمت خدا انجام شد.
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکهای نرم کوشک عبدالحسین برونسی راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا سی، چهل متر مانده بود به موانع برسیم، یکباره دشمن منور زد آن هم درست بالای سر ما. دشت روشن شد و انگار که دشمن جلوی ستون را دیده بود. یک دفعه سر و صدای دشمن بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها سکوت منطقه را بهم ریخت. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها در داخل یک دژ محکم و پشت خاکریز بودند و ما وسط یک دشت صاف!. همه با سینه روی زمین خوابیدند. تنها امتیازی که ما داشتیم نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه ها خیلی زود خود را زیر خاک ها استتار کردند. دشمن با تمام وجود آتش می ریخت. گلوله تانک، گلوله دولول، چهار لول، هر اسلحه ای که داشتند به کار بردند. در مقابل طبق دستور عبدالحسین ما حتی یک گلوله هم شلیک نکردیم. عبدالحسین اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود. او در چنین مواقعی اصلاً احساساتی نمیشد و به سرعت بر اوضاع مسلط می‌گردید، زیرا خود را مسئول جان نیروها می دانست و همیشه در چنین مواقعی بهترین راه را انتخاب می‌کرد. در چنین وضعی بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد و تصور کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین هم شد، زیرا دشمن فقط حدود ۱۵ دقیقه در منطقه آتش ریخت و حجم آتش رفته رفته کم شد و بالاخره کاملاً قطع شد. خود من هم باورم نمی شد، زیرا دشمن اگر بوی عملیات به مشامش خورده بود به این راحتی دست بردار نبود. به طور قطع دشمن تصور می کرد ما فقط تعداد اندکی از یک گروه شناسایی بوده باشیم و فکر نمیکرد که حدود ۴۰۰ نفر نیرو تا نزدیکی آنها نفوذ کرده باشد. من کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. بمن گفت: یک خبر از گردان بگیر! برو ببین وضعیت چطوره!. سینه خیز تا آخر ستون حرکت کردم. به طور کلی حدود ۱۴ نفر شهید شده بودند. با آن حجم آتش که دشمن به سرما ریخته بود و با توجه به موقعیت ناپایدار مکانی ما، این تعداد شهید خودش یک معجزه به حساب می‌آمد. تعدادی هم زخمی بودند که به خود فشار می آوردند صدای ناله شان بلند نشود. در بین بچه ها چشمم به حسین جوان افتاد. او یکی از دستیار های شهید برونسی بود. از من پرسید: میدانی حاجی چه کار می‌خواهد بکند؟. با اطمینان گفتم: اینکه دیگر پرسیدن نداره! خوب برمیگردیم.  حسین پرسید: پس عملیات چی می‌شود؟ ما که الان تا اینجا آمده ایم!. گفتم : مرد حسابی با این اوضاع عملیات یعنی خودکشی!.  دوباره به حالت سینه خیز رفتم سر ستون، کنار عبدالحسین.  که رسیدم دیدم همانطور که سینه خیز خوابیده بود، پیشانی اش روی خاک بود. آهسته صدایش کردم سرش را بلند کرد پرسیدم : حاجی نمیخواهی برگردیم؟. چیزی نگفت. باز هم پرسیدم: می‌خواهی چه کار کنیم؟. آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنم سید! تو که خودت را به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد میدانی!. بدون هیچ فکری و تاملی گفتم: خوب معلومه برمیگردیم. حاجی جواب داد: مگر میشه که برگردیم. سریع جواب دادم : مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی عبور نماییم. چیزی نگفت. من برای توجیه حرفم شروع کردم به ادامه صحبت، گفتم: با این قضیه لو رفتن عملیات‌، و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن، بنابراین راه عملیات و تهاجم ما بسته شده است!. . به ساعتم نگاه کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت اگر تا ساعت یک نتوانستید عمل کنید حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت ۱۲ و نیم شده، بنابراین در این چند دقیقه باقی مانده ما به هیچ جا نمیرسیم!. ادامه دارد.. صلوات
ما سامرا‌ نرفته‌ گدای‌ تو‌ می‌شویم ای‌ مهربان‌ امام‌ فدای‌ تو‌ می‌شویم هادیِ‌خلق، کوری‌ِ چشم‌ِ گمرهان پروانگانِ‌ شمع‌ عزای‌ تو‌ می‌شویم شهادت‌ امام‌ هادی‌‌(ع) تسلیت‌‌ و تعزیت‌ باد..