eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1هزار ویدیو
83 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
یادواره برادران شهید بیگی شهرستان بختگان راوی برادر اسماعیل جوکار از آباده طشک
هدایت شده از طلائیه
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 از زبان مادر طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور شب ها وقتی می دیدم سر جایش نیست می‌دانستم که دارد نماز شب می خواند. شب های تابستان می رفت توی حیاط و آنجا نماز شب می خواند محمد بعد از ورودش به حوزه خیلی به غذا خوردنش دقت می کرد . اگر شک داشت کسی خمس و زکات می دهد یا نه به غذایش لب نمی زد. فقط دلش می خواست دستپخت من را بخورد. یکبار مادر شهیدی برایمان نذری آورد. محمد که از حوزه علمیه آمد خانه، گفت :"مامان غذا داریم؟" گفتم : "روی گازه "تا غذا را دید متوجه شد که من نپختم گفت:" من دوتا تخم مرغ می خورم" گفتم: "عزیزم اول اینکه غذایی که نمیدونین کی پخته و خمس اش را داده یا نه ، مبلغی صدقه کنار بذارید و بعد بخورین. دوم اینکه این غذای نذری رو مادر شهید آورده" محمد گفت:" مامان جان، به جای اینکه یه پولی کنار بزارم دوتا تخم مرغ خودمون را بخورم که بهتره. دیگه هیچ شک و شبهه ای هم نمی مونه" بعد رفت سمت قابلمه ی نذری و برای خودش کشید. گفتم:"تو که میخواستی تخم مرغ بخوری چه شد؟" محمد خندید و گفت: "وقتی مادر شهید نذری آورده یعنی مال شهیده و خیالم راحته. پاک تر از مال شهید مگه داریم؟"....⚘⚘⚘ ⚘کتاب "منم یه مادرم" صفحه ۱۴۸ و ۱۴۹
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حالی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه برای همه راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا گاهی جلسات گردان خیلی طول می کشید. یک بار که بنا شد چند دقیقه استراحت کنیم، یکی از بچه ها گفت: آقا، تدارکات برود یک چیزی بیاورد تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم!. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچه‌های تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها این را گرفته یا نه؟. کسیکه میوه آورده بود، فر حاج آقا! اینجوری که خرج مون خیلی زیاد می شود. عبدالحسین اخم هایش را کشید و گفت:: مگر فرقی بین ما و بقیه هست ؟. ما اینجا نشستیم و داریم روی نقشه و کاغذ کار تئوری می کنیم؛ اون ها هستند که فردا باید انرژی را مصرف کنند و توی دل دشمن بروند. حرف های دیگری هم زد که درست یادم نمانده. ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب به آن نزد... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌼 ولادت با سعادت امام محمدباقر(علیه السلام) و حلول ماه رجب مبارک‌باد 🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پرستیژ فرمانده راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا حاجی علاقه خاصی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت. همینطور نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می‌داشت؛  یادم نمی آید در سنگر، چادر، خانه، یا هر جای دیگری با هم رفته باشیم و زودتر از من وارد شده باشد!. سعی می‌کرد جلوتر از من قدم بر ندارد.   یکبار با هم می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما!. داخل نشدم به او گفتم: نخیر اول شما بفرمایید!. لبخندی زد و گفت: تو که میدانی من جلوتر از سید جایی وارد نمیشوم.. به اعتراض گفتم: حاج آقا اینجا دیگر خوبیت نداره که من اول بروم!. گفت: برای چی؟. گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستید، اینجا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرمانده حفظ شود. مکثی کردم و بلافاصله ادامه دادم: اینکه من جلوتر بروم پرستیژ شما را پایین می آورد!. در حالیکه می خندید گفت: اون پرستیژ که میخواهد با بی احترامی به سادات باشد، من میخواهم اصلاً نباشد.!. ادامه دارد... صلوات
بسم رب الشهدا امر به معروف و نهی از منکر من در مقطع راهنمایی تحصیل می کردم واصغر شش سال از من بزرگتر بود و طلبگی می‌خواند . در آن زمان جوراب سفید تازه مُد شده بود. خانواده ما چون مذهبی بودند روی این قضیه خیلی حساس بودند، اما من خیلی دوست داشتم جوراب سفید داشته باشم. پدرم می گفت که در شأن خانواده ما نیست. داداش اصغر وقتی علاقه من را دید به پدر گفت که بگذارید بخرد، زیاد تحت فشار قرارش ندهید،من هم جوراب سفید را خریدم، آن‌قدر آن جوراب را دوست داشتم که مرتب می شستم و می‌پوشیدم ، اصغر مدام رفتارهای من را زیر نظر داشت ،یک روز که داشتم جورابم را می پوشیدم، دیدم دم در اتاقم ایستاده و با حالت خاصی به من نگاه می کند، گفت: آبجی خیلی این جوراب را دوست داری ؟! گفتم : بله ! گفت:به دنیا دل نبند! ، دنیا ارزش این رو ندارد که بهش دل ببندی ! وبه همین جمله اکتفا کرد. این جملهٔ اصغر مرا به خود آورد و دیگر هیچ وقت آن جوراب را نپوشیدم. نحوه امر به معروف و نهی از منکرش بسیار برای من تأثیرگذار بود.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پرست
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی راوی :سید کاظم حسینی بنام خدا قبل از عملیات رمضان، دشمن تانک های تی ۷۲ خود را وارد منطقه کوشک کرده بود و در صدد یک حمله وسیع بود. بچه‌های اطلاعات عملیات دقیقاً این تحرکات دشمن را زیر نظر داشتند. برای همین منظور، فرماندهی سپاه در منطقه بود. چنانچه دشمن حمله خود را انجام میداد در این صورت برنامه عملیات رمضان مختل می گردید. تانک های تی ۷۲ عراقی در دو گردان مکانیزه قوی مترصد حمله به ما بودند. همان روز مسئول تیپ یک جلسه اضطراری برقرار کرد. بچه‌های اطلاعات عملیات بطور خاطرجمع ادعا کردند که گردان های مکانیزه عراق فردا  تک خواهند زد. با این شرایط عملیات رمضان ما هنوز شروع نشده، شکست خورده بود. بنابراین در همان جلسه تصمیم گرفتیم بلافاصله، بعد از جلسه به شناسایی برویم و شب که هوا تاریک شد حمله کنیم و به دل دشمن بزنیم و تانک های تی ۷۲ را منهدم نماییم. این تانک ها تازه به توسط عراق وارد جنگ شده بود. قبل از آن از این تانک ها استفاده نکرده بودند. خصوصیت این تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمی‌کرد و این کار ما را سخت می‌کرد. برای اینکه آرپی جی روی این تانک ها موثر باشد می بایست از فاصله بسیار نزدیک و به جای حساس آنها شلیک می شد. در همان جلسه همچنین قرار شد که سه گردان از نیروهای ما در آن عملیات شبانه شرکت نمایند. و همچنین قرار شد همان موقع هر گردان به طور مستقل ابتدا شناسایی مسیر خودش را انجام دهد.  فرمانده یکی از این گردان ها عبدالحسین برونسی بود که من هم همراه او بودم . وقتی برای شناسایی راه افتادیم ، چهره او با آن لبخند همیشگی آرام تر از همیشه بود. تا نزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته میشد که عراقی ها روی این خط کار می کردند و در آنجا دژ محکمی درست کرده بودند. در جلو دیده گان ما موانع زیادی به چشم می خورد. جلوتر از موانع هم، درست سر راه نیروهای ما یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد. اگر چنانچه تمام موانع را رد می کردیم اما عبور از این دشت کار پر دردسری بود. کار شناسایی را انجام دادیم. وقتی برگشتیم نزدیک غروب بود بچه ها رفتند برای توجیه نیروها ی رزمنده. دو تا گردان دیگر در شناسایی، راه به جایی نبردند. یکیشان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود. فرمانده گردان دیگر، پایش روی مین رفته بود. بنابراین به هر دو گردان دستور داده شد به عقب برگردند. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و ما هم به لطف و عنایت اهل بیت علیه السلام چشم امید داشتیم. شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. البته پیشانی بند زیاد بود ولی دنبال یک پیشانی بند میگشت که اسم مقدس بی بی روی آن نوشته باشد. خودم هم کمکش کردم بالاخره یکی پیدا کردیم که روی آن با رنگ زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا ادرکنی. اشک در چشمان عبدالحسین حلقه زد. همان را برداشت و به پیشانی اش بست. چند دقیقه بعد تمام گردان حرکت کرد که با بدرقه بچه ها راه افتادیم. حقا که حال و هوای نیروها حال و هوای خاص شده بود. ذکر ائمه علیه السلام از لب هایمان جدا نمی شد. بنابراین آن شب تنها گردانی که بپای کار رسید گردان عبدالحسین بود. حدود ۴۰۰ تا نیروی بسیجی دقیقا پشت سر هم آرام و بی صدا قدم بر میداشتند و به سوی دشمن توی همان دشت وسیع حرکت می کردند. ادامه دارد.. صلوات