چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
#شهدای_فارس
.
قسمتی از وصیت نامه
معلم شهید حمیدرضا فرد قلعه سیدی
مادر من اولین و آخرین نفر نیستم که در راه خدا کشته می شوم و شما هم اولین و آخرین مادر شهید نیستی . دل بستن و عاشق حسین بن علی شدن دست خود انسان نیست . این شیر آغشته به عشق حسین شماست که ما را عاشق کرد، مرگ به سوی همه افراد می آید پس چه بهتر که در راه خدا کشته شویم.
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف زن م
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
خاطره تپه ١٢۴
راوی : سید کاظم حسینی
بعد از عملیات فتح المبین و قبل از عملیات والفجر مقدماتی، یک روز عبدالحسین با موتور به سراغ من آمد. از من خواست که برای شناسایی جهت برنامه ریزی عملیات، به منطقه فکه برویم. من پشت موتور عبدالحسین سوار شدم راه افتادیم. حدود ۱۵ کیلومتر راه رفتیم. کنار تپه ای نگهداشت،( تپه ۱۲۴). پیاده به بالای تپه رفتیم و در آنجا نشستیم.
عبدالحسین برایم خاطره تپه ۱۲۴ را این چنین تعریف کرد :
" طبق دستور فرمانده ما ماموریت داشتیم که ابتدا به منطقه دشمن نفوذ کرده، در حدود ۴ کیلومتر در عمق دشمن جلو برویم. یعنی باید به همین نقطه تپه ۱۲۴ میرسیدیم. اهمیت و حساسیت مأموریت ما این بود که، اینجا روی تپه، مقر فرماندهی دشمن بود. تازه وقتی به پای تپه می رسیدیم باید منتظر دستور میماندیم تا دستور عملیات صادر شود. و با صدور دستور شروع عملیات من با نیروهایم باید به تپه حمله میکردیم".
عبدالحسین ادامه داد: شب عملیات گردان ما زودتر راه افتاد. از یک مسیر شیار مانند عبور کردیم، خط دشمن را رد کردیم و به پای این تپه رسیدیم. تا اینجا کار خیلی سختی نبود ولی مشکل از وقتی بود که ما باید نزدیک تپه در سکوت مستقر میشدیم، تا دستور حمله صادر شود. ناچار به بچه ها دستور دادم که بی صدا و حرکت روی زمین بخوابند. صدای نفس کسی در نمی آمد. لحظات سختی بود. تیربارهای دشمن بالای سرمان منتظر کوچکترین صدا بودند تا همه را درو کنند. لحظه ها خیلی دیر میگذشت و من همچنان منتظر دستور... دشمن در این منطقه پیش بینی همه چیز را کرده بود، زیرا مقر فرماندهی دشمن روی همین تپه بود. دژبان های آنها گشت می زدند. اطراف پر از سیم خاردار و موانع وکیسه های شن برای دفاع آنها بود. من همچنان منتظر دستور از بیسیم بودم. کافی بود کوچکترین صدایی از یک نفر از بچه ها بلند شود. البته گردان ما فدایی بود و من غصه آن را نمی خوردم که نیروها شهید و یا مجروح شوند، بلکه ناراحت بودم که مبادا عملیات لو برود. در هر صورت لحظه ها به سختی
میگذشت. ناچار به معصومین متوسل شدم. دعا میخواندم، التماس میکردم تا مرا کمک کنند و دستور عملیات زودتر صادر گردد. ۱۴ معصوم را صدا میکردم، ولی همچنان خبری نمیشد. دست آخر با التماس، حضرت زهرا سلام الله علیها را خطاب کردم. از ایشان پرسیدم که من باید چه کار کنم؟. انگار بی بی عنایت کرد و مرا یاد حضرت رقیه سلام الله علیها انداخت. به ایشان متوسل شدم و با گریه گفتم: به در خانه شما پناه آوردهام ما را یاری فرمایید!. درست همان لحظه بیسیم چی به طرفم آمد و گوشی را به دستم داد. فرمانده پشت خط بود با صدای آهسته گفت: با توکل بر خدا عملیات را شروع کنید!. حرفهای عبدالحسین به اینجا که رسید ساکت شد. صورتش سرخ شد و شروع به گریه کرد. به آن دورها خیره شده بود. انگار که همان صحنه در جلوی چشمانش بود. سپس عبدالحسین ادامهداد: حضرت رقیه آن شب به ما نظر کرده بودند. چون من اصلاً نفهمیدم چی شد! تا به خودم آمدم بچه ها سیم خاردار ها را رد کرده بودند و در مدت کوتاهی سنگر ها را گرفته و همینطور مقر فرماندهی را فتح کردند. همین عملیات ما، دشمن را فلج کرد. چون دشمن دیگر فرماندهی نداشت. در کل منطقه نیروهای دیگر از محورهای دیگری حمله کرده بودند. همان شب کل منطقه عملیات به دست ما افتاد.
در مقر فرماندهی دشمن چند زن هم بودند که فارسی بلد بودند. کارشان شنود بیسیم های ما بود. وقتی اسیر شدند گفتند: ما اصلاً متوجه هجوم شما نبودیم. به یکباره دیدیم نیروهای شما سر رسیدند. همه جا را تصرف کردند!.
عبدالحسین ادامه داد: صبح عملیات یکی از فرماندهان به سراغ من آمد. من را در آغوش گرفت و مرتب می بوسید. از من پرسید که: تو چگونه در کمترین فرصت توانستی این مقر دشمن را نابود کنی؟. اصلاً عملیات ضربتی که تو انجام دادی فرماندهی دشمن را قلع و قم کرد. بلافاصله در بقیه محورها نیروهای دشمن از هم پاشیده شدند.
بنده خدا انتظار نداشت به این زودی کار تمام شود. میگفت: وقتی ما دستور شروع عملیات را صادر کردیم، هنوز داشتیم حساب میکردیم که تا تو گردان را از معبر عبور دهی و به مقر دشمن برسی و آنرا بزنید خیلی بیشتر طول می کشد؛ ولی ناگهان دیدیم سنگر فرماندهی دشمن، بیسیم هایش قاطی شد و همه چیز آنها بهم ریخت!...
ادامه دارد...
صلوات
🔺️ ۳۰ دی ماه ۹۱ ، سالگرد رحلت رزمنده و جانباز دفاع مقدس ، مداح دلسوخته ی اهل بیت علیهم السلام ،
حاج جلیل خادم صادق را پاس میداریم و نثار روح مطهر ایشان ، فاتحه ای میخوانیم با نثار ذکر شریف صلوات
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
*بسم رب شهدا و الصدیقین
شهیدی که برای مادرش چشمانش را باز کرد.
برادر من اهل نماز و روزه بود ،ولی با جبهه رفتن مخالف بود
وقتی صحبت از جنگ و جبهه میشد مخالفت میکرد.
تا اینکه یک صبح که از خواب بیدار شد عباس از این رو به اون رو شده بود، خیلی متفاوت شده بود نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده بود،
رفتار و اخلاق عباس متفاوت شد، مدام دعا و راز ونیاز داشت .
بعد از مدتی او تصمیم گرفت به جبهه برود .
پدر و مادر مخالفت کردند ،چون خدا عباس را بعد از دو دختر به خانواده ما داده بود .
به خاطر طعنه های مردم ،که شما پسر دار نمیشوید،مادرم به حرم امام رضا ع رفته و (ع)نذر کرده بود که پسر دار شود و امام رضا ع عباس را به مادرم هدیه داد .
پدر و مادر روی عباس بسیار حساس بودند اجازه نمی دادند که به جبهه برود
عباس صدای خیلی خوبی داشت و دعای کمیل شهدا را خودش می خواند حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود تا اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند برای عباس زن بگیرند تا از جبهه رفتن منصرف شود.
عباس تعمیرگاه داشت و تعمیرموتور انجام می داد خرج خودش را خودش بیرون میآورد ولی راضی به ازدواج نشد
می گفت مگر من چقدر دیگر زنده ام که بخواهم ازدواج کنم ،نهایتش دو سال دیگر.
به هر حال ما نتوانستیم جلو رفتن عباس به جبهه را بگیریم .عباس به جبهه رفت تا اینکه تیری به گلوی عباس خورد و آن را جزء شهدا،همرا با اجساد شهدا ، عباس را هم برده بودند. بعد متوجه شدند که عباس دارد نفس میکشد و هنوز زنده است.
بعد او را برای مداوا به بیمارستان مشهد میفرستند.
جالب اینجاست که مادر میگوید امام رضا ع عباس را به من هدیه را داد و خودش هم عباس را از من گرفت.
زمانی که عباس در بیمارستان بود، اوضاع خیلی خوبی نداشت نمیتوانست حرف بزند به خاطری که تیر به گلویش خورده بود نمی توانست آب بخورد یا غذا بخورد. دایی در بیمارستان بالای سر عباس بود ،عباس به او اشاره کرد که دایی نزدیکتر بیا، با صدایی که از ته گلو بیرون می آمد گفت اینقدر بی تابی و ناراحتی نکنید من دیگر باید بروم امام حسین ع و حضرت سکینه آمدند از من دعوت کردند و من دیگر دارم می روم .
و عباس در بیمارستان مشهد به شهادت رسید.
زمانی که جسد عباس را به کازرون آوردند و مادر برای وداع با جسد عباس به بالای سرش رفت.(افراد دیگر هم بودند) .عباس برای لحظهای تا مادر را میبیند چشمانش را به عشق مادر باز کرد.مادر از خود بیخود شد و همانجا بیهوش شد وصدای تکبیر والله اکبر از بالای سر جسد عباس بلند شد وهمه شاهد این قضیه بودند.
عباس حجب و حیای بسیار زیادی داشت بین خانواده ی ما طوری بود که ما هیچ کداممان با هم روبوسی نمیکردیم، حتی پدر و مادرم خجالت می کشیدند که بخواهند با ما رو بوسی کنند حتی مادرم بازوی عباس را تا زمانی که شهید شده بود ندید،همیشه لباس هایش خیلی پوشیده بود اجازه نمی داد کسی بدن و حتی بازویش را ببیند.
عباس در وصیت نامه اش نوشته بود
*پدر ومادر عزیزم ،همیشه به خاطر حجب وحیایی که بین من وشما وجود داشت نه من توانستم شما را ببوسم ونه شما من را ، پس اگر خدا من را قبول کرد وتوفیق شهادت را نصیبم کرد وپیکرم برگشت، تنها خواهشی که از شما دارم این است که نیم ساعت صورت به صورت من بگذارید ومن را ببوسید. تا این عقده ای که این همه سال در دل من مانده است خالی شود ودلم آرام گیرد*
و مادر و پدر به وصیت عباس عمل کردند و زمانی که جسدش را آوردند صورت به صورتش گذاشتن و نیم ساعت صورت عباس را بوسیدند...
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف خاطره
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣١
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
شهردار
راوی : سید کاظم حسینی
آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار، نوبتش میشد.
یکسره اینطرف و آنطرف می دوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیص شان؛ دائم توی خط میرفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یک دفعه نشد شهرداری اش را بدهد به دیگری!.
غذا که خوردیم، ظرف ها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سر پنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد ظرف ها را برداشت و بی سر و صدا بیرون رفت.
فکر کرد حاجی او را ندیده. البته حاجی متوجه شد ولی بروی خودش نیاورد. می دانستم جلویش را نمیگیرد. بزرگوار تر از این حرف ها بود که مابین جمع توی ذوق کسی بزند.
زود سفره را جمع کرد و سریع بیرون رفت.
کسی که ظرف ها را برده بود، نشسته بود پای شیر آب، خواست شروع کند بشستن که حاجی از پشت سر شانه هایش را گرفت بلندش کرد صورتش را بوسید و گفت : تا همینجا که کمک کردی و ظرف ها را آوردی، دستت درد نکند، بقیه اش بعهده خودم است.
آن فرد گفت: دیگه توی حالمان نزن، حالا که آستین ها را بالا زده ام.
حاجی آستین های او را پایین کشید و گفت: نه آقا جان، شما برو دنبال کارهای خودت!.
او با اصرار گفت: حالا این دفعه را توی پرمان نزن!.
اصرار فایده ای نداشت کوتاه هم نمی آمد. از او مصمم تر خود حاجی بود. آخرش گفت: شما می خواهی اجر این کار را از من بگیری؟. شستن ظرف اجرش از کار شناسایی بیشتر است،
درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگر به دنبال کارها بروم و اونوقت ظرفم را یکی بشوره و لباسم را یکی دیگر، این که نشد فرماندهی!.
بالاخره طرف کوتاه آمد و برگشت. وقتی داشت برمیگشت به یکی گفت: بی خود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگوید بمیر، طرف میرود و می میرد!...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🔘‼️ یک باور غلط ذهنی
ارزانی های #دوران_پهلوی ملعون گران تر از امروز بود👇
🔻 علتاینکه بعضیها گمانمیکنند در دوران پهلوی ملعون ارزانی بوده اینست که عده ای نرخهای زمان شاه را برای جوانان نقل میکنند ولی از درآمدهای آن زمان صحبتی نمیکنند.
🔻 اما با یک مقایسه ی ساده و درست، متوجه خواهیم شد که چه زمانی قدرت خرید مردم بالاتر بوده 🔰
چند نمونه جهت اطلاع:
🔻 خرید خودرو:
🔻 سال ۱۳۴۹ که پیکان ۱۸ هزارتومان بود
🔻 حقوق یک کارمند رسمی در ماه ۲۰۰ تک تومانی یعنی دو هزار ریال بود.
⬅️ اگر میخواست پیکان بخرد باید حقوق ۹۰ ماه یعنی ۷/۵ سالش را پرداخت میکرد.
🔻 و یا یک مدیر دبیرستان که حقوقش ۵۰۰ تک تومانی و خیلی هم بالا و عالی بود باید حقوق ۳۶ ماهش را بابت خرید پیکانی که نه کولر داشت، نه هیدرولیک بود و نه ترمزش ضد قفل بود، پرداخت میکرد.
🔻اهالی یک روستا با ۳۰ خانوار، با مشارکت هم توانسته بودند یک نیسان دست دوم! به قیمت ۱۵ هزار تومان آن هم قسطی بخرند،تا بتوانند با هم به شهر نزدیک خود بروند و شیر و لبنیات بفروشند و مایحتاج خود را خرید کنند.!!!
🔻 ولی امروز عمده روستائیان خود صاحب یک نیسان یا ماشین دیگر هستند.!!!!
🔻 در آن زمان سالانه، کلاً ۳ هزار پیکان در کشور تولید میشد که آنهم به سختی فروخته میشد چون مردم توان خرید نداشتند...
🔻 اما الان سالانه حدود ۱ میلیون (حدود ۳۵۰ برابر زمان شاه) انواع خودرو تولید میشود و برای خرید آنها به علت کمبود تولید و درخواست بالای خرید مردم، صف و نوبت است!!
🔻 قیمت دلار:
🔻 سال ۱۳۵۰، هر دلار آمریکا به قیمت آزاد ۱۰۵ ریال فروخته میشد.
🔻 کارمندی که حقوق ماهیانهاش ۲۰۰ تک تومانی بود میتوانست با حقوق ماهانهاش تقریباً ۲۰ دلار بخرد.
🔻 الآن یک کارگری که حداقل دستمزد را میگیرد می تواند با دستمزد یک ماهش حداقل۱۲۰ دلار بخرد.
🔻 ضمن اینکه قیمت دلار، تنها شاخص اقتصادی نیست و در کنار آن شاخص توسعه انسانی، کاهش فقر ، ارتقاء بهداشت و سلامت عمومی و... هم هست که همگی رشدچشمگیری داشته اند.
🔻 اقلام مصرفی:
🔻 زمان شاه یک حلب ۴/۵ کیلویی روغن نباتی ۲۹۰ ریال قیمت داشت
🔻 و کارگری که مزد روزانه اش ۵۰ ریال بود تقریباً مزد ۶ روزش را میبایست بابت ۱ حلب روغن ۴/۵ کیلویی پرداخت میکرد.
🔻 در حالی که امروز یک کارگر ساده با ۶ روز کارش می تواند بیش از ۳ حلب روغن ۴/۵ کیلویی ۳۵۰ هزار تومانی بخرد.
🔻 سال ۵۴ مرغ منجمد کیلویی ۱۰۵ ریال فروخته میشد و مزد کارگر در شهر فردوس ۶۰ تا ۷۰ ریال بود.
🔻 یعنی اگر یک کارگر تمام مزد روزش را میپرداخت نهایتاً ۶۷۰ گرم مرغ خریداری
می کرد.
🔻 در حالی که امروز با دستمزد روزانه ۲۰۰ هزارتومانیاش بیش از ۴ کیلو مرغ منجمد می تواند بخرد. (۶برابر)
🔻 سال ۵۴ قیمت یک موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ خارجی ۵۶۰۰ تومان بود.
🔻 کارمندی که حقوقش عالی بود یعنی ماهانه ۵۰۰ تومان میگرفت اگر میخواست موتور بخرد میبایست تقریبا حقوق یکسالش را پرداخت میکرد.
🔻 و اگر یک کارگر با مزد روزانه ۶ تومانیاش میخواست موتور بخرد میبایست مزد ۹۳۴ روز کار یعنی ۲/۵ سالش را پرداخت میکرد.
🔻 در حالی که امروز می تواند با ۵ ماه کار یعنی مزد ۱۵۰ روز کار یک موتورسیکلت ۱۲۵ بخرد.
🔻 در زمان شاه نان سنگک ۵ ریال بود.
🔻 کارگری که در روز ۶۰ ریال مزد میگرفت
میتوانست ۱۲ عدد نان سنگک بخرد. همین بود که مردم حاشیه شهرها و حلبی آبادها نان خوردن نیز نداشتند.!!!!
🔻 ولی امروز کارگر با مزد یک روزش می تواند بیش از ۶۰ عدد نان سنگک ۵ هزارتومانی بخرد.
🔻 اینچنین بود و عده ای تصور می کنند آن دوران ارزانی بوده... البته قطعا وقتی فقط به قیمت ها نگاه کنیم آن دوران اجناس ارزانتر بوده اما وقتی مقایسه درآمدها را هم ملاحظه کنیم متوجه میشویم علیرغم چهل و چهار سال تحریم و بیش از دو برابر شدن جمعیت و هشت سال جنگ پر هزینه، توان خرید مردم امروز چندین برابر شده.
مردم عزیز:
#تحقیق_کنید
#تحقیق_کنید
#تحقیق_کنید
🌸🍃@raviyanfarss
⭕️ #خلیلِ_کربلای_پنج را می شناسید؟
#سرداردلها، حاج قاسم عزیز، او را این گونه توصیف می کند؛
«خلیل را می توانستم در گودال های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دینداری خلیل و علاقه او به امام آنجا خوب ظهور می کرد و این روزهای آخر من فکر می کردم به واسطه ی دعاهایش خداوند او را پذیرفت.»
شهید سید مرتضی #آوینی که در عملیات کربلای پنج کنار خلیل بود، می گوید:
آتش انبوه دشمن بر خلیل گلستان شده است و جز او بر هر که از ملت ابراهیم خلیل تبعیت کند. آيا تو در آن معرکه ای که سفیر گلوله ها و تیر مستقیم تانک ها نفس میبرند، کسی را از خلیل مطهرنیا آرامتر دیده ای؟ من ندیده ام. نه، رمز شجاعتش در آن کلاه بافتنی نیست، در سینه ی اوست که وسعت یقین، آن را تا بینهایت گسترده است.
🔻۳۰ دیماه ۱۴۶۵
▫️سالروز شهادت سردار شهید خلیل مطهرنیا، مسئول طرح و عملیات لشکر المهدی (عج) گرامی باد.
#عملیات_کربلای_پنج
#ﺷﻬﻴﺪﺧﻠﻴﻞ_ﻣﻂﻬﺮﻧﻴﺎ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌷
#ﺳﺮﺩاﺭﮔﻤﻨﺎﻡ
🍃🌹🍃🌹🍃
1_2974678244.mp3
21.34M
یادواره شهدای روستای آویز شهرستان فراشبند.
تاریخ ۳۰ دیماه ۱۴۰۱
راوی :محمدامیری
یکی از همرزمانش از لحظه شهادت محمد حسین می گوید:
«شهیدمحمد حسین میرشکاری ، قبل از شهادتش به من خبر داده بود که وقتی شهید می شود جسدش قابل شناسایی نیست. گفته بود یک نشانه ای از بدنش بردارند تا بعد از شهادت قابل شناسایی باشد.
«محمد حسین» شهید شد و پیکرش را با تعداد دیگری از شهدا داخل ماشین گذاشتم و به عقب بردم .
درهمان حین یاد آن جریانی افتادم که به من گفته بود، "جسدم شناسایی نمیشود"
با خود گفتم: پیکر محمد حسین که شناسایی شد... پس چگونه است که صحبتش درست در نیامد؟!!!
در همین فکرها بودم که ناگهان خمپاره ای به ماشین خورد. به سمت خودرو دویدم... تمام اجساد شهدا متلاشی شده و قابل شناسایی نبود...
و او را با همان نشانی که داده بود شناسایی کردیم... »
قسمتی از وصیت نامه شهید محمد حسين ميرشكاري
به خدا سوگند دلم پر میکشد برای قبرستان تاریک بقیع، آخر تا چه حد مظلومیت. از شما میخواهم اگر جسدم به دستتان رسید قبرم را درست نکنید و به حال خاکی بگذارید تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت گردد.
#شهدای_فارس
#شهید_حضرت_زهرایی
#شهید_بی_سر
#ایام_شهادت
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شهرد
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
حالی برای نماز
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
یک ساعتی به اذان صبح مانده بود. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پایم به چادر رسید، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می خوابد. جوراب هایش را درآورد رفت بیرون. دنبالش رفتم.
کنار شیر آب ایستاد آستین ها را بالا زد و شروع کرد به گرفتن وضو. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم که حالی برای خواندن نماز شب داشته باشد!.
خواستم کار او را انجام بدهم. یعنی منهم وضو بگیرم برای نماز شب، حریف خودم نشدم!. این فکر را کردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله فرمانده محور پیدا میشود آن وقت باید میرفتیم دیدگاه و پشت دوربین می ایستادیم. خدا می دانست که بعدش کی بر می گشتیم. پیش خود گفتم: بالاخره بدن انسان در ۲۴ساعت، احتیاج به یک استراحتی هم دارد.
رفتم توی چادر و دراز کشیدم. خیلی زود خوابم برد.
اذان صبح به سراغم آمد و مرا بیدار کرد. بلند شدم و پلک هایم را مالیدم. چند لحظه طول کشید تا چشم هایم باز شد. به صورت او نگاه کردم. معلوم بود که مثل هرشب نماز باحالی خوانده است...
ادامه دارد...
صلوات
یڪروایت ، آنهم
عاشقانہ❤️
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،
نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..
نمازش که تمام شد ، کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...
ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من
نگاه کرد و گفت :
غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت ، بین من
و واژه ها سکونت کرد.
باز هم بھش نگاه نکردم!
اینبار پرسید :
عاشقمۍ؟
سکوت کردم؛
گفت:
عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!
دوباره با لبخند پرسید :
عاشقمۍ مگه نه؟
گفتم : نه!
گفت : تو نه میگویی و پیداست
میگوید دلت آری ،
که این سان دشمنی ، یعنۍ که خیلی دوستم داری :)!
زدم زیر خنده و روبروش نشستم
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که
وجودش چقدر آرامش بخشہ ..
بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم:
خداروشکر کہ هستۍ ♥️:)
@raviyanfarss
روایت ِ : همسر سرلشکر خلبان شھید عباس بابایی
مرحومه ملیحه حکمت
یادواره برادران شهید بیگی شهرستان بختگان
راوی برادر اسماعیل جوکار از آباده طشک
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
از زبان مادر طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور
شب ها وقتی می دیدم سر جایش نیست میدانستم که دارد نماز شب می خواند.
شب های تابستان می رفت توی حیاط و آنجا نماز شب می خواند محمد بعد از ورودش به حوزه خیلی به غذا خوردنش دقت می کرد . اگر شک داشت کسی خمس و زکات می دهد یا نه به غذایش لب نمی زد. فقط دلش می خواست دستپخت من را بخورد.
یکبار مادر شهیدی برایمان نذری آورد. محمد که از حوزه علمیه آمد خانه، گفت :"مامان غذا داریم؟" گفتم : "روی گازه "تا غذا را دید متوجه شد که من نپختم گفت:" من دوتا تخم مرغ می خورم" گفتم: "عزیزم اول اینکه غذایی که نمیدونین کی پخته و خمس اش را داده یا نه ، مبلغی صدقه کنار بذارید و بعد بخورین. دوم اینکه این غذای نذری رو مادر شهید آورده"
محمد گفت:" مامان جان، به جای اینکه یه پولی کنار بزارم دوتا تخم مرغ خودمون را بخورم که بهتره. دیگه هیچ شک و شبهه ای هم نمی مونه" بعد رفت سمت قابلمه ی نذری و برای خودش کشید. گفتم:"تو که میخواستی تخم مرغ بخوری چه شد؟" محمد خندید و گفت: "وقتی مادر شهید نذری آورده یعنی مال شهیده و خیالم راحته. پاک تر از مال شهید مگه داریم؟"....⚘⚘⚘
⚘کتاب "منم یه مادرم" صفحه ۱۴۸ و ۱۴۹
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حالی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
میوه برای همه
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
گاهی جلسات گردان خیلی طول می کشید. یک بار که بنا شد چند دقیقه استراحت کنیم، یکی از بچه ها گفت: آقا، تدارکات برود یک چیزی بیاورد تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم!.
بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچههای تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها این را گرفته یا نه؟.
کسیکه میوه آورده بود، فر
حاج آقا! اینجوری که خرج مون خیلی زیاد می شود.
عبدالحسین اخم هایش را کشید و گفت:: مگر فرقی بین ما و بقیه هست ؟. ما اینجا نشستیم و داریم روی نقشه و کاغذ کار تئوری می کنیم؛ اون ها هستند که فردا باید انرژی را مصرف کنند و توی دل دشمن بروند.
حرف های دیگری هم زد که درست یادم نمانده. ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب به آن نزد...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف میوه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
پرستیژ فرمانده
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
حاجی علاقه خاصی به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت. همینطور نسبت به سادات و فرزندان ایشان. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه میداشت؛ یادم نمی آید در سنگر، چادر، خانه، یا هر جای دیگری با هم رفته باشیم و زودتر از من وارد شده باشد!. سعی میکرد جلوتر از من قدم بر ندارد.
یکبار با هم می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما!.
داخل نشدم به او گفتم: نخیر اول شما بفرمایید!.
لبخندی زد و گفت: تو که میدانی من جلوتر از سید جایی وارد نمیشوم..
به اعتراض گفتم: حاج آقا اینجا دیگر خوبیت نداره که من اول بروم!.
گفت: برای چی؟.
گفتم: ناسلامتی شما فرمانده هستید، اینجا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرمانده حفظ شود.
مکثی کردم و بلافاصله ادامه دادم: اینکه من جلوتر بروم پرستیژ شما را پایین می آورد!.
در حالیکه می خندید گفت: اون پرستیژ که میخواهد با بی احترامی به سادات باشد، من میخواهم اصلاً نباشد.!.
ادامه دارد...
صلوات