eitaa logo
انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
1.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
128 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوریش برایم آسان شد... چند وقتی که برادر بزرگترم از دنیا رفته بود ، خیلی بی تابی می کردم ، شبی سردار به خوابم آمد و گفت : چرا اینقدر ناراحتی و گریه می کنی ؟ گفتم : همش به خاطر توست ، جواب داد بلند شو دنبال من بیا ، به همراهش رفتم و چیزهایی به من نشان داد . وقتی می خواست خداحافظی کند ، اصرار کردم که نرود وقتی دیدم اصرار من فایده ای ندارد ، به او گفتم : لااقل بگو وقتی مشکلی داریم چه کار کنیم ؟؟ خیلی آرام گفت : بگویید : *یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا ، یا فاطمه الزهرا* از آن به بعد دوریش برایم آسان شد . ارادت قلبی خاصی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشته اند و همیشه می‌گفته اند آرزو دارم همانند مادرم فاطمه زهرا گمنام باشم و او همچنان پس از سالها گمنام است.
انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف گلا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف غرض و مرض راوی : همسر شهید بنام خدا تا بعد از شهادتش، ما هیچ وقت نفهمیدم که او در جبهه مسئولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند!. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می آمد، بعضی از آشناها و اطرافیان میپرسیدند این شوهر تو از جبهه چه می خواهد که انقدر میرود؟. یکبار بین همسایه ها صحبت همین حرف ها بود. یکی از زنها گفت: من که می گویم آقای برونسی از زن و بچه هاش سیر شده که انقدر به جبهه می رود و پیش آنها نمی ماند!. هیچکس حرف او را تحویل نگرفت. دست و پای بیشتری زد و گفت: آخر آدم اگر از زن و زندگی اش راضی باشد، بلاخره ملاحظه آنها را هم حتماً می کند. حرفش به دلم سنگینی کرد. نمی‌دانم او غرض داشت یا مرض یا هر دو را با هم داشت. هر چه که بود، من چیزی نگفتم سرم را پایین انداختم و با ناراحتی به خانه رفتم. آن موقع عبدالحسین هم در خانه بود. هرچه آن زن گفته بود را به او گفتم. عبدالحسین فهمید که من خیلی ناراحت شده‌ام. قیافه طبیعی و عادی به خود گرفت خندید و گفت: میدانی من باید چکار کنم؟. من گفتم: نه نمی‌دانم!. او گفت: باید یک صندلی توی کوچه بذارم و همسایه‌ها را جمع کنم بعد به همشون با صدای بلند بگویم "بابا من زن و بچه هایم را دوست دارم و خیلی هم دوست دارم ؛ اما شما بدانید جبهه واجب تر است!". خنده ای کرد و توی چشمهای من نگاه کرد و حرفش را ادامه داد: این خانمی که این حرف را به تو زده، لابد نمیداند زن و بچه من اینجا در امان هستند، ولی در مرزها خیلی خانواده ها هستند که خانه و همه چیزشان را از دست داده‌اند و اصلاً امنیت ندارند. ادامه دارد... صلوات
سردارشهید حاج مجید سپاسی بزودی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدای قهرمانان شهید سلام علیکم در جهت برگزاری دومین یادواره شهدای تخریب چی و جنگ میدان مین و بیاد مسافران پرواز آسمانی شب وصال معبر نور ، که چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ از ساعت ۱۹/۳۰ در حسینه ی گلزار شهدا ی استهبان برقرار میباشد ، دلنوشته ی ذیل را با اهدا صمیمانه ترین سلام ها و تحیات ، تقدیم میدارم: در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان اسلام ، گروهی بودند که از میان خوبان ، به عنوان بهترین ها و شجاع ترین ها انتخاب می شدند و به عبارتی همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و در حالی که دور از محل استقرار لشکر ، آموزش می دیدند و اغلب در چادر می زیستند، در آسمان ، شهیر شهر شده بودند. آنان ، همانانی بودند که قبل از همه وارد عملیات می شدند و تا به امروز نیز ، صحنه عملیات را ترک نکرده اند... آری آنان تخریب چی بودند و اگر بگوییم نزدیک ترین ها به شهادت ، سخن به گزاف نرانده ایم. تخریب یعنی نافله های پشت تله های مرگ ، سجده های شکر پس از بازگشت ، نه برای زنده ماندن ، بلکه برای توفیق حیات بخشیدن... تخریب چی ، یعنی ختم داوطلبانه زندگی خود ، برای حیات دیگران... تخریب چی یعنی قرائت کمیل و عاشورا که با جان خوانده می شد و کمتر عارفی چنین حضور حقیقی را به خود دیده است... تخریب چی ، قدم زدن در نزدیک ترین سرزمین به خدا، مردانی که علی و فاطمه ـ علیهم السلام ـ و اولاد مطهرشان به دیدنشان آمدند... زیارتتان قبول تخریب چی های دوران طلایی دفاع مقدس سیدرضا متولی انجمن راویان فجر فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن روایتگران فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف غرض
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف یک مسئولیت کوچک راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا یک شب حدود ساعت ۹ زنگ خانه زده شد. ناخودآگاه ترسیدم. در را باز کردم. دوتا مرد سوار موتور در حالیکه با چفیه صورتشان را پوشیده بودند پشت در بودند. یکیشان مودبانه سلام کرد و پرسید: آقای برونسی تشریف دارند؟. من ابتدا فکر کردم شاید از همرزمهای عبدالحسین باشند. گفتم: در حال حاضر خانه نیستند و جایی رفته است. پرسید: مشخص است ایشان کی بر می گردند، ما از رفقای جبهه ایشان هستیم. اگر بخواهیم ایشان را ببینیم چه وقت باید بیاییم؟. گفتم: ایشان وقتی هم که به مرخصی می آیند ما خودمان معمولاً او را بزور در خانه می بینیم. سوالاتشان انگار تمامی نداشت. مجدد پرسید: امشب چه ساعتی می آید؟. با تردید و دودلی گفتم: من دیگه ساعتش را نمی‌دانم برادر! . سرفه ای کرد ومجدد پرسید: ببخشید حاج خانم، اسم کوچک شوهر شما چیه؟. دیگر طاقت نیاوردم و با تندی گفتم: شما اگر از رفقایش هستید باید اسمش رو بدونید!. تا این را گفتم سریع موتور را روشن کردند و بدون خداحافظی رفتند. حدود ساعت ۱۰ شب عبدالحسین با یکی از دوستانش به خانه آمدند و گفت : اگر شام را بیاورید ممنون میشوم چون خیلی گرسنه هستیم. من موضوع موتورسوارها را به او گفتم و  توضیح دادم که سر و صورتشان را با چفیه بسته بودند و خودشان را معرفی نکردند. عبدالحسین و دوستش با تعجب به هم نگاهی کردند. من حس کنجکاویم تحریک شد با نگرانی پرسیدم: مگر آنها که بودند؟. عبدالحسین با دستپاچگی گفت: هیچی، هیچی..... آنها از رفقا بودند. اما حالا آنها چه میخواستند و به شما چه گفتند؟. تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او تعریف کردم. من آن شب بالاخره نفهمیدم موضوع چه بوده. فردا صبح زود به مغازه همسایه مان که یک زن بود، برای خرید شیر رفتم. تا مرا دید سلام کرد. سپس گفت: متوجه شدید دیشب آمده بودند شوهرت را ترور کنند؟. من رنگ از رویم پریده و حالم بد شد. یک صندلی برای من گذاشت و من روی آن نشستم. بمن گفت: نمیخواهد خودت رو ناراحت کنی بالاخره شکر خدا به خیر گذشت. ولی خواستم بگویم که آنها اول به اینجا آمدند و آدرس شما از من خواستند. من هم بی خبر از همه جا آدرس را دادم. ولی وقتی که پسرم یدالله آمد و موضوع را فهمید از دستم عصبانی شد و مرا سرزنش کرد. من نباید آدرس را میدادم. چون آنها برای ترور آمده بودند. سپس مکثی کرد و ادامه داد: حالا برایم سوال شده که این آقای برونسی چه کاره است که برای ترور او آمده اند؟. من حسابی ترسیده بودم و برای خودم هم همین سوال مطرح بود که مگر عبدالحسین چه کاره است؟. همسایه ادامه داد: پسرم یدالله، معطل نکرد و فورا به بسیج محل خبر داد، و تا صبح بسیج دور خانه شما نگهبانی میداد. من بیشتر تعجب کردم. سریع به خانه آمدم. به عبدالحسین همه حرفهای مادر یدالله را گفتم. و پرسیدم چطور خودت خبر نداری که برای ترور آمده بودند. و بمن هم اصلا واقعیت را نمی گویی؟. او گفت آخه مگر من کی هستم که مرا ترور کنند؟. سپس کتش رابه تن کرد و سراغ مادر یدالله رفت و چند دقیقه بعد برگشت. با خنده گفت : نه بابا آنها برای کشتن من نیامده بودند. مرا با یک کس دیگه اشتباهی گرفته بودند و موضوع نگهبانی بسیج هم دروغ است. مگر من کی هستم که بسیج وقتش رابرایم تلف کنه؟. حتی آنجا هم نگفت که در سپاه مسئولیت دارد. بعد از شهادتش من فهمیدم که آنروز رفته بود پیش یدالله. و خود یدالله بعد از شهادت عبدالحسین تعریف کرد که آقای برونسی  از دست من ناراحت شده بود، حتی به من تشر هم زد که: "چرا برای زنها این چیزها را تعریف می کنی که در محل فکر کنند من چه کاره هستم!". یدالله گفت: من همان روز با حاج آقا پیش مادرم رفتیم و ذهنیتی را که برایش درست شده بود، به کلی پاک کردیم. ادامه دارد... صلوات
و ای کاش صدای گرمت را در یکی از تماس هایمان داشته باشیم ❤️ تماسی از بهشت✨ پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات
🔹به مناسبت مراسم گرامیداشت شهید معمر 🌷 چند ساعت قبل از عملیات والفجر ۸بود. کنار شهید حاج محمد ابراهیمی نشسته بودم. رضا پورخسروانی امد. تعدادی کالک و نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت:حاجی اینا خدمت شما, من دیگه برم! حاج محمد گفت :کجا؟ رضا گفت:کار من دیگه تمومه, باید برم. حاج محمد زورش به رضا نرسید. هر چی گفت تو با منطقه اشنایی قبول نکرد و رفت. رضا رفت, اصغر امد. سیم چین و چند نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت حاجی من دیگه برم. حاج محمد با ناراحتی گفت یعنی چی من برم, شما اینجا رو کابل کشیدی, اگه قط شد, شما بلدی. اصغر گفت یکی رو بردم, همه خط و نشونش دادم. حاج محمد گفت نه! یک دفعه بغض اصغر شکست. تا به حال ندیده بودم یک جوان ۲۰ ساله این جور اشک بریزه. با ناراحتی مشتش رو به گونی های سنگر می زد و می گفت حاجی تو به من قول دادی! حاج محمد سر و روی اصغر را بوسید و گفت برو, تو هم برو... روز.بعد وارد فا و که شدم, دیدم یه ماشین داره شهدا را منتقل می کنه, بالاترین شهید رضا پورخسروانی بود. وارد نخلستان که شدم, دیدم پیکر یک شهید کنار یک نخل افتاده, اصغر بود, یه تیر خورده بود به پیشونیش! 🌷🌾🌷 هدیه به شهیدان رضا پورخسروانی, اصغر معمر, اکبر جوانمردی و حبیب الله ملک پور،حاج محمد ابراهیمی صلوات شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو 🌱🌹🌱🌹🌱
49.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در عملیات والفجر۸، غواصان لشکر ۱۹ فجر در اولین ساعات عملیات، قبل از سایر یگان ها موفق به عبور از اروند و شکستن خطوط محکم دفاعی دشمن در فاو می شوند... فیلمی کوتاه از آماده شدن غواص های خط شکن ۱۹ فجر ساعتی مانده به شروع عملیات والفجر۸... و یادی از شهیدان امان الله عباسی حاج مجید سپاسی باقر سلیمانی محمد دریساوی رسول ایزدی و...