هدایت شده از منصور دلها ♥️
گل نرگس بوی آشنایی دارد!
اگر عشق بویی داشت یقینا عطر گل نرگس را داشت !
اصلا انگار عطر شهدا را در گل نرگس ریخته باشند !
یا شاید عصاره ای از عشق آنها را!
هر چه هست نرگس بوی عشق و انتظار را میدهد .
انتظاری از سَر عشق❤️
#منصوردلها
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
با تعجب به او نگاه می کردم. نزدیک بود صدایم بلند شود. جلوی خودم را گرفتم. گفتم: حاج آقا! اصلا حواست هست چی داری می گویی؟ این یعنی خودکشی محض!.محکم
گفت: شما فقط ملزم هستید به دستور، عمل کنید!.
هرچه ارزیابی کردم با هم جور در نمی آمد. به او با لجاجت گفتم: این دستور را به کس دیگر بگو!.
گفت: این دستور را بتو دادم و تو وظیفه داری اجرا کنی!. لحنش جدی بود و قاطع. تا آن لحظه چنین برخوردی از او ندیده بودم. در شرایط بدی بودم. چاره ای جز انجام نداشتم، سینه خیز به طرف سر ستون رفتم. آن جا بلند شدم و به سمت راست چرخیدم. شروع کردم به شمردن قدم هایم. یک، دو، سه،
با وجود اضطراب و مخدوش بودن فکر و ذهنم سعی کردم قدم ها را دقیق بشمارم. سرقدم ۲۵ ایستادم، علامتی روی زمین گذاشتم و به طرف گردان برگشتم. همه را با خودم بردم پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر باید جلو میرفتم. با کمک فرمانده گروه ها و دسته ها گردان را حدود ۴۰ متر جلو کشاندم. یکباره خودش آمد. سید که پیرمردی بود و در شلیک و هدف گیری آرپی جی مهارت زیادی داشت، و پنج نفر آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید و به او گفت: برای شلیک حاضری؟.
سید جواب داد: بله.
عبدالحسین گفت: به مجرد اینکه من گفتم الله اکبر شما آرپی جی را شلیک می کنی به طرف رد انگشت من!.
سید انگار ماتش برده بود آهسته و با تعجب گفت: حاج آقا من که چیزی نمی بینم کجا را باید بزنم؟.
گفت: شما چیکار داری که کجا را بزنی؟ همان طرف که من با انگشتم نشان میدهم شلیک کن!.
به بقیه آرپی جی زن ها هم گفت: شما هم پشت سر سید و همان طرف باید شلیک کنید!.
رو کرد به من و ادامه داد: با بقیه بچهها بلافاصله حمله را شروع میکنید!.
من هنوز کوتاه نیامده بودم به حالت التماس گفتم: حاجی جان بیا برگردیم، همه را به کشتن میدهی، ها!.....
خونسردانه گفت: سیدجان دیگر کار ازین حرفا گذشته.
عبدالحسین سرش را به طرف آسمان بلند کرد اطراف را جور خواستی نگاه می کرد. دعایی زیر لب خواند و ناگهان صدای تکبیر گفتنش به آسمان رفت. جوری فریاد تکبیر کشید، انگار میخواست همه عالم بشنوند.
پشت تکبیر، سید فریاد زد : یاحسین؛ و آرپی جی را شلیک کرد. وقتی که در همان جهت انگشت عبدالحسین شلیک شد، نگاه کردیم که دیدیم گلوله به یک نفربر، خورد و نفربر منفجر شد. روشنایی انفجار منطقه را گرفت. بلافاصله پنج تا گلوله دیگر هم شلیک شد و پشت بندش با صدای تکبیر بچه ها حمله شروع شد.
با یورش بچه ها، دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید تار و مار شد. بعضی از بچه ها می خواستند عراقی ها را دنبال کنند. عبدالحسین داد زد برگردید فقط باید تانک های تی ۷۲ را نابود کنید! ما این همه راه آمده ایم فقط بخاطر این تانک ها نفرات عراقی را نیازی نیست دنبال کنید!.
بالاخره ما به هدف خود رسیدیم. وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم بچه ها همه خوشحال بودند. در همان لحظه کمی تامل کردم و به حرفهایی که عبدالحسین زده بود فکر کردم. کمی احساس پشیمانی به من دست داده بود.
بچه ها به جان تانک ها افتادند. گلوله آر پی جی به تانک ها که می خورد کمان میکرد و منحرف می شد. بچه ها پیش حاجی آمدن و گفتند: ما به تانک ها شلیک میکنیم ولی همه اش کمانه میکند. چه کار کنیم؟.
حاجی به شوخی و جدی گفت: خوب بجای شلیک آرپی جی بالای تانک بپرید و یک نارنجک داخل برجک بیاندازید!. و یا بروید از فاصله کاملاً نزدیک به شنی های تانک ها شلیک کنید!. در هر صورت نباید اجازه بدهید تا آنها از اینجا خارج شوند. هر چه سریعتر باید نابود شوند.
آن شب دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم به مقر خودمان، تقریباً اذان صبح شده بود. نماز را خواندیم. هر کسی از فرط خستگی در گوشهای افتاد و خوابش برد. عبدالحسین هم دراز کشید بود. من در کنار او دراز کشیدم و در حالی که به راز دستورهای دیشب فکر میکردم خوابم برد.
ادامه دارد...
صلوات
بنام خدا
انالله واناالیه راجعون
خانواده محترم غیب پرور ،
سردار حاج غلامحسین غیب پرور :
درگذشت دبیر فرهیخته و پیشکسوت دبیرستان های شهر مقدس شیراز ، حاج مظفر غیب پرور را تسلیت و تعزیت عرض می نماییم.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
🔺واکنش دیوارنگاره میدان انقلاب به نوسانات ارزی!
🔹بزرگترین دیوارنگاره کشور با طرحی از اسکناس هزار تومانی و با شعار «اعتبارش به ارادههاست» اکران شد.
🔹با توجه به التهابات اقتصادی کشور، گویا این دیوارنگاره قصد دارد توجه مردم و مسئولان را به توان داخلی برای حفظ ارزش پول ملی جلب کند...
کاش در شهرمقدس شیراز هم ، دیواره نگاره داشتیم....
#شیراز_جنت_طراز
#انجمن_راویان_فجر_فارس
*فرازی ازوصیت نامه شهید*
*برادرها!.... شما اين را بدانيد که چون انقلابتان بر مبناي اسلام است، آن ها بيشتر با شما مخالفند؛ چون آن ها اصلاً با اسلام مخالف هستند و اگر بخواهيد بيشتر بدانيد، برگرديد به زمان پيغمبر اسلام، حضرت ختمي مرتبت، محمد ( صلي الله عليه و آله و سلم ) که آغاز مسئله ي يهود و صهيونيست ها از زمان آن بزرگوار بوده است و آن ها پيوسته بر آن بوده اند که اسلام را از بين ببرند و حالا هم که مي بينيد اکثر مراکز تجمع اسلامي و اکثر کشورهاي اسلامي را تابع خود کرده اند و از اين طريق کم کم دارند اسلام را از بين مي برند. خوب ببينيد، شما ملت قهرمان که داريد با آن ها مخالفت مي کنيد آن هم به معناي واقعي؛ طبعاً به آن ها بر مي خوريد و آن ها در صدد نابودي شما هستند و اينجا است که شما هستند و اينجا است که شما بايد با پيوند و وحدتي ناگسستني جلو [ ي ] آن بي دينان از خدا بي خبر را بگيريد و نگذاريد که وجود آن ها و يا فرهنگ آن ها به ميهن اسلامي مان سرايت کند؛ چون خداي ناکرده اگر فرهنگ يک کشور بيگانه و آن فرهنگي که با اسلام مخالف است در اينجا رسوخ کند، ديگر فاتحه ي ما خوانده است.*
#شهید_مسلم_آشتاب
#شهدای_فارس
#ایام_شهادت
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٣٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف خاکه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
در اثر تابش گرمای آفتاب بیدار شدم. تقریباً ۲ الی ۳ ساعتی بود خوابیده بودم. هنوز خسته بودم که عبدالحسین صدایم زد و من بیدار شدم. یکباره یاد دیشب افتادم؛ گویی برایم یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود. یک رویای شیرین و بهشتی.
عبدالحسین داشت بلند میشد دستش را گرفتم، صورتش را به طرف من برگرداند. در چشمهایش خیره شدم و گفتم: راستش جریان دیشب برایم خیلی سوال شده.
به صورت خیلی عادی پرسید: کدام جریان؟.
گفتم: خودت را به آن راه نزن! اون ۲۵ قدم به راست ۴٠ متر به جلو جریانش چی بود؟.
گفت: حالا سید جان برویم دیر میشود برای اینجور سوال و جواب ها وقت زیاد داریم!.
خواهناخواه به دنبالش راه افتادم و دستش را گرفتم گفتم: نه همین حالا باید بدانم موضوع چی بوده.
در حالی که پا فشاری میکردم او جواب بدهد، در همان موقع حاج آقا ظریف رسید. ناگفته نماند آقای ظریف فردی روحانی و مسئول واحد زرهی تیپ بود که بعدها وجود شریفش به خیل شهیدان پیوست. آقای ظریف سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: حاج آقا برونسی دست مریزاد دیشب هم گل کاشتید.
رو به من کرد و گفت: آقا سید بیا برویم .
طبق معمول تمام عملیات های ایذایی، باید بعد از عملیات، ما دنبال مجروحان یا شهیدانی که احتمالاً جا مانده بودند میرفتیم.
عبدالحسین نگاهی کرد به من و گفت: سید جان بهتره که تو حتماً همراه گروه بروی زیرا تو این محل را بهتر یاد داری حتما خوبه که خودت همراه باشی!.
من گفتم: حاج آقا بهتره خودتون همراه آقای ظریف بروید. ظریف بین حرفمان پرید و به من گفت: سید جان تو خودت بهتر از من میدانی در حین عملیات وقتی نیروها به خطر می افتند حاج آقا خیلی حساس می شود و موقعیت محل در ذهنش نمیماند و همش حواسش به سلامتی نیروها است. بنابراین تا دیر نشده بهتره خودت راه بیفتی.
دیگر حرفی نزدم و راه افتادیم. ظریف پشت یک پی ام پی نشست من هم کنارش. دو سه تا پی ام پی دیگر هم برای کمک همراه ما شدند و به طرف منطقه عملیات حرکت کردیم. بعد از چند لحظه بجایی که شب قبل زمین گیر شده بودیم رسیدیم. من گفتم : همین جا نگه دار!.
از نفر بر پیاده شدیم. روبرویمان انبوهی از سیم خاردار های حلقوی و موانع دیگر خودنمایی می کرد. ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم؛ "۲۵ قدم می روی به راست" !.
حال چون هوا روشن بود همه چیز قابل رویت بود. سمت راست را نگاه کردم، برجا خشکم زد!.
کمی بعد بخود آمدم شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. ناخودآگاه شماره ها را بلند بلند می شمردم..........
درست ۲۵ قدم آنطرفتر، مابین انبوه سیم خاردار های حلقوی و موانع دیگر دشمن، میرسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی!. فهمیدم این معبر، در واقع کار عراقی ها بوده که برای رفت آمد خودشان و خودروهای شان درست کرده بودند. ما هم درست از همین معبر به طرف آنها رفته بودیم. بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: الله و اکبر!.....
صدای ظریف مرا به خود آورد. با تعجب پرسید: سید طوری شده؟ چرا حاج و واج مانده ای؟. توجهی نکردم. به سمت جلو رفتم یعنی به طرف عمق دشمن و باز قدم هایم را میشمردم :
چهل پنجاه قدم جلوتر موانع تمام میشد و درست می رسیدیم به چند متری یک سنگر. جلوتر رفتم. نفربری که دیشب سید با آرپی جی آن را زده بود، نفربر فرماندهی؛ و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود. که بچه ها با چند تا گلوله آرپی جی، اول حمله،
آنرا منهدم کرده بودند. بعداً فهمیدم که هشت نه نفر از فرماندهان دشمن همان جا و داخل همان سنگر به درک واصل شده بودند.
ادامه دارد...
صلوات
کافیست صبــح که چشمانت را باز میکنی ،
به شهــدا سلام کنی...
صبــح که جای خودش را دارد ،
ظهر و عصر و شب هم بخیـر می شود . . .
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢یادی از سردار بزرگ اسلام
در سالروز شهادت شهیدی که غریب و گمنام هست .....
🎙 #شهید_مرتضی_جاویدی
#اشلو
#کربلای۵
#شهدای_فارس