#دلنوشته_های_دفاع_مقدس
کلی ازش خون رفته بود. داشت جون می داد. فقط گفت: «نوکرتم» و سرش افتاد. بچه ها ساکش رو وارسی کردن. یک دفترچه خاطرات بود که روش با خط خوش نوشته بود: تقدیم به همسر عزیزم! اومدن دفتر رو تو ساک بذارن که از لاش یه پاکت نامه افتاد زمین. پاکت سنگین بود. بازش کردن. یک حلقه توش بود و یک نامه. خوندنش. فقط نوشته بود: «نوکرت تو بهشت منتظرته!»
🔺موسسه #راویان_فتح_لنجان
@raviyanlenjan
#دلنوشته_های_دفاع_مقدس
رو به روم کنار سنگر خوابیده بود و می گفت: «صدا هم که نداریم تا یه زیارت عاشورای مشتی بخونیم.» فقط جای دو نفر بود. نمی دونم خمپاره چه جوری وسط ما جا باز کرد. همه جا سیاه شد. سیاه پررنگ... سیاه... سیاه کم رنگ... طوسی پررنگ... طوسی... طوسی کم رنگ... سفید. دوباره نور پاشید تو چشمام و تونستم سنگر رو ببینم. گونی خاکی که رو سرم هوار شده بود رو به زور، کناری انداختم و سر چرخاندم سمتش. خون وگوشت، شتک زده بود رو دیوار سنگر. دقت کردم، الحمدالله از گردن به پایین سالم بود!
#راویان_فتح_لنجان
@raviyanlenjan
#دلنوشته_های_دفاع_مقدس
دکتر گفت: «آخه برادر من! تو تب ات رسیده به ۴۱ درجه، همه اش باید دستمالِ خیس، رو پیشونیت باشه!» دوباره التماس کرد: «تو رو خدا دکتر! اگه من تو این عملیات نباشم میمیرم، این که تب و لرزه. تو رو خدا، تو رو به جون داداش شهیدت.» دکتر که دید حریفش نمی شود، سرش را انداخت پایین و رفت. رو کرد به فرمانده اش که کنار دستش نشسته بود و گفت: «شما مگه نگفتی عملیات سختی در پیشه، شما بهش بگو، بگو بذارن من هم بیام. خواهش میکنم!» فرمانده هم رفت. پرستار دوید سمت دکتر و گفت: «از بیمارستان فرار کرده!»
#راویان_فتح_لنجان
@raviyanlenjan