🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت10
چهار
سال دوم هجری
یک پیراهن، روسری، چادر سیاه خیبری ، تخت و لحاف رویش، دوتا زیرانداز با روکشی از پارچه کتانی درشت بافت مصری، چهاربالشت از پوست دباغی شده بافت طائف که تعدادی از پشم و تعدادی با لیف خرما پرشده بود، پرده نازک پشمی، حصیر، آسیاب دستی، طشت مسی، سفره پوستی، مَشک، دو کوزه کوچک سفالی، سبوی سبز، آفتابه، یک ظرف مخصوص شیر که جنسش از چوب تراشیده بود و یک عبای پنبه ای برای من.
وقتی چشم رسول خدا به جهیزیه افتاد اشک هایش جاری شد، صورتشان را به طرف آسمان بلند کردند.
-خدایا! بیشتر ظرف های این عروس و داماد از سفال است، به آنها برکت بده.
همه جا بوی شکوفه و گل می داد. خدا به فرشته ها دستور داده بود، بهشت را آذین ببندند و آنجا را با گل و میوه تزیین کنند. به نسیم بهشت فرمان داده بود بوی خوشی را در سراسر آنجا پراکنده کند. حورالعین ها هم مامور تلاوت سوره طه و یاسین شده بودند.
نگاه پیامبر دوباره توی صورتم افتاد. غرق نگاهش شدم.
-گوشت و نان شام عروسی با ما، خرما و روغنش هم باتو.
بی معطلی به بازار رفتم. خرید کردم و برگشتم. پیامبر آستین هایش را تا زدند و دست به کار خردکردن خرماها شد، می خواستند خبیص درست کنند؛ شیرینی ای که طرف داران زیادی داشت.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت11
-امروز روز توست علی جان. هرکس را دوست داری برای عروسی ات دعوت کن.
به مسجد رفتم؛ اما خجالت کشیدم بعضی هارا دعوت کنم و بعضی هارا نه. روی سکویی ایستادم. همه را برای مجلس خودم و فاطمه دعوت کردم و به خانه برگشتم. کمکم سروکله مهمان ها هم پیدا شد. از قسمت خانم ها صدای دست می آمد. مرد ها چند نفری باهم حرف می زدند. کودکان هم مشت هایشان را پراز خبیص می کردند. دنبال هم می دویدند و هیاهو می کردند. سفره را پهن کردیم. شام آبگوشت بود. حواسم بود غذا به همه برسد.
-نگران نباش، خدا به غذایتان برکت می دهد.
آن قدر گل لبخند توی چهره پیامبر قرص و محکم نشسته بود یقین کردم که غذا کم نمی آید. خداراشکر همه سیر از سر سفره بلند شدند.
زور آفتاب که افتاد، مهمان ها یکی یکی برایمان دعای خیر کردند و رفتند. یکی از مهمان ها طرز تبریک گفتنش با بقیه فرق داشت.
-ان شاء الله که همیشه با فاطمه تفاهم داشته باشید. خدا فرزندان زیادی نصیبتان کند.
پیامبر شنید.
-بهتر است بگویی : ان شاء الله زندگی تان پر از خیر و برکت باشد.
ایشان ظرفی را پر از غذا کردند و برایمان کنار گذاشتند. ام سلمه را صدا زدند.
-فاطمه را پیش من بیاور.
ام سلمه قسمت خانم ها برگشت. لحظه ای بعد فاطمه، دست اورا گرفته بود. پایین لباسش روی زمین می کشید. راه رفتنش مثل پیامبر بود. روبه رویمان ایستاد. از خجالت پایش لغزید، نزدیک بود زمین بخورد که پیامبر دستش را گرفت و برایش دعا کردند. دخترم! خدا از تمام لغزش ها حفظت کند.
برای اینکه فاطمه را ببینم، حجاب را از روی صورتش برداشتند. او هم مثل پیامبر چیزی از زیبایی کم نداشت.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت12
آن روز ها رسم بود روی سر عروس و داماد نقل و سکه بپاشند. ام ایمن به پیامبر گله کرد.
-چرا برای عروسی شان چیزی نثار نکردی؟
-امشب خدا به درخت های بهشت فرمان داده، زیور و دُر و یاقوت و زمردشان را برای فاطمه و علی نثار کنند؛ همین کافی نیست؟
دستم را گرفتند.
-فاطمه همسر خوبی است.
روبه فاطمه هم از خوبی من گفتند و دستش را در دستم گذاشتند. فاطمه را سوار شهباء کردند. به خواست ایشان، زن و دختر های فامیل و دروهمسایه تا در خانه مان آمدند و در راه شعر های زیبا و پر نغز خواندند. جبرئیل و میکائیل هم بودند. دست فاطمه در دستم، وارد خانه مان شدیم. بالاخره زندگی متاهلی ما در ماه ذیحجه شروع شد.
💜💛💜💛💜💛💜
توی ایوان، فاطمه گوشه ای نشست، من هم کنارش. از خجالت به هم نگاه نمی کردیم. صدای در آمد، در را باز کردم، مرد محتاجی بود. فاطمه کمی از غذای عروسی را داخل ظرفی ریخت و به دستم داد. همراه لباس مخمل جدیدش که هدیه پیامبر بود.
-خدا عوضتان دهد.
لبخند زدم و پیش فاطمه برگشتم، کمی که گذشت دوباره صدای در آمد، این بار پیامبر بود. بلند شدیم و خوشامد گفتیم. از میان نان قندی و کشمش داخل سبدشان، یک گلابی در آوردند. دو نیمه اش کرد، یک قسمتش را به من و نیمه دیگرش را به فاطمه دادند. لبخند روی لبشان جاندارتر شد.
-این هم هدیه ای از بهشت برای شما.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت13
-چه افتخار و عزتی از این بالاتر که از بین فرزندان عدنان، ما سربلند شدیم.
تو از همه مخلوقات، جایگاه بالاتری داری، طوری که جن و انس به گرد پایت هم نمی رسند.
منظور علی است. بهترین کسی که پا به جهان گذاشته است.
توکه بزرگوار و اهل احسانی.
حرف زدنش مثل پیامبر بود.
💜💛💜💛💜💛💜
چند روز بعد از عروسی، پیامبر به خانه مان آمد. با سلما مشغول صحبت شدند. سلما به خاطر قولی که به خدیجه خاتون داده بود، از شب عروسی خانه مان مانده بود تا برای فاطمه مادری کند.
ظرف شیری را که آورده بودند، گوشه اتاق گذاشتند و نشستند.
-فاطمه جان بابا، چرا لباسی را که برایت خریدم نپوشیدی؟
فاطمه برای پیامبر از آن فقیر گفت.
-من از خود شما یادگرفتم، باید دوست داشتنی هایم را در راه خدا ببخشم.
پیامبر وسط دوابروی فاطمه را بوسه زدند.
-علی جان؛ فاطمه چطور همسری است؟
-فاطمه جان برای اطاعت خدا بهترین یاور است.
-می توانم چند دقیقه با او تنها باشم؟
بلند شدم، رفتم بیرون. صدایشان می آمد.
-شوهرت چطور مردی است؟
-علی بهترین شوهر دنیاست؛ اما هر روز برایمان حرف در می آورند. یک روز شایعه می کنند، علی از دخترانشان خواستگاری کرده است. روز دیگر زن ها پیشم می آیند و به خاطر ازدواج با او سرزنشم میکنند. می گویند:این همه خواستگار پولدار داشتی، آن وقت علی را انتخاب کردی؟ علی از مال دنیا چه دارد که دلت را به آن خوش کردی؟ تنها دارایی علی لبخندی است که همیشه روی لب دارد. نمی ارزید این همه خواستگار قابل را رد کنی و جوانی ات را پای او بگذاری.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت14
- ازاین حرف ها به من هم می زنند. می گویند: چرا اینقدر مهریه ات را کم گرفته ام؟ به حرف های مردم گوش نده. نکند به خاطر فقر شوهرت نگران باشی. نه من فقیرم، نه علی. خدا به زمین توجهی کرد و از میان مردان عالم من و علی و از بین زنان، تورا انتخاب کرد. من اگر میخواستم می توانستم همه گنج های زمین را مالک شوم. پدرت در حقت کوتاهی نکرده است. تو را به بهترین جوان فامیل شوهر دادم. مطمئن باش اگر بهتر از علی کسی بود، تو را به او می دادم. علی بزرگ دنیا و آخرت است. زودتر از همه مسلمان شد. از همه خوشاخلاق تر است. علم و منطق و صبوری اش هم از همه بیشتر است. ازدواج شمادوتا خواست خدا بوده، نه من. علی در هر دو جهان برادر من است. شوهرت یکی از بهترین هاست. اغراق نمی کنم. نباید خلاف خواسته اش رفتار کنی.
فاطمه خندید.
-من ازاین انتخاب اصلا پشیمان نیستم. هرکس هرچه می خواهد بگوید، من علی را با هیچ مرد دیگری عوض نمی کنم.
باشنیدن صدای خنده های فاطمه غرق لذت شدم. پیامبر صدایم زدند،رفتم داخل.
-علی جان! با فاطمه خیلی مهربان باش. او پاره تن من است. وقتی غمش را میبینم، غم های عالم روی دلم آوار می شوند. وقتی هم می بینم حالش خوب است، انگار دنیا را به من داده اند. فاطمه قلب و روح من است.
حرف های پیامبر مثل همیشه برایم دلخواه و خواستنی بود. لبخندی که همیشه روی لب هایم پرسه می زد، عمیق تر شد. با شوق عشقی که در صدایم بود، به پیامبر اطمینان دادم هوای دخترشان را دارم.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت15
پنج
سال دوم هجری
پیامبر طاقت دوری از فاطمه را نداشتند.یکی از خانه های حارثه بن نعمان را اجاره کردم. این طوری به پیامبر نزددیک تر می شدیم. یک روزه از خانه بنی نجار، اثاث کشی کردیم. خانه جدیدمان درش به مسجد باز می شد.
وسایل که جاگیر شد، همه جارا از نظر گذراندم. خانه کوچکمان به خصوص با آن فرش ساده کف اتاق، دل نشین و دیدنی شده بود.
💜💛💜💛💜💛💜
معمولا من و فاطمه درباره موضوعات مختلف با پیامبر مشورت می کردیم. همان اوایل از ایشان برنامه زندگی خواستیم. قرار شد کارهای بیرون از خانه به عهده من و امور منزل به عهده فاطمه باشد. همسرم از اینکه مجبور نبود با مردهای نامحرم برخورد داشته باشد و با آن ها معاملات اقتصادی انجام دهد، خیلی خوشحال شد.
-رسول خدا! بهترین چیز برای یک زن چیست؟
-فاطمه جان، تودیگر پدر صدایم کن.
-هرطور شما بخواهید.
-بهترین چیز برای یک زن این است که مردهای نامحرم را نبیند و نامحرم ها هم اورا نبینند.
پیامبر فاطمه را بغل کردند.
-فدای بچه هایم بشوم، یکی از یکی بهتر.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت16
فاطمه به خوبی از پس زندگی مان بر می آمد. دوست نداشتم اذیت شود. روزها زود از سر کار برمیگشتم و کمکش می کردم. برای پخت و پز خانه هیزم می آوردم. خانه را جارو میزدم. از چاه آب می کشیدم و دلو را دم دستش می گذاشتم.
-فاطمه جان! اززندگی کنار تو چقدر احساس خوشبختی میکنم.
لبخند رضایتی که روی لب هایش جا خوش می کرد، مرهمی می شد برای تمام خستگی هایم.
فاطمه گندم و جو هارا آسیاب می کرد، دست هایش تاول می زد. غذا می پخت و علاوه بر این ها به سوال های شرعی خانم ها جواب می داد.
💜💛💜💛💜💛💜
-آزاده جان! قربانت شوم، از بس مشک بلند کرده ای، بندش روی شانه ات جا انداخته است. دست هایت از آسیاب زخم شده است. روشن کردن شعله زیر غذا و جارو کردن خانه اذیتت می کند. حالا که پیامبر اختیار دارِ اسیر های جنگی است، می خواهی از ایشان در خواست خدمتکار کنی؟
فاطمه با نگاهی، که دلم را از لحظه اول محرمیتمان لرزانده بود، موافقت کرد. به خانه پیامبر رفته، اما نتوانسته بود حرفش را بزند.
پیامبر خودشان آمدند.
-دخترم! دیروز که آمدی، احساس کردم کار مهمی داری؛ اما نمی توانی بگویی. خودم آمدم، ببینم موضوع چیست؟
فاطمه خجالت می کشید حرفش را بزند. سر به زیر انداخت. برای پیامبر از سنگینی کارهای خانه گفتم. یک لحظه برق اشک را در چشمانشان دیدم.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت17
غذارا هم زد و سراغ آسیاب رفت. کنارش نشستم. او گندم می ریخت و من دسته آسیاب را می چرخاندم. پیامبر در زدند. باز مثل همیشه فاطمه در آغوش ایشان ذوب شد. پیامبر میان چشم ها و دست فاطمه را بوسیدند. چشم درشت سیاهشان می خندید.
-پدر فدایت شود. کدامتان خسته اید که من به جایش بنشینم؟
طنین صدایشان مثل همیشه شاد و سرزنده بود. پیش دستی کردم.
-فاطمه خسته شده است.
ایشان جای او نشستند، خانم خانه هم رفت سر قابلمه غذا. پیامبر آرام در گوشم خواندند.
-علی جان! زهرا سرور زن های جهان است. حوریه انسیه است. هروقت مشتاق بهشت می شوم، می بوسمش.
آسیاب گندم ها که تمام شد، به کمکش عدس ها را پاک می کردم که صدای پیامبر در سرم پیچید.
-هرمردی با خوش رویی به همسرش کمک کند، خدا اسمش را جزء شهدا می نویسد. برای هر قدمی که مرد برای کمک به همسرش در خانه برمی دارد، خدا به او ثواب یک حج و عمره می دهد. علی! کمک کردن مرد به همسرش ثواب هزار سال عبادت دارد. کفاره گناهان بزرگ می شود. خشم خدارا خاموش می کند.
فاطمه مثل هرروز نان پخت، سفره انداختیم و غذا را دور هم خوردیم.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت18
هفت
سال دوم هجری
شوخی کردنم باز گل کرده بود. با چشم هایم فاطمه را پاییدم.
-پیامبر من را بیشتر از تو دوست دارد.
-نخیر. من را بیشتر دوست دارد.
باهم می خندیدیم. هردویمان از خوبی هایمان می گفتیم و کم نمی آوردیم.
-من پسر فاطمه، دختر اسدم.
-من دختر خدیجه کبرایم.
-من فرزند صفایم.
-من دختر صدرة المنتهایم.
-من فخر کائناتم.
... -
صدای در خانه آمد. در را باز کردم. فاطمه پیامبر را که دید، خنده اش را قورت داد.
-چرا یک باره ساکت شدی دخترم؟ راحت باش.
-از محضر شما حیا می کنم.
جبرئیل پیامبر را از احوالات ما با خبر کرده بود. آمده بودند به هر کدام از ما میزان محبتشان را ابراز کنند. در اتاق دور هم نشستیم. از چشم هایمان خنده می بارید.
-شما من را بیشتر دوست دارید، یا فاطمه را؟
پیامبر تبسم کردند.
-فاطمه! محبوب دلم است. تو هم عزیزدلمی، علی جان!
فاطمه بلند شدند و برای پذیرایی یک ظرف خرما آورد. با پیامبر مشغول خوردن شدیم. ایشان با دست راست خرما می خوردند و با دست چپ هسته هایشان را جلوی من می گذاشتند. آخرین خرما را به دهان بردم.
-علی جان! چقدر خرما خوردی؟ انگار خیلی گرسنه بودی.
-یا رسول الله! فکر کنم شما بیشتر گرسنه بودید که خرماها را با هسته خوردید.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت19
هشت
سال سوم هجری
نه در خانه چیزی برای خوردن بود، نه پولی داشتم. به خانه زید رفتم، تنها چادر فاطمه را پیشش امانت گذاشتم و از او کمی جو قرض گرفتم. به خانه سر زدم و یک راست به نخلستان رفتم. آن روز با زبان روزه از بس طناب دلو را از چاه کشیدم، کف دست هایم زخم شده بود و می سوخت. دم غروب به خانه رفتم تا لباس هایم را برای نماز عوض کنم. فاطمه نان پخته بود و در محرابش نماز می خواند. سلامش را داد و مثل همیشه با لبخند روبه رویم ایستاد. عبایم را روی دوشم انداخت و کفش هایم را که دستمال کشیده بود، جلویم جفت کرد.
شب، فاطمه سفره را پهن می کرد که کسی درِ خانه مان را زد. رفتم در را باز کردم. زید و خانمش بودند و چادر فاطمه در دستشان. زید مثل همیشه اش نبود. صدایش هم مثل بدنش می لرزید.
-هوا تاریک شد؛ اما خانه ما روشنِ روشن بود. اول خانمم متوجه شد، حیرت کرده بودیم. نور از اتاقی بود که چادر فاطمه را روی طاقچه اش گذاشته بودیم. گفتیم شاید خیالاتی شده ایم. رفتم همه فامیل هایم را خبر کردم. آن ها هم انگشت به دهان ماندند. همه خیره به نوری بودیم که از چادر فاطمه بلند شده بود. نه فقط ما، بلکه بعضی از اقواممان هم می خواهند مسلمان شوند. امکانش هست؟
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت20
روز بعد خدمت پیامبر رسیدم.
-چند روز دیگر یکی از همسایه های یهودی مان عروسی دارد. امروز آمده بود و اصرار می کرد فاطمه هم به مجلسشان برود. می گفت:مایه سرافرازی است، فاطمه دعوتمان را قبول کند. به او گفتم:دیگر اجازه فاطمه دست علی است، نه من.
-اگر فاطمه خودش دوست داشته باشد، من حرفی ندارم.
روز عروسی، فاطمه لباس مناسب مهمانی نداشت. پول هم نداشتم برایش بخرم. مانده بودیم چه کار کنیم که جبرئیل برایش یک دست لباس گران قیمت و جواهرات بهشتی آورد.
برایمان مسجل شد، زن یهودی عمدا فاطمه را دعوت کرده تا لباس ها و جواهرات چند صد دیناری شان را به رخش بکشند. فاطمه آماده شد و رفت. من هم به نخلستان رفتم تا برای شترم علف بچینم. از همان علف ها گرفته تا نخل ها و حتی پرندگان، خداوند را ستایش می کردند. ذکر سبوح قدوس لحظه ای از زبان عالم نمی افتاد.
وقتی برگشتم، فاطمه خانه بود.
همان موقع پیامبر با دوست نابینایشان برای مهمانی به خانه مان آمدند. فاطمه حجاب گرفت.
-دخترم! ایشان شما را نمی بینند.
-من که می بینمشان. در ضمن، حجاب گرفتم تا بوی عطرم را حس نکند.
غرق شگفتی، نگاهش کردم.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت21
نه
سال سوم هجری
-چون ممکن است، محتلم شوید، دیگر در مسجد نخوابید.
با فرمان پیامبر، بعضی از بی خانمان ها، در خانه های انصار ساکن شدند. بعضی دیگر هم اطراف مسجد برای خودشان خانه های ساده ای ساختند. آن ها خوشحال ازاینکه بالاخره سرپناهی پیدا کرده اند، مدام خدا را شکر می کردند.
مدتی گذشت. پیامبر درِ همه خانه هایی را که به مسجد باز می شد، بستند. جز درِخانه ما. بعضی اعتراض کردند؛ اما لحن پیامبر قاطع بود:
-من تابع وحی هستم.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan