eitaa logo
راویان فتح لنجان
507 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
8 فایل
موسسه فرهنگی هنری راویان فتح لنجان ارتباط با ادمین: @Khadem_alshuahda
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم ده سال سوم هجری نیمه ماه رمضان، اولین فرزندمان به دنیا آمد. خیلی شبیه پیامبر بود. فاطمه دوست داشت اسمش را زودتر انتخاب کنم. -من پیش دستی نمی کنم. بهتر است پیامبر اسمش را بگذارند. وقتی پیامبر به خانه مان آمدند سلما پسرم را در بافت زردی قنداق کرد و به دست پیامبر داد. در گوش راست پسرم اذان و درگوش چپش اقامه گفتند. -علی! اسمش را چه گذاشتید؟ -هنوز هیچی، دوست داشتیم شما انتخاب کنید. به پیامبر وحی شد: -مقام علی نسبت به تو منزله هارون برای موسی است. اسم پسر هارون را روی پسرش بگذار. ایشان نام فرزندمان را هم وزن شَبَّر، حسن گذاشتند. بوی آرد سرخ شده می آمدو اسپند که مادر دور سر فاطمه و حسن می گرداند. حسن را بغل کردم و حرزش را به قنداقش سنجاق کردم. ام ایمن با یک بشقاب تلبینه داخل اتاق آمدو آن را جلوی فاطمه گذاشت. روز هفتم برایش گوسفند عقیقه کردیم و مهمانی دادیم. موهای سرش را تراشیدیم وهم وزنش نقره صدقه دادیم. بعد هم خَلوق به سرش مالیدیم. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم یازده سال سوم هجری در مسجد قبا بودیم که نامه رسان قبیله غفاری، پاکتی برای پیامبر آورد. نامه از طرفِ عمو عباس بود. به خط و امضا و مهر مخصوصش. اُبیِّ بن کعب نامه را خواند. -دوباره قریش قصد حمله دارد. می خواهد انتقام کشته های بدر را بگیرد. چند روزی گذشت. عمروبن سالم خزاعی از نیرو های اطلاعات شناسایی، با چهار نفر دیگر، به مدینه آمدند. -ما که از مکه می آمدیم، قریش در "ذی طوی" اردو زده بود. جبرئل هم خبر هارا تایید کرد. پیامبر حباب بن منذر را با چند نفر دیگر از نیرو های اطلاعاتی برای شناسایی به جلو فرستادند. چون ممکن بود مسلمان ها با شنیدن زیادی نفرات دشمن سست شوند، پیامبر اصرار داشتند فعلا همه چیز پنهان بماند تا تصمیم ها گرفته شود. -حباب جان! وقتی برگشتی، جلوی کسی به من گزارش نده. علی رغم میل پیامبر، اهل نفاق و یهودی ها خبر لشکرکشی دشمن را همه جا پخش کردند. شب پنجشنبه پیامبر دو نفر دیگر را برای شناسایی جلو فرستادند. مدینه از منطقه عالیه به سمتِ سافله شیب ملایمی داشت. آن سال باران زیادی باریده بود. آب ها در مسیرهایی که به آن وادی می گفتیم، مثل همیشه از شیب پایین آمده وشرایط را برای کشاورزی مهیا کرده بود. آن سال از وطاء تا احد و از جُرف تا عرضه، گندم و جو کاشته بودیم. همه روی حاصلش حساب کرده بودند اما آن شب، کشاورز ها، به اجبار وسایلشان را از سرِزمین به شهر آوردند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم عصر پنجشنبه پنجم شوال، دیگر برایمان مسجل شد که قریش در دامنه کوه احد مستقر شده است. شب جمعه، پیامبر با حضور افسر ها و دوراندیش ها جلسه ای برگزار کردند. -من دیشب خواب دیدم زره پوش، در قلعه مستحکمی هستم. یک دفعه ذوالفقار از قبضه شکست و ترک برداشت. گاو نری کشته شد و من قوچی را دنبال می کشیدم. کسی از تعبیرش پرسید. -زره مدینه است. از شکاف شمشیر معلوم است، یکی از اعضای خانواده ام را از دست می دهم. مرگ گاو، شهادت بعضی از دوستان و قوچ هم همان دشمن است. اگر خدا بخواهد، آن هارا شکست می دهیم. به نظرتان چگونه با آن ها رو به رو شویم؟ عبدالله ابن اُبی راهکار قلعه داری را پیشنهاد داد. -بهتر است دشمن را داخل شهر بکشانیم. زن ها از روی پشت بام ها به آن ها سنگ بزنند. ماهم میان کوچه ها، تن به تن بجنگیم. جنگ های دوران جاهلیت به تجربه ثابت کرده هرگاه از شهر بیرون رفته ایم، شکست خورده ایم. کسی نظر خود پیامبر را پرسید. -من هم با نظر پسر ابی موافقم. بهتر است در شهر بمانیم. هرچه باشد، ما بیشتر از دشمن به پیچ و خم کوچه ها آشناییم. بعضی محاسن سفید ها مثل عمو حمزه و سعد بن عباده، هم پای جوان هایی که در بدر نبودند، از جنگ بیرون شهری گفتند. -اگر درشهر بمانیم، آن ها تازه جری می شوند. فکر می کنند ترسیده ایم. در بدر که سیصد نفر بودیم، پیروز شدیم. حالا که دیگر بیشتر از این حرف هاییم. پیامبر علی رغم میلشان، با نظر اکثریت موافقت کردند. عبدالله پسر ام مکتوم را به عنوان جانشین خودشان در شهر انتخاب کردند. جلسه تمام شد. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم احتمال داشت دشمن شبیخون بزند. سران و چهره های سرشان اوس و خزرج، تا صبح در کوچه پس کوچه ها و جلوی خانه پیامبر نگهبانی دادند. روز آدینه نماز جمعه را خواندیم. بعد از نماز عصر، همه به خانه هایمان رفتیم تا آماده شویم. فاطمه لباس رزمم را تنم کرد و شمشیرم را دستم داد. حسن را بوسیدم و با زبان شعر با فاطمه خداحافظی کردم. پیامبر اسب سوار، به جمع لشکر آمد. ذات الفضول را روی لباس جنگشان پوشیده بودند. سحاب به سر، کمان و بند غلاف شمشیر به کمر، نیزه به دست و سپر به پشت انداخته بودند. بالای کمربند چرمی شان را گره زده بودند. از یک طرف کمربند، سه حلقه نقره آویزان بود. پیکان مسی نیزه هایشان، زیر نور خورشید می درخشید. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم پشیمانی از سر و روی جوان ها میبارید. -رسول خدا ما نظرمان را به شما تحمیل کردیم. معذرت میخواهیم. هرچه خودتان بگویید. لبخند روی لب های پیامبر نشست. داشتند پرچم هارا سر نی می بستند. -من دیگر لباس رزمم را پوشیده ام و تا جنگ تمام نشود هم آن را در می آورم. بسم الله بگویید و راه بیفتید. اگر صبور باشید، پیروز می شویم. عمروبن جموح با آن پای لنگش اصرار داشت همراه چهار پسرش بیاید. خانواده اش راضی نمی شدند. -رسول خدا، از اینکه هنوز شهید نشده ام، خجالت می کشم. پیامبر لبخند زدند. -با این وضعیتی که داری، جنگ به تو واجب نیست؛ اماهرطور خودت بخواهی. عمرو هم با ما همراه شد. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم مُخَیرق، یکی از دانشمندان ثروتمند یهودی عالیه، خیلی تلاش کرده بود هم کیشانش را هم با خودش بیاورد‌؛ اما آن ها شنبه بودن جنگ را بهانه کرده بودند و نیامدند. -رسول خدا! به قومم گفتم لجاجت می کنید.با اینکه می دانید محمد به شما غلبه می کند. امیدوارم خیر از شنبه هایتان نبینید. من خودم همراهتان می آیم. نه زن و زندگی دارم، نه بچه ای. وصیت می کنم اگر کشته شدم، همه املاک و اموالم به شما برسد. مالک بن عمرو تازه از دنیا رفته بود. نمازش را خواندیم و به سمت احد حرکت کردیم. منطقه بدایع و کوچه های حُسنی را پشت سر گذاشتیم. از جَرف و وطاء گذشتیم و قبل از غروب برای استراحت در منطقه شیخان اتراق کردیم. در دوران جاهلیت، پیرمرد و پیرزن نابینایی در دوقلعه آنجا زندگی می کردند. کارشان داستان سرایی برای مردم بود. برای همین، نام شیخان، روی آن منطقه مانده بود. عبدالله بن ابی و هم پیمانان یهودی اش، با فاصله از لشکر، دور هم نشستند. محمد بن مَسلَمه با پنجاه سرباز، آن شب را نگهبانی می داد. نصفه شب، فرمان حرکت صادر شد. -ما متعهد شده بودیم، فقط در شهر از پیامبر دفاع کنیم. گفتیم همین جا بمان؛ اما به حرف ما گوش نکرد و تسلیم خواست جوان ها شد. شما دارید خودتان را در دهان شیر می اندازید. این کار خودکشی است. محمد دارد با فامیلش می جنگد. چرا باید به خاطر مشکلات خانوادگی خودمان را به کشتن بدهیم؟ عبدالله بن ابی و سیصد نفر دیگر از راهی که آمده بودند، برگشتند. کسی افتاد دنبالشان: -تورا به خدا پیامبرتان را تنها نگذارید. با رفتن آن ها هفتصد نفر شدیم. پیامبر حتی به پشت سرشان هم نگاه نکردند. نماز صبح را در احد خواندیم. از آن مسافت همدیگر را می دیدیم. قریش اسب و شترهایش را میان گندم های خوشه بسته مان رها کرده بود. برای همین خیلی ها عصبانی بودند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم -کشت و زرع مان زیر سُم هایشان لگد شود، آن وقت دست روی دست بگذاریم؟ پیامبر برایمان صحبت کردند. -... تا نگفتم، کسی نباید جنگ را شروع کند. اهل مکه به رهبری ابوسفیان، این بار با تمام قوا و امکانات کامل برای جنگ آماده بودند. تمام قبیله های تحت نفوذشان هم آمده بودند. سر جمع سه هزار مرد جنگی بودند. هفتصد نفرشان نیروی زرهی و دویست نفرشان سوار کار. سه هزار شتر هم داشتند. این اطلاعات را قبلا عمو در نامه اش نوشته بود. ما با داشتن تنها دو اسب، سیصد نفر هم زره پوش نداشتیم. خالد بن ولید قهرمان جنگ آزموده قریش، فرمانده سمت راست و عکرمه بن ابی جهل هم با نیروهایش فرمانده سمت چپ لشکر دشمن بودند. آن ها رسم شکنی کرده و خانم هایشان را هم آورده بودند. زن ها به سردستگی هند، زره پوش، جلوی لشکرشان محکم دف می زدند. بلند بلند شعرهای محرک شرم آور می خواندند. از کشته های بدر و افتخارات گذشتگانشان می گفتند تا مردانشان را به انتقام از ما وادار کنند. دست می زدند و می رقصیدند. همه نیرو ها صف شدیم. پیامبر شانه هایمان را برابر می کردند تا نظم مان بیشتر به چشم بیاید. میمنه و میسره لشکر راهم تعیین کردند. -شما بیا جلو... -شما عقب تر... -شانه ات از صف بیرون زده است. پرچم انصارِ اوسی دست اُسَیدبن حُضیر، پرچم انصار خزرجی دست حباب بن منذر و لواء مهاجران و رأیت بزرگ لشکر دست من بود. چون پرچم داران قریش از قبیله بنی عبدالدار بودند، پیامیر لواء را به هم قبیله آن ها، مُصعَب بن عمیر دادند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم طوری آرایش گرفته بودیم که کوه احد پشت سرمان، کوه عینین سمت چپ و مدینه روبه رویمان بود. پیامبر عبدالله بن جُبیر را با پنجاه تیرانداز در شکاف کوه عینین مستقر کردند تا دشمن دورمان نزند. -ما پیروز شویم یا نشویم، شما همین جا بمانید. سواران دشمن را با تیر از ما دور کنید تا از پشت سر حمله نکنند. حتی اگر دیدید دشمن را شکست دادیم یا کشته شدیم، از مواضع تان تکان نخورید، چون سواران قریش در برابر تیراندازی شما نمی توانند پیشروی کنند. زن های قریش به پشت لشکرشان رفتند. همچنان می خواندند. -پسران عبدالدار! شما حامیان آیندگانید. با سلاح های برنده تان جلو بروید. شنبه هفتم ماه، بالاخره جنگ شروع شد. ابوعامر اولین تیر را به طرفمان پرتاب کرد و با پنجاه نیرویش جلو آمد. طلحه بن ابی طلحه، پرچم دار قریش که به او لقب مرد شماره یک لشکر را داده بودند، عربده زنان وارد میدان شد. -شما می گویید کشته های ما در جهنم و کشته های خودتان در بهشت اند. کسی هست که خواهان بهشت باشد یا بخواهد من را به جهنم بفرستد؟ همه به هم نگاه می کردند. -شماها به حرفی که زنید، کمترین عقیده ای ندارید. و الا برای نبرد پا پیش می گذاشتید. جلو رفتم، لبخند کجی زد. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم میدانستنم جز تو کسی برای جنگ با من نمی آید. سینه جلو داد رجزی خواندم و شعارمان را سر دادم - اَمِت، اَمِت درگیر شدیم خاک زیر پایمان با هر جنبش ما به هوا میپاشید ضربه اش را با سپر دفع کردم شمشیرم را سریع بالا بردم و فرقش را تا فک شکافتم چشمهایش از کاسه بیرون زد دو پایش را قطع کردم به لطف خدا با صورت روی زمین افتاد. پیش لشکر که برگشتم ،پیامبر خوشحال بود و تکبیر میگفتند نیروها هم تأسی .کردند صدایشان لرزه به جان کوه و کمر انداخته بود. کسی پرسید: «چرا سرش را جدا نکردی؟ - زمینش که زدم به فامیلیمان قسمم .داد از ترس عورتش را بیرون آورد. حیا کردم و رهایش کردم. سپاه خالد و عکرمه چند بار سعی کردند از حدفاصل احد و عینین دورمان بزنند؛ اما تیراندازها جلویشان را گرفتند بعد از طلحه عثمان پرچم را از میان انگشتان خونی برادرش بیرون کشید. بعد هم سعیدشان به میدان آمد همه هشت پرچمدارشان را خودم کشتم دست آخر صواب، غلام حبشیشان پرچم به دست روبه رویم ایستاد. قد و هیکلش چند برابر من بود دهانش کف کرده بود سفیدی چشمهایش دریای خون .بود نیروها از ترس عقب کشیدند نعره زد. -به خدا قسم به انتقام بزرگانی که کشتید محمد را میکشم پره های بینیاش سخت میلرزید دست راستش را قطع کردم پرچم را به دست چپ گرفت دست چپش را باز با شمشیر زدم پرچم را با کمک بازو و گردنش به سینه چسباند. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم چنان ضربه محکمی به کمرش زدم که دونیم ،شد هنوز روی دوپا ایستاده بود که بالاتنهاش غرق خون روی زمین افتاد. با مرگ آخرین پرچم دارشان دسته دسته فرار کردند. چند نفری تعقیبشان کردیم؛ اما بقیه ترجیح دادند سلاح زمین بگذارند و غنیمت جمع کنند چهل نفراز تیراندازها هم از کوه پایین آمده بودند. تا زمانی که تیراندازها پوششمان میدادند همه چیز خوب پیش می رفت؛ اما كمكم وضعیت تغییر کرد عکرمه و ،خالد با سپاهیانشان کوه عینین را دور زدند و از پشت سر غافلگیرمان کردند عبدالله سخت مقاومت کرد؛ اما خیلی زود با ده نیرویش به شهادت رسیدند خالد فریاد میزد و قریش را به مقاومت تشویق میکرد عُمره دختر علقمه حارثی هم پرچمشان را بالا برد لشکرشان در چشم برهم زدنی دوباره بازسازی شد. چهره و اندام مصعب خیلی شبیه پیامبر بود یکی از نیروهای دشمن مصعب را به شهادت رساند و فریاد زد: «محمد» را کشتم. این خبر روحیه خیلیها را سست کرد فکر میکردند حقیقتاً پیامبر کشته شده .است نظم لشکر به هم خورد طوری که خودی و غیر خودی در هم بودیم ارتباط نیروها با پیامبر قطع شد تقریباً همه نیروهایمان به سمت کوه و شهر فرار کردند فریاد می زدند: «پیامبر و نیروها همه کشته شدند کاش کسی پیش عبدالله بن ابی میرفت تا برایمان از ابوسفیان امان نامه بگیرد. انس بن نضر فریاد میزد مردم! شاید محمد مرده باشد؛ اما خدای او که نمرده .است بمانید و برای آیین محمد بجنگید تا مثل او مسلمان از دنیا بروید خدایا! من به خاطر حرف و رفتارهای این جماعت از تو معذرت میخواهم من مثل اینها فکر نمیکنم. پرچم را از بین انگشتان مصعب بیرون کشیدم باز پرچم دار شدم هر لحظه تعداد شهدا بیشتر و بیشتر میشد پیامبر ناباورانه به لشکر نگاه میکردند از عصبانیت رگ پیشانی برجسته شان متورم شده بود. عرق مثل دانه های درشت مروارید از پیشانی شان سرازیر بود. 🔹موسسه راویان فتح لنجان 🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم فریاد میزدند منم محمد، منم رسول خدا، من کشته نشده ام از خدا و رسولش به کجا فرار میکنید؟ فلانی و فلانی به طرف من بیایید. سنگی به سمت پیامبر پرتاب شد. لب پایینیشان پاره شد و چند حلقه مغفرشان در گونه شان فرورفت. از پیشانیشان خون جاری شد و به زمین افتادند دستشان را گرفتم و بلندشان کردم. همه رفتند. فقط من مانده بودم و ابودجانه نُسیبه و عمو حمزه سماک بن خرشه، مقداد ،انس ،زبیر سهل بن حنیف عاصم بن ثابت و حارث بن صمه که همان جا در وصفش شعری سرودم نگاه نگاه پیامبر روی صورتم ماند. -توهم برو. - بعد از ،ایمان کافر شوم؟ آقا شما الگوی من هستید. ابودجانه قاب نگاه پیامبر شد. - علی از من است و من از علی. بیعتم را از تو برداشتم؛ برو. گریه اش گرفت. -نه به خدا. صورتش را روبه روی آسمان گرفت. -نه به خدا! من خودم را از این بیعت آزاد نمیدانم اگر تنهایتان بگذارم کجا بروم؟ پیش زن و بچه ای که میمیرند؟ خانه ای که خراب میشود؟ مالی که از دست میرود؟ عمری که تمام میشود؟ با اجازه ،پیامبر ابودجانه هم کنارمان ماند. عمو جنگجوی بیباکی بود. پرشترمرغی روی لباسش زده بود. با دو شمشیر جلوی پیامبر می جنگید. گاه رجز هم میخواند. - من پسر ساقی ،حاجیانم من شیر خدایم و از هر طرف حمله میکنم. @ketabe_heidar
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب به قلم نسیبه زن با تجربه ای بود. برای آب دادن به مجروحان و پانسمان زخمها به احد آمده بود. اوضاع را که دید، مشک زمین گذاشت. شمشیر و سپری جور کرد و مردانه کنار ما شمشیر زد. گاهی هم تیراندازی میکرد. ابن قمیئه داد زد: - محمد کجاست؟ سمت پیامبر خیز برداشت. نسیبه با کمک یکی از مردها، جلویش را گرفتند. ابن قمیئه چنان محکم به شانه نسیبه زد که بعد از یکسال میگفت هنوز زخمم خوب نشده است. پیامبر با دیدن شهامت نسیبه حسابی به وجد آمده بودند. - مقام نسیبه از فلانی و فلانی بالاتر است. با اینکه پیامبر زخمهای جدی برداشته بودند؛ اما از ما به دشمن نزدیک تر بودند. کار جنگ که سخت میشد پوششمان میدادند قبضه نقره ای شمشیرشان به سیاهی میرفت و نگین گرد انگشتر نقره شان در دست راست میدرخشید. سهل بن حنیف با تیراندازی دشمنان را از دور پیامبر می تاراند. به سهل تیر برسانید که تیراندازی برایش سهل است. با ابودجانه در عمق سپاه دشمن فرورفته بودیم پرچم به دست از هر طرف شمشیر میزدم تا دستشان به پیامبر نرسد. مردانه از پرچم هم محافظت میکردم تا زمین .نخورد آن قدر خاک به هوا بلند شده بود که چشم چشم را نمیدید. در آن لحظات حالتی به من دست داد که تا آن روز تجربه اش نکرده بودم آن قدر برای پیامبر بی تاب شدم که خودم را فراموش کردم بی محابا شمشیر میزدم و جلو می رفتم یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم هیچ اثری از پیامبر نبود پیش خودم گفتم پیامبر کسی نیستند که از جنگ فرار کنند. وقتی نه میان کشته ها هستند و نه صدایشان می آید حتماً خدا ایشان را در آسمانها جا داده است آن روز در آن لحظه ها از جنگ نمیترسیدم آنچه در آن برهوت تنهایی آرامم میکرد، ایمان و درستی اعتقاداتم بود. غلاف شمشیرم را با سر زانو شکستم و به خودم قول دادم برای ادامه راه پیامبر آن قدر با این شمشیر بجنگم تا به شهادت برسم پس با تمام توان به دشمن حمله می کردم. @ketabe_heidar