*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت25
زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم
بعداز 7-8نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص
گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم
وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی
ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم
بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود
تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود
ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم
تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم
روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو
بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم
تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت
با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره
فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن
اما .....
#ادامه_دارد ....
💕| @dokhtarane_booyesib
🍃| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت25
فرزدق به فکر فرو میرود و همه چیز را از این کلام مختصـر میفهمـد. آیـا او مـادر خود را رهـا کنـد و همراه امام برود یا اینکه در
خـدمت مادر بمانـد؟! او نبایـد مادر را تنها بگـذارد، اما دلش همراه مولایش است.سـرانجام در حالی که اشک در چشم دارد با امام
خود خداحافظی میکند، او امید دارد که بعد از تمام شدن اعمال حج، هرچه سریعتر به سوی امام بشتابد.
بـا آخرین نگـاه بهکاروان، اشـکش جاری میشود، اما نمیدانم او می توانـد خود را به کاروان ما برسانـد یا نه؟! آیا او لیاقت خواهد
داشت تـا در راه امام،جانفشانی کنـد؟!
***
غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار
روز را شتابان آمدهایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند.
اکنون به حـد کافی از مکه دور شـدهایم. دیگر خطری ما را تهدیـد نمیکنـد.خوب است درجای مناسبی منزل کنیم. غروب آفتاب
نزدیک است.
مردم، اینجا را به نام وادی عقیق می شناسند. امام دستور توقف میدهد و خیمهها بر پا میشود.
عـدّهای از جوانان، اطراف را با دقت زیر نظر دارنـد. آیا آن اسب سوارانی که به سوی ما میآینـد را میبینی؟! بگـذار قدری نزدیک
شوند.
آنها به نظر آشـنا میآینـد. یکی از آنها عبـداللهبنجعفر (پسـر عموی امام حسـین علیه السـلام و شوهر حضـرت زینب علیهاالسـلام) است. او به همراه دو پسر خود عَون و محمد آمده است
امیر مکه ، یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک میآیند و به امام حسین علیه السلام سلام میکنند.
من میروم تـا به آن بـانو خبر بـدهم که همسـرش به اینجـا آمـده است. زینب علیهاالسـلام تعجب میکنـد. قرار بود که شوهر او به
عنوان نماینده امام حسین علیه السلام در مکه بماند پس چرا به اینجا آمده است. نگاه کن! عبداللهبنجعفر نامهای در دست دارد.
جریان چیست؟! من جلو میروم و از عبـداللهبنجعفر علت را میپرسم. او میگویـد: «وقتی شـما به راه خود ادامه دادیـد، امیر مکه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین علیه السلام بیاورم».
دوست من! نگران نباش، این یک اماننامه است.
امام نامه را میخواند: «از امیر مکه به حسین: من از خدا میخواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است
که به سوی کوفه حرکت نمودهای. من برای جان شما نگران هستم.
به سوی مکه باز گردید که من برای تو از یزید امان نامه خواهم
گرفت. تو در مکه ، در آسایش خواهی بود».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir