1.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍀﷽🍀
رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷
#پارت36
برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم
خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن
هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا
باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد
بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار
دوساله #محجبه شدم
واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
بهمن ماه 90 بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار 91میداد
تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخادـ....
من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب
زینب:دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم
دلم میخاست جای زینب بودم
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و..*
#ادامه_دارد...
💕| @dokhtarane_booyesib
🍃| @booyesib_ir
رمان #هفت_شهر_عشق🍁
📖#پارت36
با تاریک شدن هوا همه به خیمههای خود میروند، مگر جوانانی که مسئول نگهبانی هستند.
آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف میآیند. به راستی، آنها کیستند که چنین شتابان میتازند؟! گویا از مکه میآیند.
آنها فرسنگها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کردهاند. نام آنها عبدالله و مُنذر است.
آنها وارد خیمه امام میشوند. خدمت امام میرسـندو دست آن حضـرت را میبوسـند. ببین! آنها چقدر خوشـحالاند که به آرزوی
خود رسیدهاند.
خدایا!شکر.
خدای من! این دو آرام آرام اشک میریزند.
من گمان میکنم که اینها از شـدت خوشـحالی گریه میکنند، اما نه، این اشک شوق نیست. این اشک غم است. به یکی از آنها رو
میکنی و میگویی: «چه شده است؟! آخر حرفی بزنید».
همه نگاهها متوجه مُنذر و عبدالله است.گویا آنها میخواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.
امام نگاهی به یاران خود میکند و میفرماید:
ــ من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمیکنم. هر خبری دارید در حضور همه بگویید.
ــ آیا شما آن اسب سواری را که دیروز از کوفه میآمد دیدید؟!
ــ آری.
ــ آیا از او سوالی پرسیدید؟!
ــ ما میخواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دورشد.
ــ وقتی ما با او روبرو شـدیم از او در مورد کوفه سوال کردیم. ما آن اسب سوار را میشـناختیم. او از قبیله ما و مردی راسـتگوست.
او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل...
بغض در گلو، اشک در چشم...😭
همه نفسها در سینه حبس شده است!
آنهـا چنین ادامه میدهنـد: «مسـلم بن عقیـل در کوفه غریبـانه کشـته شـده است. آن اسب سوار دیـده است که پیکر بی جـان او را در کوچههای کوفه به زمین میکشیدند».😞
نگاهها متوجه امام است. همه مبهوت میشوند. آیا این خبر راست است؟! امام سـر خود را پایین میاندازد و سه بار میگوید: « إنَّا
لِلَّهِ وَ اِنَّآ اِلَیهِ راجِعُون. خدا مسلم و هانی را رحمت کند💔».
🔜ادامه دارد...
🥀| @dokhtarane_booyesib
🏴| @booyesib_ir