eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
50 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش برداشت و گفت بله بفرمایید -سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟ مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟ -سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام -لیلا😒😒 الان ساعت 10-11است تا برسی میشه 2-3دیگه تایم نیست لیلا:ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی -خخخخ فردا بیا بریم لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒 فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان کلاسای حوزه شروع شده بود 😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان شک دارم برم یانه گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم -سلام زینبی خوبی؟ زینب:مرسی تو خوبی حنان جان -مرسی زینب میگم میشه من نیام دیدار زینب:چرااااا -حس میکنم لایق نیستم زینب :الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی خداحافظ نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن انگار نمیخاستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم ... 💕| @dokhtarane_booyesib 🍃| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 آنها سرهای خود را پايين گرفته‌اند. فرمانده غرق حيرت است. اين ديگر چه معمّايى است؟ حُرّ پس از كمى تأمل به امام حسين عليه السلام مى‌گويد: «من كه براى تو نامه ننوشته‌ام و در حال حاضر نيز، مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن‌زياد ببرم». حُرّ راست مى‌گويد. او امام را به كوفه دعوت نكرده‌است. اين مردم نامرد كوفه بودند كه نامه نوشتند و از امام خواستند كه به كوفه بيايد. امام نگاه تندى به حُرّ مى‌كند و مى‌فرمايد: «مرگ از اين پيشنهاد بهتر است» و آن‌گاه به ياران خود مى‌فرمايد: «برخيزيد و سوار شويد! به مدينه برمى‌گرديم». زن‌ها و بچّه‌ها بر كجاوه‌ها سوار شده و همه آمادۀ حركت مى‌شوند. ما داريم برمى‌گرديم! گويا شهر كوفه، شهر نيرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت كرده‌اند و اكنون مى‌خواهند ما را تحويل دشمن دهند. كاروان حركت مى‌كند. صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى‌شكند. همسفرم، نگاه كن! اينجا سه مسير متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى كوفه مى‌رود، راه سمت چپ به كربلا و راهى هم كه ما در آن هستيم، به مدينه مى‌رسد. ما به سوى مدينه برمى‌گرديم. چند قدمى برنداشته‌ايم كه صدايى مى‌شنويم: «راه را بر حسين ببنديد!». اين دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى‌برند و راه بسته مى‌شود. هياهويى مى‌شود. ترس به جان بچّه‌ها مى‌افتد. سربازان با شمشيرها جلو آمده‌اند. خداى من چه خبر است؟ امام دست به شمشير مى‌برد و در حالى كه با تندى به حرّ نگاه مى‌كند، فرياد برمى‌آورد: - مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مى‌خواهى؟ - اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى‌دادم. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir