اشکآغازجنوناست ؛
تماشاسختاست
دیدنبغضعلیدرغمزهراسختاست .. !
#حضرتِمـآدࢪ
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۴
نشسته بودم تو مسجد و منتظر آجی
یه ربع منتظر موندم تا آجی اومد
_سلام
آجی:سلام عارفه جان
_خوبی؟
آجی:ممنون عزیزم تو خوبی؟
_قربونت
آجی:خب برو سر اصل مطلب😂
_چشم😂
آجی راستش من...وایسا یه کلمه درسا پیدا کنم😂
آجی:عاشق شدی میدونم😂خب ادامه بده کی هست؟
_خب چه بهتر😂محمد سجاد
آجی:محمد سجاده اتوبوسسس؟
_بله
آجی:انتخاب خوبی کردی پسره خیلی خوبیه ولی شرایط ازدواج نداره
(آجی چون همسرش با محمد سجاد دوست بود ایشون رو میشناخت)
_ینی چی؟
آجی:یعنی اینکه عارفه جان باید از ذهنت بیرونش کنی این تازه میره دانشگاه و نه پول داره نه کار داره نه خونه و نه ماشین
بابات دخترشو به یه آدمی که هیچی نداره نمیده که قبول داری؟
_بله🥺
درسته از همون اولشم باید بیخیال میشدم
آجی کلی باهام حرف زد و واقعا درست میگفت و منم سعی کردم بیخیال بشم
آجی گفت من تلاشمو میکنم اوکی کنم این قضیرو ولی عارفه جان دل خوش نکن🥲
قبول کردم و از ذهنم بیرونش کردم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده @RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۵
محمد سجاد:از اون روز که برگشتیم هنوز خستگی تو وجودم بود
انقد حوصلم سر رفته بود با مصطفی قرار گذاشتیم بریم بیرون
ساعت ۵ بود مصطفی اومد دنبالم و رفتم بیرون
محمد سجاد:سلام داداش چطوری؟
مصطفی:سلام چاکرم تو چطوری؟
محمد سجاد:الحمدالله
محمد سجاد:مصطفی من اول باید بریم پیش یکی از دوستام یه امانتی دارم دستش
مصطفی:باشه داداش اوکیه
رفتیم دم خونه ی علی اینا و امانتی رو گرفتم و اومدم پیش مصطفی
داشتم با مصطفی حرف میزدم که سرمو چرخوندم آشنا دیدم
نشناختم ولی خیلی آشنا بود یه جوری نگام میکرد فک کنم منو میشناخت
سرمو انداختم پایین و بیشتر از این نگا نکردم
و با مصطفی رد شدیم و رفتیم مغازه چون میخواستم پیرهن بگیرم
نمیدونم چرا همش قیافه اون دختره میاد تو ذهنم
اون کی بود؟چقد آشنا بود؟انقد فکر کردم تا بالاخره یادم اومد
اره خودش بود این دختره تو اتوبوس راهیان نور بود فقط ۱ یا ۲ بار دیدمش ولی نمیشناختمش
۲ ساعت گذشت تا تونستیم ۲ تا لباس و یک شلوار با قیمت مناسب بگیرم
هوا تاریک شده بود تقریبا
خیلی گشنم بود و به مصطفی گفتم بریم خونه
ماه رمضان بود و گشنه بودم و بی جون
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۶
عارفه:
۴ روز از روزی که دیدمش گذشت و تقریبا فراموشش کرده بودم
همش وسوسه میشدم که بهش فکر کنم
ولی خودمو با یه چی سرگرم میکردم
مامانم میخواست بره برای محمد حسن لباس بخره
منم باهاش رفتم
تو مغازه بودیم که یه لباس چشممو گرفت و همونو براش خریدیم
شب شده بود و نزدیک خونه بودیم
رفتم تو کوچه و وسطای کوچه...
وای
وای نه
خودش بوددد محمد سجاد
سرش پایین بود و میومد جلو
وای چقد ذوق کردم
نزدیک تر که شدیم سرشو بالا گرفت و چشم تو چشم شدیم و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت
بازم همون لباس چهار خونه تنش بود😅
وای خدا
چرا باید من الان اینو میدیدم
دلم هوایی شد باز
مطمئن تر شدم که دوسش دارم
نمیدونستم چیکار کنم
بغض داشتم ولی گریه نکردم تا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاق و یه نفس کشیدم و آروم آروم گریه کردم💔
-یافاطمه ی زهرا اگه این شخص قسمت منه که بزارم سر راهم اگر نه از ذهنم بیرونش کن
خواهش میکنم😭💔
نمیدونم چیشد که خوابم برد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمله تکان دهنده علامه طباطبایی(:
#استاد_عالی
یه جایی هس تو روضه؛
قلبت میشکنه مخصوصا سیدا!
همونجا که روضه خون میگه
بچه سیدا منو ببخشن ..💔
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃