#مطالعه_کوتاه
1⃣
آفتاب مدینه مثل همیشه گرم و سوزان
بود. پیرمرد هر روز، در آن گرمای سخت
به مزرعه میرفت و گندم میکاشت.
خودش بیمار بود امّا دلش میخواست
بتواند هر روز برای خانوادهاش نان و
غذا تهیه کند. گندمها را درو میکرد آنها
را به بازار شهر میآورد. بعد، یک گوشهی
بازار مینشست و بساطش را پهن میکرد
تا مردم گندمها را بخرند.
پیرمرد، چهرهی زیبایی نداشت و آنقدر
زیر آفتاب کار کردهبود که رنگ صورتش،
حسابی سیاه شده بود. او یک دل مهربان
و با خدا داشت، امّا مردم وقتی چهرهی
سیاه و پر از چروکش را میدیدند از او
دور میشدند.
خیلیها پیرمرد را مسخره میکردند و او
با حرفهایشان ناراحت میشد. بعضیها
هم با دست او را به هم نشان میدادند و
با صدای بلند میخندیدند. برای همین،
پیرمرد دیگر کمتر به بازار شهر میرفت.
دوست داشت یک نفر با او با مهربانی
حرف بزند، امّا هر روز مردم از او دورتر
میشدند. آنروزها، کسی جواب سلامش
را هم نمیداد. پیرمرد وقتی که از مردم
ناراحت میشد، آرام از سمت مزرعه به
مسجد میرفت و قبل از اینکه کسی او
را ببیند، از آنجا برمیگشت.
دلش میخواست دیگر هیچکس صورتش
را نبیند. روزی قدم قدم در حال عبور از
کوچهای بود و به گندمهایی که به فروش
نرفته بود، فکر میکرد. ناگهان چند نفر را
دید که به سمت کوچه میآیند. با خودش
گفت حالا آنها هم مسخرهام میکنند. برای
همین، سرش را با خجالت پایین انداخت.
سرش پایین بود و در همین فکرها بود که...
#ادامه_دارد...
📚 برگرفته از «حکایتهایی از زندگی امام موسی کاظم (ع)». حسین حاجیلو. ۱۳۸۶
➖➖➖➖➖➖
✅کانال حرم امام رضا(ع)
@Razavi_aqr_ir
🔺 #مطالعه_کوتاه
2️⃣
سرش پایین بود و در همین فکرها بود که
عابران، خیلی عادی پیش آمدند و نزدیک
او رسیدند.
یکی از آنها پیرمرد را که دید، با مهربانی به
او سلام کرد. مرد با خودش گفت: حتما این
مرد با یک نفر دیگر سلام کرد. یا اینکه قصد
کرده مرا مسخره کند!
به کوچه نگاه کرد. جز آن عابران و پیرمرد
هیچ کسی آنجا بود. برای همین، با تردید،
جواب سلام رهگذر را داد. رهگذر دوباره با
همان صدای مهربان گفت: ای پیرمرد، اگر
کاری داشتهباشی، آن را با جان و دل برایت
انجام میدهم»
در چهرهی زیبای رهگذر، اثری از تمسخر
نبود. پیرمرد با تعجّب، رهگذر را نگاه کرد.
با خودش گفت: او کیست؟ چرا مثل بقیهی
مردم من را مسخره نکرد؟ چقدر با من زیبا
سخن گفت...مگر مرا میشناخت که خواست
کمکم کند؟
آنقدر غافلگیر شده بود که دیگر نتوانست
جواب رهگذر را بدهد و همانجا ایستاد. کمی
که گذشت، رهگذران از آن کوچه رد شدند.
پیرمرد، تازه یادش آمد نام رهگذر را نپرسیده
است. برای همین، تصمیم گرفت به دنبال آنها
برود و آن مرد را پیدا کند.
او هر وقت میخواست حرف بزند، با خجالت
و آرام سخنش را میگفت؛ اما آن روز وقتی
خود را به رهگذران رساند، با صدای بلند گفت:
صبر کنید! کمی صبر کنید!
رهگذران صدای پیرمرد را که شنیدند، ایستادند
و یکی از آنها گفت: کاری داری ای برادر...؟
#ادامه_دارد...
📚 برگرفته از «حکایتهایی از زندگی امام موسی کاظم (ع)». حسین حاجیلو. ۱۳۸۶
📑 حال و هوای حرم، برنامه ها و تصاویر در👇
🔰 @Razavi_aqr_ir
🔺 #مطالعه_کوتاه
1️⃣
با یک کاروان بزرگ از سرزمینی دور به
نام «مغرب» پیاده به سمت مدینه آمد.
روزها، آفتاب گرم روی زمین میتابید و
شبها هوا، سرد میشد، امّا مرد کاروانی
میخواست زودتر به مدینه برسد
مسیر آنقدر طولانی بود که دخترک
دیگر نمیتوانست با آنهمه خستگی
بهراحتی راه برود.
صورت پاک و معصومش زرد شده بود
و با هیچ کسی سخنی نمیگفت. همه
میدانستند او در یک خانوادهی خوب
بزرگ شده، حالا هم دلش نمیخواست
از آنها جدا باشد، امّا چارهای نبود...
کاروان بعد از مدتی طولانی، به مدینه
رسید. خبر در شهر پیچید و مردم با
شادی برای دیدن کاروانیان به میدان
شهر آمدند.
مرد کاروانی دخترک را که از خستگی
بیمار شدهبود، از مردم پنهان میکرد
دلش نمیخواست کسی چهرهی ساده
و بی رمق او را ببیند.
امّا آن روز، امام موسی بن جعفر(ع)
در خواب دیدند که همراه این کاروان
دختری پاک و مهربان است که بعدها
از زنان بزرگ مدینه میشود؛
برای همین ....
#ادامه_دارد...
📚 برگرفته از کتاب «نجمه خاتون، مادر حضرت فاطمه معصومه(ع)». حمید احمدی جلفایی. ۱۳۹۳
➖➖➖➖➖➖
📑 حال و هوای حرم، برنامه ها و تصاویر در👇
🔰 @Razavi_aqr_ir
🔺 #مطالعه_کوتاه
2️⃣
برای همین، صبح زود وقتی خورشید
طلوع کرد، عبایشان را به تن کردند و
به سمت کاروان به راه افتادند.
دلشان میخواست قبل اینکه کاروان
از آنجا برود، دختر را پیدا کنند. مرد
کاروانی از دور امام(ع) را دید و زود
ایشان را شناخت.
با شادی به استقبال امام(ع) رفت.
امام(ع) با مرد سلام کردند و با مهر
و محبت، دربارهی مسیر و اتفاقاتی
که برایشان افتاده بپرسیدند
مرد کاروانی برای امام(ع) از مغرب
و از شهرهایی که در مسیر دیده بود
گفت. بعد، برایشان گفت که در راه،
یکی از دخترها بیمار شده و حالش
خوب نیست. میگفت نام دخترک،
«تُکتم» است؛ تکتم نام دیگر چشمه
زمزمه بود؛ یک نام زیبای عربی به
معنی چشمهی جوشان
امام(ع) حرفهای مرد را که شنیدند از
او خواستند تُکتَم را به ایشان بسپارد،
تا یار و همراه حمیده خاتون باشد.
همه میدانستند حمیده...
#ادامه_دارد...
📚 برگرفته از کتاب «نجمه خاتون، مادر حضرت فاطمه معصومه(ع)». حمید احمدی جلفایی. ۱۳۹۳
➖➖➖➖➖➖
📑 حال و هوای حرم، برنامه ها و تصاویر در👇
🔰 @Razavi_aqr_ir