#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_چهارم
در یکی از همان روزهای سخت بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم.
زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه ایستاده بودند تا مرا دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند مگه جنگزده یَل (جنگ زده در اهالی رامهرمز) برنج و خورش میخورند؟
انتظار داشتند که من به بچههای نان خالی بدهم فکر میکردند که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم.
بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود و کارگرها شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند.
پسرها هم آبادان بودند من و مادرم و دخترها و شهرام هم در رامهرمز اسیر شده بودیم.
یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام جمعه رامهرمز رفتم چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم.
از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهد تا بتوانیم آنجا همراه با دخترهایم با عزت زندگی کنیم حتی گفتم شوهرم کارگر شرکت نفت هست و حقوق می گیره و من کرایه اتاق رو میدم
امام جمعه جواب داد جنگ زده های زیادی به اینجا اومدن و تو چادرهای هلال احمر ساکن شدند شما هم میتونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید.
من که نمی توانستم چهار تا دختر را در داخل چادر که در و پیکر امنیت ندارد نگهدارم چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند.
بعد از اینکه از همه ناامید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم.
پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یک خانه کوچک چوبی داشت در تمام سقف گنجشکها و پرنده ها لانه کرده بودند خانه یِ باغی از چوب ساخته شده بود خیلی وقت بود کسی از خانه استفاده نمیکرد
برای همین خانه چوبی لانه موش ها عنکبوت و پرنده ها شده بود بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان و تمسخر و اذیت نزدیکان به آن خانه رفتیم.
حاضر شدیم با موش و گربه زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم البته بعد از رفتن مان به خانه باغی زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر.....
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
3.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 فردای انتخابات چه جوابی برای مادران شهدا آماده کردیم؟ همه ما مسئول هستیم #من_رای_میدهم
✍️عبـدالمـجید خرقـانی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
حجتالاسلام محمد عبدالملکیروایتگری حجتالاسلام عبدالملکی در معراج شهدای اهواز.mp3
زمان:
حجم:
9.27M
#روایتگری
🔸روایتی از مادران شهدا
🎙راوی: حجت الاسلام محمد عبدالملکی
📍معراج شهدای اهواز
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
همیشه در کار خیر پیش قدم بود.
دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد.
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می نوشت.
روزی که خیلی برای خدا کار انجام می داد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
یادم هست یکبار به من گفت:
امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد گره از کار چندین بنده خدا وا کنم.
به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد.
هیچ چیز او را راضی نمی کرد، مگر اینکه دل یک انسان را بخاطر خدا خوش کند.
لباس نو نمی پوشید.
می گفت:
هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم می پوشم.
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند. در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند. هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود. همیشه با وضو بود. به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش. آب وضویش را خشک نمیکرد. در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود. حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
#شهید_مسلم_نصر
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جوری زندگی کنید که پدرتون این طوری ازتون راضی باشه
💥بوسه پدر شهید بابایی بر پای فرزند شهیدش
#شهید_عباس_بابایی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#شهید_والامقام
#اسداله_حبیب_الهی
هر کس به اندازه توانایی خویش احساس مسئولیت کند.
در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید.
مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده، بگویید ما به عنوان یک شیعه امام زمان(عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کردهایم.
#شهدا
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#انتخاب_اصلح
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
~🕊
هیچگاهمستقیمبهنامحرمنگاه
نمےکردوبهشدتمقیدوچشمپاکبود.
اوقاتےکهدرمهمانےهایخانوادگےبود؛
اگربانوانحضورداشتند،حریمشرعےرا
رعایتمےکرد.
اگرجمعبابتموضوعےمےخندیدندسرشراپایین
مےانداخت ومی خندید.
#شهید_محمدرضا_دهقان❤️🕊
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
🌹یک توصیه از شهیدهمت به همه ی مردم ایران
☝️همون کشورهایی که توی جنگ تحمیلی انواع سلاح ها را به صدام میدادن تا باهاش ایران را بکوبه، چند ماهه توی رسانه ها و کانال های فارسی زبان شون درحال کوبیدن انتخابات و تلاش برای منصرف کردن مردم ایران از شرکت در انتخابات اند.
♨️ آتش دشمن امروز در حال کوبیدن صندوق رای گیریه...
#شهدا
#انتخابات
#حضور _ حداکثری
#انتخابات _اصلح
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیست_و_پنجم
از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند و لباسها را می خوردند از یک طرف گنجشک ها روی سرمان فضله میریختند.
از طرفی هم فامیل به ما دهن کجی میکرد. در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم.
خانه، آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک پریمس «چراغی که با نفت کار می کرد و سر و صدای زیادی داشت»
و یک بخاری نفتی فوجیکا خریدم.
از دردِ بی جایی پریمس را داخل توالت میگذاشتم وقتی میخواستم غذا درست کنم آن را داخل راهرو می کشیدم.
بعضی وقت ها به تنگ می آمدم یک گوشه ای می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه میکردم. خانهای که دورتادور شمشاد سبز و باغچه پر از گل و سبزی بود.
دیوارهای رنگ روغنی شده اتاقهایش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی برق میزد آشپزخانهای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بزار و بردار می کردم در کمتر از یک ماه، صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت ی در حقشان نکرده بودیم.
بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد.
هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد. در کلاسهای قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگیمان بود شرکت کرد.
یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس ششم زینب آقای شاهرخی بود زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی کار میکرد.
دخترهای فامیل جعفر حجاب درست وحسابی نداشتند. زینب با آنها دوست می شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد.
مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها میدانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند. پس با رفتن به کلاس وقتشان پرُ میشد و چیزهایی هم یاد میگرفتند.
مینا و مهری بیشتر به این نیت کلاس می رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعالتر و علاقه مند تر در کلاسها شرکت میکرد.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
وی در یکی از خاطراتش از دانشگاه تهران میگفت: زمانیکه در این دانشگاه، کمونیستها مسلط بودند و دانشجویان مسلمان تنها اتاقی کوچک برای برگزاری نماز داشتند، چون بعضی از دانشجویان خجالت میکشیدند که در دانشگاه نماز بخوانند. با اینکه او از ریا نفرت داشت، اما روزی چندین بار در نمازخانه نماز میخواند تا دانشجویان دیگر احساس تنها بودن نکنند و خجالت نکشند.
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
راوی: آقای مهدی چمران برادر شهید
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱موتور برادرش را برداشت تا رأی بدهد.سر صبحی که به مسجد رسید،خلوت بود.مسؤول پایگاه او را شناخت.از جایش بلند شد و کلی عزت و احترام گذاشت.بقیه عوامل اجرایی رأیگیری هم بلند شدند.آقا مهدی ناراحت شد و گفت:کارتان را انجام دهید.وقتی رأی را به صندوق انداخت،سه نفر از مأموران او را بدرقه کردند و دم در گفتند:آقای زینالدین وسیله دارید؟به موتور گازی کنار خیابان اشاره کرد و گفت:وسیلهام کجا بود؟این موتور برای برادرم است.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا