💢 #روایتی_از_علمدار_تفحص
.
▪️آن روزی که کاروان (از آغوش امام تا پابوس امام) را از حرم امام خمینی(ره) تا مشهد میبردیم، در ورامین یک مادر شهیدی فرزند شهید مفقودالأثر خود را در خواب دیده بود که فرزند به مادر گفته بود:«مادر! چرا خوابیدهای؟! بلند شو، بلند شو، کاروان به شهر آمده است.»
.
▪️مادر شهید میگفت:
«من بلند شدم و دیدم در داخل شهر کاروانی هست و مقداری هم کاروان را مشایعت کردیم و از قضا فرزند این مادر نیز در همین کاروان بوده است.»مادر شهید تعریف میکرد:«خواب دوم را نزدیک سحر دیدم و فرزندم آمد به من حرفی زد، شهید در خواب گفت: مادر! به مردم بگویید به شهدا نگویند یک مشت استخوان. هنگامی که مردم چفیههایشان را به بالا میانداختند تا دژبان و سرباز آنها را به تابوت شهدا متبرک کند؛ قبل از اینکه سربازها و دژبانها بخواهند چفیهها را از مردم بگیرند، ما شهدایی که هویت داریم، خودمان چفیهها را از مردم میگرفتیم و به شهدای گمنام متبرک میکردیم و به آنها برمیگرداندیم.»
.
▪️یعنی شهید با هویت، چفیه را میگرفته و به شهید گمنام متبرک میکرده. لذا میگویند «حب خمول» یکی از مقامات معنوی است. این «حب خمول» یعنی «حب گمنامی» و در پایان باید بگوییم همانا نوشته شده در پای ساقه عرش؛ «إن الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة».
.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی