📌#روایت_کرمان
( تولد یک لبخند )
🌿همیشه لبخند به لب داشت ، اما هر وقت تلویزیون یک شهید را نشان میداد، لبخندش محو می شد و ماتم زده مینشست گوشه ی اتاق .😔
با یک دست آرام عینکش را در می آورد و با زبری آن یکی دستش ، قطره های اشک را از روی چروک های دور چشمش پاک می کرد . بعد هم با حسرت محکم می کوبید روی پایش و بی وقفه مثل یک ذکر تکرار می کرد :
🌱«کاش یه روزی قسمت منم بشه»
روز آخر دمِ رفتن ، وقتی شوهرش بهش گفت امروز دلشوره دارم و خیلی مواظب خودت باش! فقط جواب داد :
🍀«هر چی خدا بخواد همون می شه ، توکل به خودش!»
این را گفت و با لبخند رفت! لبخندی متفاوت از لبخندهای شصت و دوساله ی عمرش...
🥀 شهیده فاطمه رجب زاده
📝راوی : همسر شهید
#شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
📌#روایت_کرمان
کربلایی یاسین
🌿خیلی دلش میخواست برود کربلا ولی پول رفتن نداشت. نزدیک اربعین که میرسید، زنجیر هیئتش را بر میداشت و از کرمان پیاده میرفت جوپار.
هرسال با همسایهمان راهی میشد؛ خاله صدا میزدش. امسال که خالهاش نبود، خیلی نگران پیادهروی روز اربعین شد. بهش دلداری دادم و گفتم :«نگران نباش پسرم، از هرجا شده پول اسنپ رو جور میکنم که خودمون رو به جاده جوپار برسونیم.»
🌱یاسین هم در جواب گفته بود: « هر طور شده باید به پیادهروی جوپار برسیم.زیارت امام نمیتونیم بریم، زیارت امامزاده که میتونیم...»
📝راوی: سمیه سلطانی نژاد مادر شهید.
🥀شهید یاسین تشت زر
✍نویسنده: زهرا یعقوبی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
📌#روایت_کرمان
رازداری دستها
🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد.
همیشه میگفت: «فقط دو تا دستم میدونن من دارم چکار میکنم.»
🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.»
رضا، برگهی حمایت مالیش از دختربچهی سهسالهی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.»
🥀شهید رضا اکبرزاده
📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
📌#روایت_کرمان
رازداری دستها
🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد.
همیشه میگفت: «فقط دو تا دستم میدونن من دارم چکار میکنم.»
🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.»
رضا، برگهی حمایت مالیش از دختربچهی سهسالهی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.»
🥀شهید رضا اکبرزاده
📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ وقتی روضه حضرت رقیه تو کرمان تکرار میشه!
❇️ روایتی درباره غسال نازنین فاطمه عزیزی شهیده ۴ ساله افغانستانی حادثه تروریستی کرمان...
#چهلم_شهدای_کرمان
#شهدای_افغانستانی_کرمان
#روایت_کرمان
#شهیده_نازنین_فاطمه_عزیزی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
25.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 شهید آدامسفروش!
🔹 شهید نعمتالله آچکزهی، نوجوان ۱۵ سالهای که در کرمان چشم به جهان گشوده بود و در کنار درس خواندن، سفره، توپ پلاستیکی و آدامس میفروخت.
🔹 با وجود سنّ کمش، خانوادهاش ضمن نشان دادن باقیمانده آدامسهای فروخته نشدهاش به تیم مستندساز خبر فوری، از علاقهاش به خواندن اشعاری در طلب شهادت بسیار میگفتند. علاقه ویژهای نیز به سرود «سلام فرمانده» داشت و مدام آن را تکرار میکرد.
🔹 چفیه متبرک به مزار حاج قاسم و پرچم ایران را به خانه آورده بود و خیلی به آن احترام میگذاشت. شاید تعجب کنید که یک خانواده افغانستانی، اهل سنت و از قوم پشتون (همقومیت با طالبان) چرا باید این اعتقادات را داشته باشد؟ پاسخ را از زبان دایی شهید بشنوید.
#شهید_نعمتالله_آچکزهی
#شهدای_افغانستانی_کرمان
#روایت_کرمان
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا