📌یک بار آمده بود محل کار من. نامهای داشت. کاغذ نامه پاره شده بود. یک تکه چسب نواری به اندازهی یک بند انگشت بریدم و دادم به او تا نامهاش را بچسباند. نگاه پرمعنایی به من کرد و گفت: «رسول، این چسب برات آتیش جهنم نشه!»
🔹میدانستم و شنیده بودم چقدر سَر بیتالمال حساس است. گفتم: «علی آقا خیالت راحت؛ اینجا قلکی داریم که هر استفادهٔ شخصی از بیتالمال کردیم، مبلغی میندازیم توی اون و آخر ماه به حساب دولت واریز میشه.»
📚برشی از کتاب من غدیریام(مجید ایزدی) به روایت رسول قافلانکوهی برادر خانم #شهید_علی_کسایی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
✳ بچههایم بیمۀ امام رضا (ع) هستند!
گفتم: «حاجخانم شما چیکار کردین که بچههاتون اینقدر خوب و باخدا شدن؟»
با سرش به سقف اتاق اشاره کرد.
– خواست خدا بوده.
وقتی چشمان منتظرم را دید، ادامه داد.
– من فقط حواسم به حلال و حروم #سفره بود. حواسم بود با کی رفیق میشن و کجاها میرن. جایی که #گناه میشد، جای من و بچههام نبود، اما اصلش اینه که بچههای من بیمۀ #امام_رضا (ع) هستن. یادش بخیر. هر طوری بود، سالی یک بار رو میرفتیم زیارت آقا.
📚 از کتاب #آخرین_فرصت | #شهید_علی_کسایی به روایت همسر شهید ص ۱۴۱ سمیرا اکبری
#شهدا
#شهادت
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم