eitaa logo
راز دل با شهدا 🇮🇷
9.7هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
5.9هزار ویدیو
13 فایل
پیامبراکرم(ص): هر عمل نیکی، عملی نیکوتر از خود دارد مگر شهادت در راه خدا، که عملی نیکوتر از آن وجود ندارد تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/2912289073C486e9b0c39
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 .... 🌷مرتضی در تحمل سختی زبانزد هم‌قطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود‌. در عملیات آبی_خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر می‌شود چند بار یک عملیات را تکرار کنند. وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له می‌زدند ولی او به همراه دوستش اکبر شهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده و خود بدون نوشیدن جرعه‌ای آب به پادگان بازمی‌گردند. مرتضی در جریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسؤل اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست‌های تکفیری خطر می‌کرد و آخر شب بازمی‌گشت. یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید:... 🌷پرسید غذا هست؟ گفتیم مقداری عدس داشته‌ایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آن‌که کمی گرم شد دو لقمه از آن را خورد و خدا شکر کرد و خوابید. از مال دنیا هرچه داشت انفاق می‌کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بد سرپرست را بر عهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می‌کرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت می‌کرد. او یک‌بار زندگی‌اش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد! از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!» 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز مدافع حرم مرتضی حسین‌پور شلمانی و شهید معزز مدافع حـرم اکبر شهریاری 📚 کتاب "فرمانده نابغه" ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 !! 🌷ولی‌الله هر وقت می‌خواست از شهادت حرف بزند، طفره می‌رفتم و حرف را عوض می‌کردم. اما او کار خودش را می‌کرد. هر بار که تشییع شهیدی را می‌دید، می‌گفت: تهمینه! حتماً توی مراسمش شرکت کن. شاید یک روزی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند. می‌گفت: می‌خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه‌ام. بعد دستی به بازوهایش می‌زد و می‌گفت: اما تا این‌ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی‌کند. گریه می‌کردم و نمی‌خواستم معنای حرف‌هایش را بفهمم. 🌷وقتی خبر آوردند که در بخش آی.سی.یوی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی‌فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران. وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود. وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم‌خیز کرده و محکم به پشتش می‌زدند، دنیا روی سرم خراب می‌شد. داشتند ریه‌هایش را شستشو می‌دادند. آن‌جا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این‌ها آب نشود، خدا قبولم نمی‌کند.» کم کم داشت باورم می‌شد که خدا دارد قبولش می‌کند!! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز ولی‌الله چراغچی مسجدی، قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر خراسان رضوی ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 .... 🌷سال شصت و یک، بعد از آن‌که چند ماهی کردستان بود، زنگ زد که براى تعویض عینکش از چشم پزشكى سمنان نوبت بگیریم. دو روز بعدش هم آمد. هنوز عرقش خشک نشده بود که گفت: ساکم کجاست؟ _مادرجان هنوز از راه نرسیدى! _باید برم غرب. _مگه چه خبره؟ _امام فرموده: به یارى برادراتون برین غرب کشور! _مادرجان خیلی ضعیف شدى؛ قدرى استراحت کن! - تکلیف، ضعیف و قوى نداره. فردا بلیط دارم. _مگه فردا تشییع شهید آذرى نیست؟ (شهید محمدحسن آذری از دوستان بسیار صمیمی شهید بود که در تاریخ پنجم آذر شـصت و یـک در منطقه‌ى سردشت به شهادت رسید.) _درسته! ولی مادر وظیفه‌ام اینه که سنگرش رو پرکنم. _حالا که این‌طوره خدا پشت و پناهت! 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز اسدالله مؤمنی و شهید معزز محمدحسن آذری راوى: مادر گرامی شهید ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 ؟ ! 🌷يكى از روزها كه به بيمارستان جندى شاپور اهواز رفته بودم، روى يكى از تخت ها رزمنده اى را ديدم كه به شدّت زخمى شده بود، تركشى كه به شكم او برخورد كرده بود، آن قدر بزرگ بود كه از روى ملحفه كاملاً مشخص بود. 🌷نزديك او رفتم، به من گفت: مادر نمى دانم زنده مى مانم يا خداوند شهادت نصيبم مى كند، من يك پيام به ملت ايران، به خصوص به زنان و دختران دارم كه از شما مى خواهم به آنان برسانى؛ مى خواهم به آنها بگويى كه: ما به دنبال مقام و شهرت به جبهه نيامديم، بلكه هدف ما اسلام و قرآن و حفظ حجاب زنان بود. 🌷به او گفتم: پسرم پيامت را بنويس تا سند كتبى داشته باشم. دستش به شدت مجروح بود، به هر زحمتى بود، چند سطر نوشت. گفتم: امضايش كن! انگشتش را به خون آغشته كرد و پايين نامه زد و گفت: از اين امضا بالاتر؟! راوى: زهرا محمودى 📚 كتاب مستوران روايت فتح، ص ١١٤ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 🌷در شلمچه، پایم روى مین رفت و بخشى از آن قطع شد. وقتى اسیران را در مکانى جمع کرده بودند، دیدم یکى از عراقى ها موهاى ریش یکى از رزمندگانِ مسن را یکى یکى مى کَند. نتوانستم تحمل کنم و با حمله او را عقب زدم .... 🌷آن عراقى که از رویارویى با یک اسیر مجروح مى ترسید چند نفر را صدا کرد و همگى به جانم افتادند. آن قدر زدند تا بى هوش شدم و چون حالم خیلى خراب شد، مرا به بیمارستان فرستادند. در آن جا بدون این که بى هوش کنند یا موضع عمل را بى حس کنند، به ور رفتن با پایم پرداختند. عمل جرّاحى بیش از اندازه طول کشید. به طورى که چندبار بى هوش شدم و به هوش آمدم. 🌷اولین شب، بعد از عمل را بدون حتى یک دارو و آمپول به صبح رساندم. دردم بسیار شدید بود. صبح زود صداى یک انفجار چشمم را به سوى در بیمارستان برگرداند، نمى دانم صدا دقیقاً از کجا بود. ناگهان در باز شد و بانویى که دست به سینه ى دیوار گذاشته بود داخل آمد .... 🌷عجیب بود که تا هنگام وارد شدن به اتاقى که در آن بسترى بودم، دستش را هم چنان به دیوار مى گرفت و جلو مى آمد. از من پرسید: «چرا این قدر ناراحتى؟» این را گفت و دست مبارکش را روى پایم گذاشت. سپس گفت: «ناراحت نباش». باز دست بر دیوار گذاشت و رفت. از همان روز تا به حال ـ که در کشورمان هستم ـ دیگر ناراحتى پا نداشته ام. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 !! 🌷از موتور پريديم‌ پايين‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتيم‌ كه‌ له‌ نشود. بادگير آبی و شلوار پلنگی پوشيده‌ بود. جثه‌ی ريزی داشت‌، ولی مشخص‌ نبود كی است‌. صورتش‌ رفته‌ بود. قرارگاه‌ وضعيت‌ عادی نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور می‌افتاد. چادر سفيد وسط‌ِ سنگر را زدم‌ كنار. حاجی آن‌جا هم‌ نبود. يكی از بچه‌ها من‌ را كشيد طرف‌ خودش‌ و يواشكی گفت‌: "از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهيد شده‌." نه‌! امكان‌ نداشت‌. خودم‌ يك‌ ساعت‌ پيش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌. يك‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پريد. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ كردم‌. پريديم‌ پشتِ موتور كه‌ راه‌ آمده‌ را برگرديم‌. جنازه‌ نبود. ولی.... 🌷جنازه‌ نبود. ولی ردّ خون‌ِ تازه‌ تا يك‌ جايی روی زمين‌ كشيده‌ شده‌ بود. گفتند: "برويد معراج‌، شايد نشانی پيدا كرديد." بادگير آبی و شلوار پلنگی. زيپ‌ بادگير را باز كردم‌؛ عرق‌گير قهوه‌ای و چراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عمليات‌ ديده‌ بودم‌ مسئول‌ تداركات‌ آن‌ها را داد به‌حاجی. ديگر هيچ‌ شكی نداشتم‌.... هوا سنگين‌ بود. هيچ‌کس‌ خودش‌ نبود. حاجی پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمانده‌ها و بسيجی‌ها دنبال‌ او. حيفم‌ آمد دوكوهه‌ برای بار آخر، حاجی را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتی برمی‌گشتيم‌، هرچه‌ دورتر می‌شديم‌، می‌ديدم‌ كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم‌ تاب‌ نمی‌آورند. 🌹خاطره ای به یاد سردار خيبر، فرمانده شهيد حاج محمدابراهيم همت 📚 كتاب "همت" از مجموعه كتب يادگاران   ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!» 🌷او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بود كه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است. 🌷عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم. لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت. 🌷پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهره پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند» 🌷تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند. روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده شهید باقی بود. 🌷دست نوشته شهید در دفترچه یادداشت: روى بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر 🌷این سخن شهید درباره تبسم لحظه تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 .... 🌷در لحظات اولیه مرحله سوم عملیات بیت المقدس یکی از بچه‌های گردان مجروح شد. در تاریکی شب فریاد زد: «شما را به خدا مرا رو به قبله خاک کنید تا دم آخر سلامی و نمازی داشته باشم.» اما در میان آن آتش هیچ‌کس نمی‌ایستاد. نیروها باید از معبر مین می‌گذشتند، نمی‌دانم چه شد که بی‌اختیار ایستادم. بدن بسیجی مجروح را به سمت قبله بازگرداندم. 🌷تمام توانش را جمع کرد و به صورت مقطع و بریده بریده شروع به صحبت نمود: «السلام...علیک...یا...ابا.....عبدالله....السلام....علی....ک...یابن...ر...سو...ل....» کلمه آخر را نتوانست ادا کند. آرام و ساکت رو به قبله خوابید، چشمانش را برای همیشه بست. بغضی تلخ در جانم نشست. جوان به خیل عاشقان اباعبدالله پیوست. 📚 کتاب "روایت حماسه" ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 !! 🌷حسن می گفت: رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفته‌ای را از روس‌ها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید.» به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوژی فقط در اختیار روسیه است.» ولی بهش گفتم ما بالأخره این را می‌سازیم. باز هم خندید. وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم. دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اين‌که روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتی‌اش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک‌های روسی. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز، سردار حسن تهرانی مقدم (پدر موشکی ایران) ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 ! 🌷رضا، نیروی اطلاعات عملیات لشکر المهدی (عج) بود. وقت‌هایی که خبری از عملیات نبود، می‌آمد شیراز و در حوزه درس‌هایش را می‌خواند. چند ماه قبل از عملیات صدایش می‌زدند؛ می‌رفت برای کارهای شناسایی. برای همین در مورد زمان عملیات ها اطلاع دقیقی داشت. درس ما به معالم رسیده بود. من هم دنبال کارهای اعزام به جبهه بودم. رضا وقتی فهمید؛ گفت: کجا؟ گفتم: جبهه! گفت: فعلاً خبری نیست، نرو، هر وقت عملیات بود خودم خبرت می‌کنم! گفتم: دلم گرفته، هوای جبهه کرده، نمی‌تونم.... 🌷نمی‌تونم توی شهر بمونم! گفت: اگر تو درس معالم بخوانی و شهید شوی درجه‌ات بیشتر است یا بدون معالم شهید شوی؟ گفتم: خوب بدانم! گفت: پس درست را تمام کن بعد برو! خودش معالم را که تمام کرد، رفت و شهید شد! معمول این بود کسانی که ازدواج می‌کنند، با احتیاط‌تر می‌شوند و در جبهه هم جاهای امن‌تر می‌روند. اما رضا تا ازدواج کرد، از اطلاعات خارج شد و رفت گردان رزمی و خط‌شکن. در گردان رزمی هم شهید شد! 🌹خاطره اى به یاد طلبه شهید علی رضا شیخ پور شیرازى راوی: حجه الاسلام نورالهی ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 !! 🌷هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳ شب ساعت یازده بود که مجید سراسیمه آمد خانه. گفت: وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم. گفتم: زودتر می‌گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می‌دادیم. عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگ‌شان و بگو بخندشان بلند بود. مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می‌رفت حرم دیر برمی‌گشت آن هم با چشم‌های خون. 🌷رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید. پیاده‌روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می‌گفت و نه می‌خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین، یا حسین بود و اشک و ناله. وقتی می‌خواستند برگردند، به صمیمی‌ترین دوستش گفت: توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی‌خواهم. او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مجید قربانخانی معروف به مجید بربری ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 !! 🌷توی مقر تخت‌هایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ می‌زد. زودتر بلند می‌شدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی. علی توی خواب و بیداری فحش می‌داد. پتویش را می‌کشید روی سرش و می‌گفت: عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب‌الهی‌ها !! نمی‌گذارید بخوابم. ساعت خودش سر اذان زنگ می‌زد. بعضی شب‌ها تنها می‌خوابید، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را می‌شنیدم. تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای مخفی نگه داشتن نماز شب‌هایش! 🌹خاطره ای به یاد جستجوگر نور، سردار شهید معزز حاج علی محمودوند [فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)] ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم