.
آمده بود مرخصی..،
کلی هم مهمان آورده بود..،
هر چه مادر اصرار میکرد..،
اینها مهمونتن، زشته😩!
میگفت نه!🙆🏻♂
فقط سیبزمینی و خرما =]♥️
.
#شهیدردانیپور🌱
@Razeparvaz|🕊•
•
کارۍ کنید کھ وقتے↯
کسے شما را ملـاقات مےکند
احساس کند کھ یـك شھید
را ملـاقات کردھ است . . .👓°!
•
#شهیداحمدکاظمی🌱
@Razeparvaz|🕊•
جهاڹ معࢪکه امتحاݧ است برادر..!
.
و بهترینِمـا
کسے است که..👀
از بھتریڹ آنچه دارد
در راه خدا بگذرد..🖐🏻
.
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
بسیجۍ احتیاجۍ به محافظهکارۍ
ندارد و به دنبال ازدستدادن
چیزۍنیست..🕶✌️🏻
.
یڪکارتعضویتدربسیجدارد😌
ڪهآنهمسندشهادتشاست…♥️!
.
#حضرتآقا..🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غـَمَش را غیـر دل
سر منزلے نیست🥀؛
ولے آن هم نصیـبِ
هر دلے نیسـت💔..
#حاجقاسم🌱
@Razeparvaz|🕊•
💖🕊
شہادٺ
بازے بردار
❌نیسٺ!!!
بازے
بر ، دار اسٺـــــ.....
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_چهل_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
به زندان که رسیدیم از ضعف و بیحالی ولو شدیم روی زمین.😩
حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ ادامه اعتصاب تا مرگ!🖐🏼⚰
از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم، فکر کردیم زود باشد که یکی یکی از تشنگی و گرسنگی بمیریم.⏰
با این همه، از اینکه در مذاکره دو ساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبندهاش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم.😌💪🏽
در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب، شاکر، نگهبان عراقی، با عصبانیت آمد داخل، سطل آب را از گوشه اتاق برداشت و با خودش برد، و خیال همه را راحت کرد.🤧💦
وقتی جنازه اولین سرباز شهید روستای ما، قاسم اولیایی، را از دهلاویه آورده بودند جیرفت گروه موزیک ارتش پیشاپیش تابوت شهید، که با پرچم سه رنگ وطن پوشیده شده بود، حرکت میکرد و صدای طبل و شیپور و سنج میپیچید توی خیابان های شهر.📣🔊
من و برادرم، یوسف، میان آن صداهای غم انگیز، خودمان را کشاندیم داخل آمبولانس، که قرار بود جنازه را به روستا حمل کند.🏃🏻♂🚑
صدای شیپور و طبل همچنان بلند بود و من روی تابوت قاسم اشک میریختم.😢
آمبولانس آهسته آهسته از میان جمعیت تشییع کننده به سمت پل هلیل رود و از آنجا راهی روستا شد🚑..
صبح روز چهارم اعتصاب غذا، صدای سنج و شیپور و طبل از محوطه صبحگاه وزارت دفاع به گوش میرسید. انگار تابوت قاسم راه افتاده بود روی دست مردم.☹️👋🏽
انگار بوی شهادت میآمد.🕊
دیگر رمقی در تنمان نمانده بود. منصور محمودآبادی و رضا امام قلی زاده بدحالتر از دیگران بودند.🤕🤒
وقتش بود نقشه دیروزی را عملی کنیم. نقشه دیروز امروز دیگر نقشه نبود❗️ واقعیت بود. منصور و رضا داشتند از بین میرفتند.😨 آنها را وسط زندان خواباندیم. یکی رفت پشت در و سرباز عراقی را صدا زد🗣
سرباز دریچه را باز کرد.🤨
همه با هم گفتیم:«این دو نفر دارن میمیرن!»😱
شاکر و اسماعیل آمدند داخل. چشمشان که به منصور و رضا افتاد، سراسیمه اوضاع را به بالا گزارش دادند.🗣
نیم ساعت بعد آن دو را به بیمارستان منتقل کردند. بعد از رفتن رضا و منصور، فضای زندان غم انگیزتر شد.💔
دیگر مثل روزهای قبل سینی صبحانهای هم در کار نبود که تا شب بماند توی زندان و کسی دست به طرفش دراز نکند.
دستشویی رفتن را هم که شب قبل ژنرال ممنوع کرده بود🚫
آن روز فقط زندانی های عراقی را فرستادند دست شویی. بیست و سه نفر دیگر آن نوجوانان شلوغ و پرانرژی نبودند که شاکر از دستشان به تنگ آمده بود.☹️🚶🏻♂
به کاروانی میماندند که در کویر راه گم کرده باشد و اهل آن تشنه و گرسنه در حال سپری کردن آخرین ساعت های عمر خود باشند. روز چهارم هم گذشت!⏳
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_چهل_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ساعت 10 صبح روز پنجم، وقتی که دیگر توان نشستن هم نداشتیم، در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🧐
پیش از آن، به احترامش یا از ترسش، به دیوار تکیه میزدیم. ولی آن روز از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم، مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:«آقایون، لطفاً بلند شید. یاالله بر پا!»🙄👋🏿
بهسختی و باتأخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج میرفت.🤕
هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم تا تکیهگاهمان باشد که زمین نخوریم.
تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان میکرد👿
دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلاً نگاهش هم نکردیم.😑
او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان ما را جمع و جور و نگاه هایمان را متوجه خودش کرد.
-آماده شید. میخوایم ببریمتون اردوگاه!
توهم نبود❕
خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهمتر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم.🤩
حرفمان به کرسی نشسته بود.😎
پیروز شده بودیم. دشمن عقب نشینی کرده بود.✌️🏽
گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.😍🤲🏼
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و از زندان خارج شد. از جا بلند شدیم؛ قرص و قبراق!😁
ان
انگار این ما نبودیم که لحظهای قبل در حال مرگ بودیم. قدرتی آمده بود توی وجودمان. پیروزی مشترکمان را به هم تبریک گفتیم.💁🏻♂پتوهایمان را تا کردیم و گذاشتیم کنار دیوار و آماده رفتن شدیم.
ساعت 11 صبح روز پنجم اعتصاب غذا، زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما برمیگردیم به اردوگاه.😁🚎
قبل از اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود ما را شمرد؛ ولی تا میخواستیم پا در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم🙆🏻♂🙅🏻♂
همه را سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:«فرستادهایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستانان. وقتی برگردن مینیبوس راه میافته.»↻🚎..
نفس راحتی کشیدیم و بیصبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا.😍
ساعت شد 12. داشتیم نگرانشان میشدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهرهاش میتوانستیم ببینیم.🤣😏
گفت:«خب، حالا که رفتنی شدید، ناهارتون رو بخورید، بعد برید.»😄🍲مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت❗️
میخواست ما را از کنار خیمه پیروزی، شکست خورده، برگرداند. اگر فریبش را میخوردیم و شکم های گرسنهمان را سیر میکردیم، همه چیز به پایان میرسید. برمیگشتیم سر پله اول و عراقیها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان، کتکمان میزدند و مجبورمان میکردند اعتصابمان را بشکنیم و تسلیم نقشههایشان بشویم!😡😒
این فکر همزپان از ذهن یکبهیکمان گذشت. به همین سبب همصدا گفتیم:«توی اردوگاه غذا میخوریم.»🙄🍛
ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.😉💪🏽
بعد از نماز ظهر، منصور و رضا را بیحال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند.🤒
روی دستهایشان آثار سوزن سُرم بود. ساعت 2 بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند.🚎
یکییکی با صالح خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشکهایش را از فروافتادن بر دشداشه عربیاش نگه میداشت.☹️❤️
سر و رویمان را میبوسید و میگفت:«فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛ به سلامت.»😢✋🏾
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
4_5969546337148995309.mp3
2.1M
•[ یهِعالَمهِگِریهِبهِروضهِبدِهکارَم . . .💔
تاخوبنشهِزَخمام،دَستبَرنِمیدارم✋🏻]•
#حمیدعلیمی🎤]•
#مداحی🎙]•
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•