eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 هر کس رد می‌شد لحظه‌ای می‌ایستاد به تماشا؛ تماشای برکه‌ای با آب زلال، پای ستیغ کوهی بلند.🙂🌊 مردی کوهنورد طنابی گرفته بود و خودش را از روی صخره‌های خوش رنگ بالا می‌کشید.🧗🏻‍♂ از کنار لانه کبوتری، که سه تا تخم کوچولو داخلش بود، رد شده بود و به سمت قله می‌رفت.🤓⬆️ سیامک هم آنجا بود. گفتم:«سیامک، کی درستش کرده؟»🤠 کاک رضا چند تا شمع را در ظرفی روی چراغ گذاشته بود تا ذوب شوند.🕯 بعد مواد مذاب را از بالا خالی کرده بود توی سطل آب سرد.💧 پارافین‌ها بعد از سرد شدن شکل زیبایی به خود گرفته بودند؛ شکل کوه و صخره و دره.🤩👌🏽 کاک رضا با آن قطعات تابلوی حجمی هنرمندانه‌ای خلق کرده بود. او مرد کوهنورد را با صابون درست کرده بود و مقداری نخ حوله را چند لا کرده و برای احتیاط مثل طناب از شانه‌اش حمایل کرده بود. جاسم، سرباز عراقی، وقتی کار دستِ کاک رضا را دید، روز بعد، یک عالمه شمع رنگی آورد و سفارش کار داد.😂🤦🏻‍♂ با سیامک از پله‌ها پایین رفتیم. در محوطه، اسرا دو سه نفره با هم قدم می‌زدند.🚶🏻‍♂🚶🏾‍♂ نزدیک سیم خاردار جایی بود که معمولاً در طول روز چند نفر آنجا حمام آفتاب می‌گرفتند.🚿 بچه‌های‌مذهبی، که با ما رفت و آمد داشتند، هیچ‌وقت جلوی دیگران لباسشان را درنمی‌آوردند.🤭 آن هایی که زیر آفتاب پیراهنشان را درمی‌آوردند این کار را برای سلامتی مفید و راهی برای علاج امراض پوستی و دردهای مفصلی می‌دانستند.✨🤕 البته درست هم می‌گفتند. روی بدن خیلی هایشان خال کوبی های عجیب و غریبی بود😵!! فریبرز، که یک شهروند اسیرشده بود نه یک اسیر جنگی، روی بازوی سمت راستش تصویری منسوب به حضرت علی(ع) را خال کوبی کرده بود و روی بازوی سمت چپش عکس زنی با موهای پریشان!😑🤷🏻‍♂ سیامک برایم توضیح داد که در ماه های اول اسارت یک ایرانی به نام پرویز، که خال کوبی بلد بوده، این سنّت غلط را رواج داده.🙆🏻‍♂کمتر کسی بود که دست کم یک «این نیز بگذرد» روی دست یا ساعد یا بازویش نداشته باشد.😕 سیامک پرویز را نشانم داد؛ مردی سی ساله با قدی بلند و ابروهای پرپشت.👨🏻 ـ آدم بدی نیست. بهش میگن پرویز خال کوب.😬ولی بچه مذهبی‌ها باهاش رابطه‌ای ندارن.❌ سرش تو کار خودشه. نقاشیای خوبی هم میکشه؛ البته از روی عکس صدام. عراقیا مجبورش می‌کنن. یه چیزی هم بهش البته میدن. 💵چاره‌ای نداره.🤐 دو سال از اسارت قدیمی‌ها گذشته بود و خیلی از آنها از اینکه روی بدنشان خال کوبی کرده بودند پشیمان به نظر می‌رسیدند و سعی می‌کردند آن شکل‌ها و سبزنوشته‌ها را از بین ببرند☹️؛ کاری که تقریباً غیر ممکن بود... وقتی از کنار فریبرز رد شدیم سیامک، که با او به سبب همشهری بودن گاهی شوخی می‌کرد، انگشتش را گرفت به طرف زن موپریشان و گفت:«فریبرز، این رو کی خال کوبی کردی؟»🧐 فریبرز خندید و گفت: «کُره، ئی مال زمان طاغوته!»😅 بعد سیامک اشاره کرد به تمثال حضرت علی(ع)، که روی بازوی راست او با شمشیر نشسته بود. ـ این یکی چی؟🤔 ـ کُره، ئی یکی مال دوره جمهوری اسلامیه.😂 خندیدیم و از فریبرز رد شدیم. چند قدم که دور شدیم سیامک درباره فریبرز گفت که آدم ساده و بی‌آلایشی است و جوانیِ پردردسر داشته و قبل از اسارت لات و ولگرد بوده و چند سال آخر شاطر نانوایی و حالا از همه آن شور و شرّ جوانی فقط همین خال‌کوبی‌ها برایش مانده💔 و در اسارت اوقاتش را با گیوه دوزی سر می‌کند.👌🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 فریبرز برای خال کوبی به هیچ جای بدنش رحم نکرده بود.🙄‼️ او حتی روی انگشتان دستش هم چیزهایی نوشته بود.🤧روی پایش هم عکس قلبی داشت با همان تیر مشهور.💘 یک روز به او گفتم:«فریبرز، می‌دونی تو تنها آدمی هستی که قلبش به جای اینکه توی سینه‌ش باشه روی پاشه!»😉 خندید و گفت:«ها کُره می‌دونم. دیوونه بودم دگه. نمی‌فهمیدم!»😂🤷🏻‍♂ فریبرز بعدها از گذشته خودش خیلی فاصله گرفت. نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت.🤲🏼📿 چسبیده به سیم های خاردار، جابه‌جا، تابلوهای تک پایه‌ای میان سیم‌ها در خاک فرورفته بود که رویشان نوشته بود:«لا تقترب من السیاج!»🙅🏻‍♂ فعل «قرب» به باب «افتعال» رفته بود. دیگر عربی‌ام خوب شده بود.📖😑 «سیاج» می‌شد «سیم خاردار» و کل عبارت به این معنی بود که «به سیم خاردار نزدیک نشوید!»😱نشدیم. برگشتیم به طرف ورودی اردوگاه. یکی از نگهبان‌ها با بغلی روزنامه داشت می‌آمد داخل. به توصیه سیامک رفتیم به آسایشگاهشان تا ببینیم چه خبر تازه‌ای در روزنامه ها نوشته شده است.📰😟 آسایشگاه اسرای قدیمی منظم بود. کاملاً متفاوت بود با مال ما، که به دو دلیل منظم نمی‌ماند؛ شیطنت و نوجوانی ما🙈 و ناتوانی پیرمردهای عرب!👴🏻 بشقاب هایشان جور دیگری بود؛ خیلی گودتر از بشقاب‌های ما. خودشان آنها را به آن شکل درآورده بودند.😐زیر خمره وسط آسایشگاه، توی قوطی های پلاستیکی، که تا گردن در حفاظی پارچه‌ای قرار داشتند، لابد خوراکی بود؛ مربا بود یا ترشی شاید.😋🥦 بالای سر اسیران، که در آن ساعت آزادباش در حیاط قدم می‌زدند، پارچه‌هایی به دیوار آویزان بود که جاهایی برای گذاشتن مسواک، خمیردندان، ریش تراش، و قاشق رویشان دوخته شده بود.🥄📌 انواع تسبیح از دیوارهای آسایشگاه آویزان بود؛ تسبیح هایی از گل و سنگ و بیشتر از هسته خرما.😯📿 با حلب های خالی روغن نباتی جعبه های قشنگی درست کرده بودند که محل نگه داری نخ و سوزن و دکمه و چیزهای کوچک بود.😇❤️ سیامک گلیم تاشده‌اش را پهن کرد و من مهمانش شدم. او رفت تا مثل هر صاحب خانه‌ای از مهمانش پذیرایی کند.😌 از توی کوله پشتی‌اش کیسه کوچکی بیرون آورد.🎒لیوان فلزی خودش و دوستش را هم برداشت. از توی کیسه در هر یک از لیوان‌ها دو قاشق شکر ریخت و به سمت خمره راه افتاد.🥃🥃 برخلاف خمره های ایرانی، که کفشان روی زمین قرار می‌گیرد و احتمال سرایت آلودگی از زمین به آب داخل آن وجود دارد، خمره های عراقی مخروط شکل‌اند و بر سه پایه فلزی استوار می‌شوند.👌🏽 انتهای نوک تیز خمره با زمین فاصله دارد و چکه های احتمالی آن در تشتی پلاستیکی می‌ریزد. فضای زیر خمره برای اسرا کار یخچال را می‌کرد. خوراکی‌ها را آنجا می‌گذاشتند که دیرتر فاسد شود. تا سیامک با شربتی از آب و شکر برگردد، ارشد آسایشگاه با چند روزنامه آمد داخل.🗞📰 شربت را سر کشیدیم وسیامک روزنامه‌ها را ورق زد. طبق معمول، عکسی از بیست و سه نفر در صفحه اول روزنامه الثوره بود.🙎🏻‍♂ سیامک، که عربی را خوب یاد گرفته بود، مطلب مربوط به عکس را برایم خواند. نویسنده ما را «پشت در مانده ها»🚫 نامیده بود و به تفصیل درباره اراده صدام حسین برای پس دادن ما قلم فرسایی کرده بود و در نهایت هم به همان دروغ همیشگی پرداخته بود که مسئولان ایران از پذیرفتن کودکانی که به زور به جبهه فرستاده اند امتناع می‌کنند!😡 پیش از خداحافظی با سیامک، آلبوم عکس هایش را ورق زدم. جلد آلبوم را با جعبه پودر رخت‌شویی و صفحاتش را با نایلون شفاف درست کرده بود و با نخ های رنگارنگ حوله برای صفحه هایش حاشیه های چشم نواز دوخته بود؛ هر صفحه یک رنگ.😅🔴🔵⚫️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هوای رمادی در آخرین روزهای مهرماه سرد شده بود.🌨 اسرای قدیمی پالتوهای غبارگرفته‌شان را، که یک سال روی میخ آویزان مانده بود، شستند و گذاشتند برِ آفتاب.🌞✨ یک روز وقتی استوار محمد، درجه‌دار سیه چرده‌ای که مسئول تدارکات اردوگاه بود، آمد داخل، یحیی قشمی را فرستادیم پیشش که بگوید ما هم پالتو می خواهیم.😩🧥 استوار مرد مهربانی بود. وقتی می‌خندید دو ردیف دندان های درشت و مرتبش تضاد جالبی از رنگ سیاه و سفید در صورتش به نمایش می‌گذاشت.😁🤦🏻‍♂ هفته‌ای یک بار جلوی انبار آشپزخانه می‌ایستاد تا اسرا کامیون حامل برنج و حبوبات را تخلیه کنند و او از اجناس تخلیه‌شده صورت برداری کند.🚛📝 تا کامیون تخلیه بشود، سراغی از یحیی می‌گرفت. اگر می‌دیدش، با صدای بلند می‌گفت:«ها ابو سامره، چطوری؟»🤠 رنگ پوست یحیی قشمی نیز، مانند استوار، تیره بود. این هم رنگی موجب هم دلی استوار با یحیی شده بود.❤️ او یحیی را دوست داشت و گاهی به شوخی می‌گفت:«ابو سامره، بعد از جنگ بیا پیش خودم. دخترم رو بهت میدم.💍 همین جا بمون. تو پسر باادبی هستی!»😍✋🏽 یحیی خجالت می‌کشید ‌اما از خجالت سرخ نمی‌شد؛ یعنی نمی‌توانست سرخ بشود!😅💚 آن روز از علاقه استوار به یحیی استفاده کردیم و او مأمور شد برود پیش استوار محمد و برای گروه بیست و سه درخواست پالتو را مطرح کند.💁🏻‍♂ رفت.🚶🏻‍♂ استوار هم حرفش را زمین نزد.روز بعد، پالتوهای ما را هم آوردند؛ توی چند گونی بزرگ.😃 نو نبودند.🙆🏻‍♂ بعضی‌شان پارگی داشتند و بعضی سوراخ شده از دندان موش های جونده و پر از گرد و خاک!🙄 میشد فهمید سال های سال در انبار خوابیده بودند و شاید مانده از کهنه سربازان ارتش حسن البکر، رئیس جمهور سابق عراق😒؛ وگرنه در ارتش آن دوره عراق هیچکس پالتو نمی‌پوشید.❌ اورکت رسم بود. هر چه بودند و از هر نقطه تاریخ که آمده بودند می‌توانستند ما را از سوز سرمای خشک و گزنده رمادی حفظ کنند.🤕🤲🏼 مگر میان آن سیم های خاردار چند لایه جز سلامتی چه می‌خواستیم ما؟☹️ پالتوها را شستیم، رفو کردیم، و پوشیدیم. اگر نیاز به دوخت و دوز اساسی داشتند به حمید مستقیمی مراجعه می‌کردیم.😇💙 پدر حمید خیاطی ماهر بود و مغازه کوچکی در خیابانی از خیابان های شهر سیرجان داشت. حمید، قبل از اینکه وارد سپاه شود، چند سال، تابستان‌ها، در مغازةه پدرش شاگردی کرده بود و در چهارده سالگی خیاطی قابل بود.😌👌🏼 او نه تنها پالتوها را به اندازه‌تنمان درآورد بلکه یادمان داد چطور از یک دشداشه عربی یک پیراهن و یک شلوار ایرانی دربیاوریم.😍✂️ حمید، تا جایی که به درس و مشقش لطمه‌ای وارد نشود، کریمانه سفارش کار قبول می‌کرد.📚🙂 من دست دوزی کردن را، چنان که در نگاه اول با چرخ دوزی مو نزند، از حمید یاد گرفتم؛ قلاب بافی را هم از ملای قرآن خوان آسایشگاه، با قلابی که دور از چشم نگهبان عراقی از سیم‌خارادار درست کرده بودم🤫😬 اولین و آخرین تولید من از حرفه قلاب‌بافی عرق چینی بود که رج های آخرش را، به دلیل کمبود نخ، با رشته های گونی برنجی بافتم.😯🙆🏻‍♂ احمدعلی حسینی، یک شب، مثل همیشه، سهمیه چای خودش را برای بابا عبود برد.☕️ خودش هیچ‌وقت چای نمی‌خورد.❌ می‌گفت در همه عمرش چای نخورده است. چند بار به او اصرار کردم لااقل برای خوردن همان یک ذره شکر هم که شده چایش را بخورد؛ اما هیچ‌وقت وسوسه نشد و چای خور نشد که نشد.🤷🏻‍♂🚫 هر صبح و شب، استکان چایش را به پیرمردها، به خصوص بابا عبود، می‌داد.🙃👴🏻 تا پیرمرد چایش را بنوشد. احمدعلی با او به گپ و گفت می‌نشست و او را از تنهایی درمی‌آورد.😅 آن شب، وقتی می‌رفت برای پیرمرد چای ببرد، کلاه دست بافم را دادم که به بابا بدهد. پیرمرد چقدر خوشحال شد برای کلاه.😍 احمدعلی وقتی برگشت گفت:«بچه ها، اگه بابا عبود امشب نمیره، خیلی کاره. هر وقت شام لوبیا باشه خودشِه برا مردن آماده میکنه!»😢😨 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 پاییز سرد رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد، توی محوطه، کنار سیم خاردار کلاس داشتند.🤓 سیدمحمدحسینی خاک های زمین را صاف می‌کرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی می‌نوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب می‌کرد.👨🏻‍🏫 زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سید محمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله «ضرب زیدٌ عمراً» چه کاره‌اند و اصلاً چرا تنوین زید ضمه است و مال عمر فتحه!😟🤐 من و یحیی قشمی، فارغ از دعوای عمر و زید، نزدیک سیم خاردار قدم می‌زدیم. یقه پالتوهایمان را تا روی گوش هایمان بالا آورده بودیم و داشتیم خاطراتمان را از ایران برای هم تعریف می‌کردیم.🗣 همیشه با یحیی به لهجه خودمان حرف می‌زدم و او هم با لهجه قشمی جوابم را می‌داد.😁👌🏼 حرف یک دیگر را می‌فهمیدیم. یحیی از کودکی‌هایش در جزیره قشم می‌گفت؛ از پدرش که ماهی‌گیر بوده و از خاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود.💭🌊 من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستان‌ها داشتم؛ از جوجه برداشتن از توی قال[لانه] بلبل‌های بالای درختان بلند گز و از ساعت‌ها تلاش زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک، که بهترین غذای جوجه بلبل‌ها بودند.😋🤩🦜 یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند می‌خندید.❤️و تند حرف میزد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه می‌شدند چه می‌گوید😯! در حین قدم زدن، سید حسام الدین نوابی را دیدم. پالتویش را روی گوش هایش کشیده بود. دست من و یحیی را گرفت و به گوشه‌ای کشید.🤫 سید، که همیشه موقع حرف زدن اطراف را می‌پایید، گفت:«به حسین آقا رسوندم که تو می‌شناسی‌ش. سلام رسوند و گفت که شتر دیدی، ندیدی!»😐😂 سید حسام این را گفت، خنده‌ای زد، و به راهش ادامه داد.😅👋🏼 یحیی قشمی، که متوجه منظور او نشده بود، پرسید:«حسین آقا کیه؟»🙄 کتمان کردم. گفتم:«حسین یکی از همشهریای مایه؛ اهل جیرفت یا کهنوج. توی قاطع 3 زندگی می‌کنه. توی اردوگاه مشهوره به حسین گاردی. خیلی دلم می‌خواد ببینمش.»☹️🧔🏻 این را راست گفته بودم. مدت ها بود چیزهایی درباره حسین گاردی شنیده بودم.👂🏼 دلم می‌خواست از نزدیک ببینمش. ولی باید تا عید نوروز صبر می‌کردم.⏳ شنیده بودم حسین گاردی، که نام خانوادگی اصلی‌اش خالصی بود، از بچه های خوب اردوگاه است و در زمان شاه، به دلیل هیکل ورزش کاری و قد بلندش، جزء افسران گارد شاهنشاهی بوده و بعد از سقوط سلطنت همه قدرت و توانش را گذاشته پای اسلام و دفاع از میهنش.😎✌️🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 دلم می خواست عید نوروز زودتر از راه برسد😃🙂 و من همشهری ام را ببینم.😀آن شب، وقت آمار،📊 استوار عراقی، مثل همیشه، اول به صف پیرمردها👴🏻 سلام داد و گفت: «اشلونکم شیاب؟» و بعد برگشت به طرف ما و گفت: «اشلونکم شباب؟»🧔🏻آمار را که گرفت، کاغذ کوچکی🗒 از جیبش بیرون آورد و به کاظم گفت: «کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون.»🤔 دل هایمان لرزید. نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آمادة رفتن باشیم😶😬 و اصلاً به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند🤐:ـ منصور محمودآبادی، حمید مستقیمی، حسن مستشرق، یحیی کسایی نجفی.محمد باباخانی، اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش، احمدعلی حسینی، را جدا نکرده اند، دلش طاقت نیاورد😑 و به کاظم گفت: «آقا کاظم، بپرس کجا می برنشون؟»🤷‍♂ کاظم از استوار پرسید و گفت: «می گه باید برن آسایشگاه 24.»😑🙄 دلمان آرام گرفت.😁 سواشده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال😃 هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24 جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی از دوستانمان برای ما تلخ بود.😩😫 در آغوششان کشیدیم🤗 و با آن ها خداحافظی کردیم.🙂✋ آن شب، دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد.☹️🙁 منصور، با همان هیکل کوچولویش، خدای شوخی و خنده و روحیه بود.😅😢 حسن مستشرق دیگر نبود که مرشدبازی دربیاورد و بزند پشت غصه و نواهای زورخانه ای بخواند.🗣 به حسن می گفتیم «بچه مرشد».😁 پدرش قدیم ها توی شهر ساری مرشد زورخانه بوده و حسن از روزهای کودکی👶 در زورخانه خاطره ها برای ما گفته بود و چه شب ها که با صدای دوست داشتنی اش برایمان خوانده🎶🎵 بود:ـ شیپورچی یواش بزن. یواش بزن. دالکم ببینم!اینکه حسن مستشرق، یا به قول حمید تقی زاده حسن رشتی، بچة مازندران، این ترانة لُری را از کجا یاد گرفته بود نمی دانم!🤷‍♂چند روز بعد سید عباس سعادت، که بدن💪 ورزیده اش به سن و سالش نمی خورد، تشک های بچه ها را وسط آسایشگاه چید کنار هم و گفت: «بچه ها کی می خوا کُشتی🤼‍♂ یادش بدم؟»سید عباس در شهر کوچکشان، پاریز[در‌استان‌کرمان]، برای خودش کشتی گیر بوده و از مدت ها قبل به سرش زده بود باشگاه کشتی کوچکی در آسایشگاه راه بیندازد.👌⚡️ حسن مستشرق هم، که مثل سید عباس و مثل همة مازندرانی ها عشق کشتی بود و می گفت برادرش حریف رضا سوخته سرایی[قهرمان‌کشتی‌ایران‌در‌‌دهه‌شصـت] بوده، از اجرای این طرح استقبال کرده بود. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 اما این طور مقدر شد که در روز فعالیت باشگاه🤼‍♂ سید عباس بچه مرشد🗣 در میان ما نباشد.☹️🙁سید عباس مهربان بود. اولین بار که در زندان استخبارات گفته بود اهل پاریز است یادم آمده بود💭🤔 که برادرم، موسی، یک بار کتاب📔 پیغمبر دزدان، نوشتة باستانی پاریزی،😃 را آورده بود روستا و من خوانده بودمش.😁 بعد از آن، سید عباس مرا به یاد باستانی پاریزی می انداخت🤩 و حسین خان بچاقچی، قهرمان داستان، که یاغی حکومت بود و لابد بدنی ورزیده داشت،💪 مثل سید عباس خودمان.من جزء اولین کسانی بودم که شدم شاگرد سید.😉🙃 هم او بود که مرا با سگک و فیتیله پیچ و بارانداز و زیر یه خم آشنا کرد.😅 پیش از آن فکر می کردم در کُشتی هر کس زورش بیشتر باشد برنده می‌شود؛🤨 ولی وقتی یک بار توانستم پا در سگک ابوالفضل محمدی، که زورش از من بیشتر بود، ببرم😌😎 و با یک بارانداز پشت او را به روی تشک بیاورم فهمیدم کشتی همه اش هم زور نیست. این اتفاق، البته، فقط یک بار افتاد.☝️ ابوالفضل فن ها را که از سید یاد گرفت دیگر کسی حریفش نمی شد.باشگاه سید عباس کم کم رونق👏گرفت و توانست خیلی از ماها را با کشتی آشنا کند.☺️ باشگاه سید گاهی شب ها هم دور از چشم عراقی ها دایر بود. آن وقت پیرمردها👴🏻 از همان جایی که خوابیده بودند مبارزه ما را تماشا می کردند و می خندیدند.😂😆سید عباس از آن ورزش کارهای مَشتی و بامرام و در کل آدم خوش صحبتی بود.😇🙃 وقتی می خواست درباره مسئله ای تو را مطمئن کند، می‌گفت: «به جدّم.» من این «به جدّم»ها را زیاد از سادات بهبهانی، که با شال سبز برای گرفتن «مال جدّی»[پولی‌که‌به‌سادات‌به‌عنوان‌خمس‌می‌دادند‌] به روستاهای جنوب کرمان می آمدند، شنیده بودم.👂🗣 اما وقتی سید عباس می گفت «به جدّم» نوجوان پاریزی در حدّ امام زاده ای پیش چشم من مقدس می شد.😶یک روز، که انگورها🍇 را دانه شمار بین ما تقسیم کرده بود و به هر نفر هفت دانه رسیده بود،😐🙄 سید عباس آخرین دانه انگورش را داد به من و گفت: «بیا احمد، بخور.🤐 جون سلیمونو شومس[شانس] خودت بید!» انگور را گرفتم و پرت کردم توی دهانم و گفتم: «سید، حالا این سلیمونو کی باشن؟»🤷‍♂🤔 سید آن وقت نشست و داستان آهنگر پیر پاریز را برایم تعریف کرد. ماجرا از این قرار بوده که آهنگری در پاریز بوده که پسری👨 داشته سلیمان نام که کارش دمیدن همیان کوره آهنگری پدر بوده. این آهنگر لوازم کار بناها و کشاورزان پاریز را می‌ساخته. وقتی مشتری برایش می آمده، اول طاقچه بالا می گذاشته که ندارم. ولی در پستوی دکان آهنگری اش آن بیل یا تیشه یا داس یا هر چه مشتری می‌خواسته داشته. مشتری شروع می کرده به اصرار و التماس.😩🙏 دست آخر آهنگر می رفته توی پستو و بیل یا تیشه یا داس یا هر چه را او می خواسته می آورده و می گفته: «بیا. آخری شه. جون سلیمونو شومس خودت بید!»😁 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 غروب یکی از روزهای دی ماه سال 1361 وقتی آب گوشت، همان آب با گوشت های یخ زده برزیلی، را خوردیم🤢 و ظرف ها را شستیم و استوار عراقی آمد «اشلونکم شیاب» ی به پیرمردها و «اشلونکم شباب» ی به ما گفت و شمردمان و تعداد نفرات را توی دفترچه‌اش یادداشت کرد📝و جاسم چرکو در زندان را از پشت قفل کرد🔒 و ما لباس‌های راحتی‌مان را پوشیدیم و مشغول درس و مشقمان شدیم📚، یک دفعه مینی بوسی آمد جلوی مقرّ اردوگاه ایستاد🚎؛ همان یا مثل همان مینی‌بوسی که شش ماه پیش از پادگان الرشید آورده بودمان به رمادی.🤔 عرق سردی نشست روی پیشانی‌ام.😰 ترسیدم. غده های بزاق توی گلویم ترشح کرد. لوزه هایم بزرگ شد؛ آن قدر بزرگ که انگار داشت راه نفسم را می‌بست.😨 چرا ترسو شده بودم؟ شب عملیات روی میدان مین نترسیده بودم، توی اتاق بازجویی از فؤاد و اسماعیل هم اینقدر نترسیده بودم، در آن لحظه چه شده بود که بغض کرده بودم و بناگوشم داغ شده بود و دلم تند تند می‌تپید!؟🤯 سال‌ها پیش مسیر صد کیلومتری روستایمان، هور پاسفید، تا شهر جیرفت را بالای وانت می‌نشستم و ماشین ساعتی روی جاده های خاکی ناهموار می‌رفت و وقتی به دست اندازی می‌رسید و راننده می‌زد روی ترمز فرو می‌رفتیم توی گرد و خاک و در همان لحظه بوی تند بنزین اگزوز ماشین قاطی گرد و خاک می‌شد و می‌رفت توی حلقم.😪 اینطور مواقع غده های بزاق توی گلویم ترشح می‌کرد، لوزه‌هایم بزرگ می‌شد، دلم آشوب می‌‌شد، سرم را از لبه اتاق وانت بیرون‌ می‌گرفتم، و یک دفعه بالا می‌آوردم.🤮🤷🏻‍♂ در آن لحظه که مینی‌بوس پشت سیم خاردار ایستاد و نگهبان های عراقی از در بزرگ اردوگاه آمدند داخل و پیچیدند به سمت آسایشگاه ما، درست همان حال را داشتم.🙆🏻‍♂ درِ آسایشگاه باز شد. جاسم‌چرکو و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨 حمید، که مثل همیشه اخمو بود و سبیل بورش را می‌جوید، به ارشد آسایشگاه گفت:«کاظم، بهشان بگو پنج دقیقه دیگه توی راهرو باشن. بگو به غیر از لباس‌ِتنشان هیچ چیزی همراه نداشته باشن.»☝️🏿🙄 پنج دقیقه بعد توی راهرو بودیم و به جز لباس تنمان هیچ همراه نداشتیم.❌ حرکتمان دادند به سمت در بزرگ اردوگاه. از پشت پنجره‌ها که رد می‌شدیم با سید محمد‌حسینی، محمدرضا‌راشدی، علی‌بناوند، سیدحسام، و بقیه رفقا خداحافظی کردیم.👋🏾 از مقابل هر پنجره‌ای که می‌گذشتیم سفارشی می‌شنیدیم.👂🏾 ـ سلام اسرا رو به امام برسونید.✋🏻 ـ برید به سلامت. خدا به همراهتون.🧡 ـ به جای ما هم چلوکباب کوبیده بخورید، با دوغ.😋🙁 ـ نامه یادتون نره، با عکس.📩 ـ به رزمنده‌ها بگید ما منتظرتون هستیم!🤕 آفتاب داشت غروب می‌کرد. بلندگوی اردوگاه روشن شد و منشاوی شروع کرد به خواندن سوره زُمَر.📣🎶 عباس پورخسروانی گفت:«پس منصوراینا چی؟»😕 حسین‌قاضی‌زاده گفت:«اوناهاشن. دارن میآن.»🤠 منصور، حمید، حسن، و یحیی را از قاطع 3 آوردند. روبوسی کردیم. قیافه‌شان در نظرمان عوض شده بود.😅👱🏽‍♂👨🏻 انگار بزرگتر شده بودند. واقعاً بزرگ شده‌بودند. ریش یحیی و حسن درآمده بود؛ ولی مال منصور و حمید هنوز نه. یک ماه بود ندیده بودیمشان.☹️💙 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ترس و اضطرابی که توی آسایشگاه، با دیدن مینی بوس، ریخته شده بود توی جانم دیگر پاک از میان رفته بود.🍃 قبل از اینکه پا از اردوگاه بیرون بگذاریم باید یکی یکی توی اتاقک بلوکی نگهبان‌ها بازرسی بدنی می‌شدیم😬 و بعد می‌رفتیم بیرون از اردوگاه و روی زمین می‌نشستیم.👀 بازرسی از یحیی کسایی بیش از حد معمول طول کشید.😶 نگران حالش شدیم. عباس پورخسروانی از منصور پرسید:«منصورو، چیزی از آسایشگاه 24 با خودش نیاورده باشه!»😨 منصور گفت:«قرار بود شعار حفظ کنیم. چند تا شعار به زبان انگلیسی و فرانسوی علیه مسعود رجوی و بنی صدر حفظ کردیم که اگه بردنمون فرانسه، توی فرودگاه پاریس بیکار نباشیم.👓 میگم نکنه همون شعارا رو ازش گرفتن؟ بچه های 24 یادمون دادن.»😱 یکی از نگهبان‌ها آمد بیرون با کاغذ تاخورده کوچکی که لابد از یحیی گرفته بود. کاغذ را به افسر مافوقش نشان داد.🔖 یحیی هنوز توی اتاقک نگهبان‌ها بود. عراقی‌ها کاغذ را باز کردند و به زحمت خواندند؛ خمینی ای امام، خمینی ای امام.با دیدن «خمینی» برافروخته شدند.🤯 کابل هایشان را، که جلوی در انداخته بودند، برداشتند و خزیدند توی تاریکی اتاقک بلوکی.😓 همه آهسته آهسته برای یحیی دعا می‌کردیم. آخرین سرباز که کابلش را برداشت و رفت داخل فریاد یحیی به هوا رفت.💔 صدای برخورد کابل با تن آدم می‌آمد؛ مثل باران که تندتر و تندتر بشود. گوش‌هایم را سفت گرفتم که ناله های دردناک یحیی را نشنوم.😑 باران که افتاد، یحیی آمد بیرون؛ لنگان لنگان.☹️ به فاصله نشاندنش روی زمین. حمید عراقی شمردمان و راه افتادیم به طرف مینی بوس.🚶🏻‍♂ همه سوار شدیم، غیر از یحیی. هوا کاملاً تاریک شده بود. داشتم از پشت شیشه مینی‌بوس رفت و آمد اسرا را توی آسایشگاه ها می‌دیدم.🙆🏻‍♂ غبطه خوردم به آزادی‌شان منشاوی [قاری‌قرآن] رسیده بود به «وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً».[و‌کسانی‌که‌از‌خشم‌پروردگارشانمی‌پرهیزند،گروه‌گروه‌به‌سوی‌بهشت‌‌روانه‌می‌شوند!]📖 یحیی را انداختند پشت استیشن تیره رنگی که باید ما را تا مقصد همراهی می‌کرد.🙍🏻‍♂ مینی‌بوس راه افتاد. از روی پل رودخانه فرات گذشت، شهر رمادی را پشت سر گذاشت، و به شهادت تابلویی که رویش نوشته شده بود «بغداد 100 km» به سمت بغداد رفتیم.🚎 بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم از این نام!😒 این کلمه چقدر وهم آور بود! کلمه‌ای از این دردناک تر، نمناک تر، بدبوتر، و دلگیرکننده تر نمی‌شناختم.😞 چه بوی بدی می‌دهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ، بوی ادکلن مسخره فؤاد!🤐🤢 هوا گرگ و میش بود که اردوگاه و شهر رمادی را پشت سر گذاشتیم. اندک دل و دماغی که داشتیم به سبب دیدار مجدد منصور و حسن و حمید بود؛ وگرنه کتک خوردن یحیی و اتفاقاتی که احتمال می‌دادیم در بغداد برایمان بیفتد حسابی همه مان را دمغ کرده بود.☹️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 استیشن سیاه، که یحیی👤 را می‌برد، جلوتر از ما حرکت می‌کرد. شب🌚 که شد نور 🔦چراغ مینی‌بوس🚌 افتاد روی استیشن. از دیدن یحیی، تنها و کتک خورده، دلم سوخت🙁. می‌ترسیدم به بغداد که برسیم از ما جدایش کنند یا بلایی سرش بیاورند🔪. توی مینی بوس🚌 منصور، برخلاف دیگران، مثل همیشه شاد و سرحال بود😃. از خاطراتش در آسایشگاه 24 تعریف کرد. گفت:«بچه های 24 یه عالمه شعار انگلیسی و فرانسوی یادمون دادن که اگه بردنمون فرانسه، اونجا توی فرودگاه علیه بنی‌صدر و رجوی شعار✊ بدیم.» فکر جالبی بود که به ذهن🧠 اسرای آسایشگاه 24 رسیده بود. یکی از آنها، که به زبان‌انگلیسی🇦🇺 و فرانسه🇫🇷 آشنا بود، بعد از اینکه توی روزنامه می‌خواند عراقی‌ها ممکن است ما را از طریق فرانسه بفرستند ایران🇮🇷، شعارهایی روی کاغذ می‌نویسد و از منصور و حمید می‌خواهد حفظشان کنند. به منصور گفتم:«حالا بخون🗣 ببینیم فرانسوی چی یاد گرفتی؟🤔» او به فرانسوی چیزهایی خواند و ما به غیر از «بنی صدر» و «رجوی» و «صدام» و «ایران» چیز دیگری از گفته هایش نفهمیدیم😅. خودش ترجمه شان کرد:«بنی صدر و رجوی خائن‌اند😑. مرگ بر رجوی✊! مرگ بر بنی صدر! مرگ بر صدام! زنده باد ایران🤚!» بیرون از ماشین🚗 همه جا تاریک بود. راننده داشت ترانه‌ای🎶 از ام‌کلثوم گوش می‌داد و در همان حال گاهی با سرباز 👮‍♂شکم گنده سبیلویی که مسلح کنارش نشسته بود حرف می‌زد. یحیی هنوز کفِ استیشن نشسته بود؛ مظلومانه😌. ماشین که می‌افتاد توی دست انداز و او با دست🤚 بسته می‌رفت بالا و می‌آمد پایین دلم برایش می‌سوخت. با اینکه صندلی های عقب استیشن خالی بود عراقی‌ها نشانده بودنش کف ماشین🚗. وقتی نور چراغ مینی‌بوس 🚌افتاد روی تابلوی سبز🖼 و شب نمای «بغداد 10 km» خاطرات حسن و حمید و منصور از آسایشگاه 24 تمام شده بود و دوباره دلهره از آینده مبهمی که پیش رویمان بود آمد سراغمان. وقتی از خیابان‌های‌بغداد عبور کردیم🚶‍♂ و مینی‌بوس🚌 مقابل دری🚪، که دو ارابه توپ قدیمی دو طرفش دیده می‌شد، ایستاد، ناخودآگاه همه گفتیم🗣:«دوباره اِستِخبارات!» ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 شش ماه پیش از آن، وقتی از همان دروازه 🚪وارد محوطه بزرگ وزارت دفاع عراق 🇾🇪 شدیم، هیچ تصویری از زندان استخبارات نداشتم. اما آن شب🌘 می‌دانستم جلوتر یک کوچه 🛣هست که می‌رسد به دو زندان سه گوش با زندانبانی اسماعیل 👮‍♀ نام که دلش سخت است؛ مثل سنگ یا حتی سخت تر از آن😵. از بس زندانی‌ها را شکنجه کرده شب‌ها در کابوس هایش جیغ 🗣می‌کشد و با مشت به میله وسط محوطه زندان می‌کوبد👊. می‌دانستم برای رسیدن به آن زندان باید از کوچه‌ای گذشت🚶‍♂ که اتاق های سمت چپش شکنجه‌گاه‌ اند و سمت راستْ دیوار بلندی است با کولرهای گازی برآمده از آن، که صدایشان مثل زنبورهای🐝 کندو می‌پیچد توی هم. می‌دانستم در آن مکان های دلهره‌آور😰، گوشه یکی از آن دو زندان سه گوش، روی تشکی🛏 کهنه و پنبه‌ای، مردی مهربان دارد زندگی می‌کند که به فکرش هم نمی‌رسد چند دقیقه دیگر با ما روبه‌رو بشود؛ ملا صالح👳‍♂. باز از آن کوچه گذشتیم. از کنار اتاق بازجویی فؤاد که رد شدم🚶‍♂ تصویر آن روز تلخ آمد جلوی چشم هایم👀؛ همان روز که اسماعیل‌عراقی کتکم زد👊 و فؤاد‌ایرانی فحشم داد. رد کبود کابل اسماعیل سه ماه روی بدنم ماند🤕 و کم کم ناپدید شد. اما نیش ناسزاهای فؤاد فراموش شدنی نیست😑؛ هیچ وقت! در آن زمستان 🧣سرد دیگر صدای کولرهای گازی، مثل زنبور کندو، کوچه را پر نمی‌کرد. آن وقت شب 🌒صدای شکنجه شدن زندانیان هم به گوش نمی‌رسید. از کوچه گذشتیم🚶‍♂. وارد زندان که شدیم، صالح، خوشحال😃 و هیجان زده، آمد به پیشوازمان و با صدای بلند🗣 گفت:«صل علی محمد ... هم باز شما؟» به شیوه خودش گفتیم:«ها ملا👳‍♂، هم باز ما!» صالح، که انگار در آن شش ماه شش سال پیر شده بود، خندید😄 و گفت:«وُلِک، اینا دست از سر شما برنداشتن هنوز🧐؟» به جز صالح، توی زندان کس دیگری نبود یا اگر بود، پیش از ورود ما به زندان⛓ کناری منتقلش کرده بودند. همه جا مثل گذشته بود؛ سرد و بی روح. پنجره زیر سقف را با تکه‌ای نایلون پوشانده بودند که سوز سرما 💨داخل نیاید. پتوهای سیاه و چرک مرده، سیاه‌تر از پیش، هنوز کف زندان پهن بود😥. جای سرهنگ تقوی و افسرانش خالی بود. به یاد شروه های افسر تهرانی آفریده بود😪 و گذاشته بود روی درِ قوطی شیر خشک، بالای سر صالح. خط های روزشمار روی دیوار بیشتر شده بود😬. داشتیم با یحیی، که لنگان لنگان آمده🤕 بود توی زندان، روبوسی و خوش و بش😀 می‌کردیم که درِ 🚪زندان باز شد و سربازی 👮‍♀که آمده بود داخل نگاهی انداخت روی کاغذ کوچکی 📄که توی دستش بود و گفت:‌«یحیی کیه؟» 《یحیی نباید شناسایی شود!》 این فکر مثل برق⚡️ از ذهن 🧠همه‌مان گذشت. یحیی قشمی، با اینکه می‌دانست کسی دنبال او نمی‌گردد، گفت:«یحیی منم🖐!» در این حال سرباز شکم گنده سبیلو👴، که پشت‌سر سرباز اولی داخل آمده بود، گفت:«نه این نبود. سفید بود.» یکی دیگر از بچه ها 🧔بلند شد و گفت:‌«اسم منم یحیی یه🤚!» نفر سوم هم بلند شد و گفت:«یحیی منم😉!» ده نفر ایستادند و خودشان را یحیی معرفی کردند. یحییِ اصلی پشت سر همه روی زمین نشسته بود😌. سربازان عراقی چیزی به هم گفتند🗣 و از زندان رفتند بیرون🚶‍♂. به خیر گذشت. سید علی نورالدینی به یحیی گفت:‌«یحیی، احتمالا سربازای اردوگاه سفارش کرده بودن امشب یه کتک👊 مشتی بغدادی بخوری. ولی قِسِر دررَفتی😇.» ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 دور جدیدی از اسارتمان در زندان بغداد شروع شد.↻ اگرچه زمستان بود، سرمای داخل زندان آزاردهنده نبود.😬 صالح روی دشداشه سفیدش پلیور سبزرنگی، که لباس زمستانی سربازان عراقی بود، به تن داشت. از کوچه هنوز هم صدای کابل و ناله زندانی‌ها، گاهی، به گوش می‌رسید.👂🏾🤨 ایرانی هایی که تکی یا در گروه های دو سه نفره به اسارت در می‌آمدند در محوطه زندان بازجویی و به اردوگاه منتقل می‌شدند.⛓👋🏾 مثل گذشته تعداد سربازان عراقی فراری از جبهه هم، که در همسایگی ما در حبس بودند، کم نبود.😏❗️ دو سه روزی از آمدنمان نگذشته بود که سر و کله خیاط پیدا شد.✂️ باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت، صالح شنیده هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت:اینا دیر یا زود شما رو می‌فرستن فرانسه یا یه کشور دیگه.🇫🇷البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن. بعضی‌شون، که جدید اومدن، از من می‌پرسن مگه این بچه‌ها رو شیش ماه پیش نفرستادن ایران؟🤔مردم عراق فکر می‌کنن شما، بعد از ملاقات با صدام، آزاد شدید.😄✋🏽 دیروز ابووقاص می‌گفت:« عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچه‌ها داشته مجبوره یه جوری برشون گردونه به کشورشون.»😬✈️ جواد خواجویی به صالح نزدیک شد و گفت:«ایران چی میگه؟»🙄 صالح گفت:«دو ماه پیش یکی از اسرا رو آوردن پیش من، توی همین زندان. می‌گفت که مقامات ایرانی گفتن ما حاضریم به جای هر یک از بچه هامون ده تا افسر عراقی بدیم❕می‌گفت هاشمی رفسنجانی گفته که اسرای ما هیچکدوم کودک نیستن. همه رزمنده‌ان.»😎✌️🏻 حرف های صالح را که شنیدیم وجودمان شد پر از عشق به میهن.💙 احساس کردیم رسالت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است. وقتی مسئولان کشورمان گفته‌اند ما کودک نیستیم، لابد انتظار هم دارند که ما کودکانه عمل نکنیم.😁🤞🏻 باید به دنیا نشان بدهیم کودک نیستیم. باید نشان بدهیم رزمنده ایم.🕶💪🏼 پس فکر تن دادن به خواسته دشمن را باید از سرمان بیرون کنیم. هرگز نباید بپذیریم که دخترکان فراری مجاهدین خلق در فرودگاه پاریس به استقبالمان بیایند و سفیر عراق دست ما را بگیرد و بگذارد توی دست مسعود رجوی و بگوید این شما و این بچه های کشورتان!😒🚫 از همه اینها گذشته، ذلت فردی این بازگشت را چگونه می‌توانستیم تحمل کنیم؟🤐 به هم سنگرانمان چه می‌گفتیم؟ به خانواده بچه‌هایی که کنار دستمان شهید شده بودند بگوییم صدام بچه های شما را شهید کرد، ولی ما را با دسته گل و سوغاتی فرستاد اروپا؟🤕 به خانواده های دوستانمان، که با هم اسیر شده بودیم و هنوز در اردوگاه های اسرا بودند، چه بگوییم؟🤭 اصلاً اگر فرماندهانی که روز اعزام جلویمان را گرفته بودند که شما بچه‌اید پای پلکان هواپیما همه با هم به ما بگویند:«دیدید گفتیم؟!»😪،چه جوابی داریم به آنها بدهیم⁉️ اینها سؤال هایی بود که روزهای اول بازگشت به زندان استخبارات از خود می‌پرسیدیم و برای هیچ یک جوابی قانع کننده نداشتیم.😶 اراده‌ای جمعی کم‌کم در وجود همه‌مان داشت شکل می‌گرفت که باید کاری کنیم. باید آن نمایش را تمام می‌کردیم. کارمان نباید به فرانسه می‌کشید.😉👌🏼 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 غروب آن روز ملا صالح بالاخره توانست عبدالله، یکی از نگهبان های زندان، را راضی کند که شب رادیویش را به او قرض بدهد.🤩📻 شب که شد صالح پتویش را روی سرش کشید و پیچ رادیو را باز کرد؛ با صدایی که خودش هم به سختی می‌شنید.🤫🎶 صالح، اگرچه همیشه مهربان بود، آن شب سپرده بود که هیچکس حق ندارد وقتی دارد به رادیو گوش می‌دهد به او نزدیک بشود!🤭❌ این را با چنان جدّیّتی گفته بود که ما جرئت نکردیم به تشکش نزدیک شویم.😰 شب جمعه بود. صالح تا نیمه شب زیر پتو ماند و به اخبار و برنامه های رادیوی ایران گوش داد.💔🚶🏻‍♂ حیاط زندان خلوت شده بود. به جز نگهبان ورودی، همه خواب بودند.😴 از زندان کناری هم هیچ صدایی نمی‌آمد. ما همچنان بیدار مانده بودیم که صالح از زیر پتو بیرون بیاید و بگوید از رادیو چه شنیده است.🤕 سرانجام صالح گوشةهپتو را بالا زد. وقتی مطمئن شد نگهبان های عراقی خواب‌اند، از ما خواست بی‌سروصدا فقط کمی به او نزدیک بشویم.🤐👌🏽 شدیم. صالح صدای رادیو را اندکی بیشتر کرد.🔉 می‌خواست ما هم بشنویم آنچه خودش داشت می‌شنید. صدای حزینی از رادیو شنیده می‌شد.😢 پخش مستقیم دعای کمیل بود از مهدیه تهران.☹️📖 دعاخوان، که رسیده بود به آخرین فراز دعای کمیل، شروع کرد به دعا کردن تا رسید به اینجا که«خدایا، به حق زندانی بغداد، امام موسی کاظم، الساعه، وسیله استخلاص همه زندانیان اسلام را، مخصوصاً عزیزانی که الان در زندان های بغدادند، فراهم بفرما!»😧😢❤️ مردم در مهدیه تهران آمین گفتند و در زندان بغداد اشک در چشمان ما حلقه زد. صالح رادیو را خاموش کرد و گذاشت زیر بالشش و خوابید. بعد از نه ماه اولین بار بود که صدایی از وطن می‌شنیدیم.🇮🇷 پس هنوز کسی به فکر ما بود. پس ما فراموش نشده بودیم.🙂💚 ما باید جواب محبت مردمی را که برایمان دعا می‌کردند می‌دادیم. نباید می‌گذاشتیم کار به فرانسه بکشد!🕶👌🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت نه صبح بود.🕘 از حیاط زندان صداهای درهم و برهمی می‌آمد.😬 ناله‌‌های غم انگیز زنی و هق‌هق گریه مردی❕ دریچه روی در باز مانده بود. سرک کشیدم. همه اعضای خانواده‌ای را، از کوچک تا بزرگ، آورده بودند توی زندان برای بازجویی.😢 از جایی که نمی‌دیدم صدای گریه به گوش می‌رسید.🧐 نه صدای گریه‌ای که در اثر کتک خوردن باشد؛ گریه‌ای غم آلود از سرِ ترس.🙁 برگشتم و کنار محمد باباخانی نشستم. می‌خواستم از آنچه در حیاط دیده بودم برایش تعریف کنم که درِ زندان با صدایی خشک باز شد.🤕 صالح به سرعت پتویش را انداخت روی بالشی که شب گذشته رادیو را گذاشته بود زیرش و رفت به استقبال سربازی که تا وسط زندان پیش آمده بود. سرباز، بی‌توجه به صالح، نگاهش را چرخاند روی جمع.🤨 انگار دنبال کسی می‌گشت. نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد.❗️ جلوتر آمد، پیراهن منصور را گرفت، دنبال خودش کشید بیرون، و در را قفل کرد.🔒 برای منصور دعا کردیم، برای سلامتی‌اش.🤲🏼 صالح، که مثل ما نمی‌دانست او را به کجا برده‌اند، برگشت به طرف ما و پرسید:‌«هم باز این بچه زبون درازی کرد؟ صد بار بهش میگم منصور، این قدر با اینا بحث نکن.😣 وُلِک، چه کار داری کی اول جنگ رو شروع کرده، کی شجاع تره، کی حقه، کی باطله!»🤦🏻‍♂ ما حرفی برای گفتن نداشتیم. منصور واقعاً گاهی بی‌جهت برای خودش مشکل درست می‌کرد؛ مثل آن روز که توی مقرّ درباره سربازان عراقی گفت که چقدر ترسو هستند و عزّالدین، افسر عراقی سیلی محکمی زد توی گوشش.🤕👋🏾 هر چه غیبت منصور طولانی تر می‌شد اضطراب ما هم بیشتر می‌شد.😰 چند دقیقه بعد درِ زندان باز شد و منصور، در حالی که می‌خندید، آمد داخل.😳 دوره‌اش کردیم و همه با هم پرسیدیم:‌«چی‌شد منصور؟»😯 گفت:«هیچی بابا!😂یه خانواده عراقی رو کُمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی می‌لرزید و گریه می‌کرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.🤣😁 یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده!😠این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره.⛓ همیشه هم داره می‌خنده. اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی‌کشی؟😷بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می‌کنی؟🙆🏻‍♂پسره وقتی این رو شنید گریه‌ش بند اومد!»😂🤦🏻‍♂ هفته اول گذشت. محیط پرغوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سخت‌تر شده بود.😓 هرروز که شاکر، نگهبان جدید، می‌آمد توی زندان بنا می‌کردیم به سروصدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشته‌اید.😩 شاکر اگر حوصله داشت، دستش را هواپیما می‌کرد و در هوا حرکت می‌داد و صدای هواپیما را هم درمی‌آورد 😐✈️و می‌گفت: «پاریس.😍شما را می‌برند پاریس؛ خیابان های شلوغ، دخترهای خوشگل!»😉 اما اگر سر کیف نبود، بی‌آنکه جوابی بدهد، در زندان را محکم می‌بست و می‌رفت.🤷🏻‍♂ یک روز، که تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بی‌قراری، آمد داخل.😶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 درِ زندان را پشت سرش بست، با پوتین هایش پتوها را کنار زد، و شروع کرد به درد دل کردن.😖😫 ـ چرا این قدر از من سؤال می‌کنید⁉️ کلافه‌ام کردید. مگر من می‌دانم چرا نمی‌گذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟😒مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سؤال کنیم؟🤭 اینجا ارتش است؛ ارتش عراق.🤕کسی حق ندارد اینجا از کسی سؤال کند!🤫 شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:«این دیوار سفید است.⚪️ ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است، من باید بگویم:«نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!»🔴✋🏿 نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:«بعد از یک ماه وقتی چند روز می‌روم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من می‌گیرد.😔دایی‌ام سراغ پسرش را از من می‌گیرد.☹️👨🏻هر کسی سراغ عزیزش را، که معلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده، از من می‌گیرد.🙍🏻‍♂هر وقت می‌روم می‌بینم یکی از خانواده های محله‌مان سیاه پوشیده و بچه‌شان در جنگ کشته شده.💔وقتی این اوضاع را می‌بینم مرخصی‌ام را نیمه تمام می‌گذارم و برمی‌گردم اینجا؛ بلکه فکرم راحت باشد.😞اینجا هم که شما نمی‌گذارید. هی سؤال می‌کنید ...»🙄 شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از زندان رفت بیرون.🔒 در که بسته شد، صالح گفت:«دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!»😏🤣 تازه داشتم پاسخی برای سؤالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا می‌کردم که چرا این ها به این راحتی تسلیم می‌شوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمی‌کنند🌚🏃🏻‍♂! شب های بلند زمستان از خاطرات گذشته مان در ایران حرف می‌زدیم.💁🏻‍♂ وقتی صحبتمان گل میانداخت، حلقه می‌نشستیم و پتویی می‌انداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش می‌گفتیم و می‌خندیدیم.😅❤️ یک شب سلمان زادخوش داستان کولی هایی را تعریف کرد که مسجد جامع کرمان را آتش زده بودند.🕌🔥 گفت که هر وقت سالگرد آتش زدن مسجد جامع میشود و عکس های آن واقعه را چاپ می‌کنند همیشه عکس دوچرخه سوخته‌اش را می‌بیند که جلوی در مسجد جامع، میان موتورسیکلت‌ها و دوچرخه های سوخته، افتاده است.🚲🙁 ابوالفضل‌محمدی داستان خانم کلانتری، همسایه فارسی زبانشان در روستای قیدار زنجان، را تعریف کرد که برای صحبت کردن با اهالی روستا و مادر او چه مشکل‌ها داشته و ابوالفصل از این ناهم‌زبانی خاطرات شیرینی داشت.👌🏼 حسن مستشرق از زورخانه‌ای که پدرش مرشد آن بود تعریف کرد و از روزهایی که جلوی مغازه دوچرخه‌سازی پدر در میدان ساعت ساری تاب رینگ دوچرخه‌ها را می‌گرفته.😌🔧 سین بهزادی داستان پسرک بازیگوشی از روستایشان را تعریف کرد. میگفت:«توی روستای ما پسربچه‌ای نشسته بود روی گرجین[خرمن‌کوب‌قدیمی‌ساخته‌شده‌از‌چوب‌و‌آهن].👦🏻 گاوا🐮، که گرجین رو می‌کشیدن و زمین رو شخم می‌زدن، یه دفعه رم می‌کنن و پسرک می‌افته بین صفحه های گرجین و سرش اونجا گیر می‌کنه.😱پدرش، که برای متوقف کردن گاوا داد و فریاد می‌کرده، صدای بچه رو نمی‌شنیده که یک ریز می‌گفته:«باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّه‌م ...»🗣 بعد از آن روز، هر وقت کنار حسین بهزادی می‌نشستم با پنجه‌ام کله‌اش را می‌فشردم و می‌گفتم:«بگو باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّه‌م ...»😂تا نمی‌گفت ولش نمی‌کردم. حمید مستقیمی از عملیات بستان و فتح‌المبین خاطره‌ها داشت و یحیی قشمی از دلواپسی های مادرش، وقتی که شب می‌افتاده روی جزیره و پدرش هنوز از دریا برنگشته بوده.😕🌊 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 شبی مجلس خاطره گویی گرم بود♨️ که صدای باز شدن در زندان صالح را از جا پراند.😨🚪 برگشتیم به سمت در. مردی حدوداً چهل‌ساله را فرستادند داخل.🧔🏽 دشداشه سفیدی پوشیده بود که دیگر خیلی سفید نبود. از موهای بلند و آشفته و ریش انبوهش، که تا روی سینه‌اش رسیده بود، می شد حدس زد مدت زیادی در زندان دیگری بوده.⛓ نشست توی زاویه دیوار. نگاه غمگین و خالی از امیدش را دوخت به پنکه بی‌حرکت، که به سقف زندان چسبیده بود.😕 پلک نمی‌زد.👀 انگار هیچ یک از ما بیست و سه نفر را دور و بر خودش نمی‌دید.👥❌ توی پلاستیکی که وقت آمدن در دستش بود و گذاشته بودش کنار دیوار چند بسته سیگار داشت که گویی می‌خواست تا صبح همه‌شان را دود کند.😑🚬 صالح خیلی زود آمارش را از شاکر گرفت. او چند افسر ارتش عراق را با گلوله کشته و به حکم دادگاه نظامی عراق محکوم به مرگ شده و بنا بود سحرگاه روز بعد اعدام شود.😶🚶🏻‍♂ برای ما، در آن سن و سال، خیلی زود بود با یک اعدامی که فقط چند ساعت به پایان عمرش مانده همنشین باشیم🙆🏻‍♂ اما شانزده سالگی من و دوستانم پر بود از ثانیه های غم و وحشت. برخلاف همیشه، که با زندانی های عراقی زود دوست می‌شدیم، به این یکی نتوانستیم نزدیک شویم.🤦🏻‍♂🙄 ترجیح دادیم او را در آخرین ساعات عمر به حال خودش بگذاریم تا به کودکانش و زنش فکر کند و به زندگی چهل‌ساله‌اش که به ایستگاه آخر رسیده بود.✋🏽 شب که از نیمه گذشت برای لحظه‌ای به سینه‌اش استراحتی داد و سیگار بعدی را روشن نکرد. در عوض بلند شد، دو رکعت نماز خواند، و باز هم خیره شد به پنکه‌ای که نمی‌چرخید.☹️ شب، دیروقت، خوابیدیم. صبح که برای نماز بیدار شدیم، خبری از او نبود. رفته بود که رفته بود!🤕⚰ یکی از همان روزها اسیری را از اردوگاه عنبر آوردند پیش ما.👨🏾👟 اسمش عزیز بود. نمی‌دانستیم چه کرده که به زندان استخباراتش آورده‌اند.🤷🏻‍♂ خودش هم تمایلی نداشت قصه زندگی‌اش را برای ما بازگو کند.🤫 با این حال از حرف هایش اوضاع اردوگاه عنبر دستمان آمد.👌🏽 یک روز متوجه شدم عزیز با کنجکاوی خیره شده توی صورتم. پرسید:«تو بچه کجایی؟»🧐 گفتم:«چطور؟»😬 گفت:«خیلی به نظرم آشنا می‌آیی.»🤨 گفتم: «بچه کرمان، شهرستان کهنوج.»💁🏻‍♂ عزیز گفت:«حسن تاجیک رو می‌شناسی؟ مثل خودت بچه کهنوجه!»😄 قلبم به شدت شروع کرد به زدن.😍 آیا عزیز واقعاً از حسن تاجیک شیر، پسردایی‌ام، که قبل از عید خبر شهادتش را برایمان آورده بودند و گفته بودند جنازه‌اش زیر شنی تانک له شده حرف می‌زد؟🤠 بی‌صبرانه و البته ناباورانه پرسیدم:«این حسن تاجیک آخر فامیلش چیه؟»😳 عزیز گفت:«حسن تاجیک شیر. ولی بچه‌ها توی اردوگاه بهش میگن حسن تاجیک.»😁💙 از خوشحالی فریاد بلندی کشیدم و همه‌ سلول‌هایم انگار پر شد از شور و شادی.🤩🎉 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 عزیز، وقتی متوجه نسبت خویشاوندی من با حسن شد، گفت:«میگم خدایا چرا اینقدر چهرت برام آشنایه. تو خیلی به حسن شباهت داری. حرف زدنت هم عین خودشه.»🤓🌾 بعد برایم تعریف کرد که پای حسن در اثر گلوله از بالای زانو شکسته و مدت زیادی در بیمارستان اردوگاه بستری بوده.🤕 خدا را به خاطر زنده بودن حسن شکر کردم و به عزیز سپردم اگر روزی برگشت اردوگاه، قصه من و دوستانم را برای حسن تعریف کند.🗣 آن روز اتفاق جالب دیگری هم در زندان افتاد. سر ظهری بود که دو جوان ارتشی را آوردند توی زندان.👨🏻👱🏼‍♂ اول که آمدند راضی به نظر می‌رسیدند. خیلی با افتخار می‌گفتند که سربازند و به قصد پناهندگی خودشان را به جبهه دشمن نزدیک کرده‌اند و با بالا بردن پرچم سفید تسلیم شده‌اند.🤐🏳 چهره حسن مستشرق، وقتی صحبت های آن دو نفر را گوش میشداد، دیدنی بود.😂🤦🏻‍♂ یکی از جوان‌ها، که نسبت به دیگری کمی نگران به نظر می‌رسید، به ما گفت:«چند روز طول میکشه که ما از عراق خارج بشیم؟»😬 حسن مستشرق گفت: «کجا ان‌شاء‌الله؟»😀 جوان گفت:«اروپا. توی اعلامیه هایی که با هواپیما روی سنگرای ما می‌ریختن نوشته بودن هر سربازی که تسلیم عراقیا بشه می‌تونه از عراق آزادانه به هر کشوری که خواست بره. رادیوشون هم هر روز اعلام می‌کرد!»😍✈️ حسن مستشرق گفت:«اتفاقاً هواپیما فقط دو نفر کم داشت. همه منتظر شما دو نفر بودن. خوب شد که اومدید. الان دیگه راه می‌افتن!»😏😐 جوان فریب خورده فهمید که حسن دستش انداخته است.😂 اندوهگین شد و به تلخی پرسید:«یعنی دروغ بود؟!»😒💥 برای آنها توضیح دادیم چه خبط بزرگی کرده‌اند. گفتیم:«رفتار عراقیا با اسرا بهتر از پناهنده‌هاست.»🤧 یکی‌شان پرسید:«اهه! مگه می‌شه؟»😟 حسن مستشرق گفت: «آخه رینگو، اینا میگن کسی که به کشور خودش خیانت کرده معلومه که به کشور ما وفا نمیکنه. کجای کاری داداش من؟»🤣 جوان نگاهی به دوستش کرد؛ نگاهی پر از اعتراض و خشم.🤬 بعد برگشت به طرف ما و گفت:«به خدا قسم بهش گفتم این حرفا دروغه؛ ولی این هی گفت: نه، بیا بریم تسلیم بشیم. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟»😓 علیرضا‌شیخ‌حسینی با لحنی ملایم به او گفت:«ببین برادر من، حالا اشتباهیه که کردین. به نظرم بهتره توی بازجویی خودتونِه اسیر جا بزنین، نه پناهنده. این جوری لااقل یه روزی برمی‌گردین.»🚶🏻‍♂🇮🇷 روز بعد، آن دو را به جای نامعلومی بردند. قبل از رفتن، صالح متوجه شده بود یکی از آن ها توی جیبش رادیوی کوچکی دارد.📻 آن را از او گرفته بود و گفته بود که اگر عراقی ها رادیو را ببینند کتکت می‌زنند!😐😂 بیچاره، با کلی خواهش و تمنّا، از صالح خواسته بود رادیو را بگیرد و سر به نیست کند. صالح رادیو را داد به ما. رضا امام قلی زاده و حمید مستقیمی شدند مسئول اخبار.👓✋🏼 شب‌ها رادیو را زیر پتو روشن می‌کردند و به اخبار آن گوش می‌دادند و روز بعد اطلاعات را به ما منعکس می‌کردند.💁🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک هفته از رفتن آن دو جوان نگذشته بود که نیمه شبی درِ زندان باز شد و آن دو آمدند داخل؛ با چه حالی!🤯 چهره‌هایشان نشان می‌داد زجر زیادی کشیده‌اند.👋🏿 هر یک چند کیلو وزن کم کرده بودند. چشم‌هایشان گود افتاده بود. رنگشان مثل گچ دیوار شده بود. داستانشان را برایمان تعریف کردند.🗣 ـ از اینجا بردنمون به یه زندان تاریک.😢 توی اتاقی انداختنمون که سه چهار نفر ایرانی، با ریش و مو و ناخنای بلند، یه گوشه کز کرده بودن.😰گفتیم:«شما کی هستید؟»😨 یکی‌شون گفت:«ما هفت ماه پیش پناهنده شدیم؛ که ای کاش نمی‌شدیم! تمام این مدت توی این سلول گرفتاریم.»😓بعد سؤال کردن:«شما هم پناهنده‌اید؟»🙄ما یاد حرف شما افتادیم. گفتیم:«نه، ما توی جبهه راه رو گم کردیم و افتادیم دست عراقیا.»🤭 بعد رفتیم پشت در و گریه کردیم. سرباز عراقی گفت:«چی می‌خواید؟»🤨 گفتیم:«ما رو اشتباهی آورده‌ان.😭❌ما توی جنگ اسیر شدیم.» یه هفته تمام کارمون گریه و التماس بود تا اینکه بردنمون برای بازجویی. اونجا گفتیم:«ما اسیریم. شما رو به خدا بذارید بریم به اردوگاه اسرا.»😭🙏🏼 عراقیا هم گفتن:«اگه شما اسیرید، ما هم حرفی نداریم. می‌فرستیمتون به اردوگاه اسرا.»🤷🏻‍♂🚛 چند روز بعد، آن دو پناهنده به اردوگاه اسرا منتقل شدند تا تاوان سادگی‌شان را پس بدهند.محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده بود.🚶🏻‍♂ روزی یک بار می‌گذاشتند برویم دست شویی. از حمام خبری نبود.🙆🏻‍♂ لباس‌هایمان پر از شپش شده بود. بدنمان بو گرفته و دست‌ها و پایمان پوست انداخته بود.☹️😷 یک روز احمدعلی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادی‌شان را انداخت روی لباس های ابووقاص و بقیه را موقع دست شویی رفتن ریخت روی لباس نگهبان‌ها که سوغاتی ببرند منزل!بیست روز از ورود دوباره مان به زندان!😂💙 استخبارات می‌گذشت. در آن مدت چند بار خبرنگارهای داخلی و خارجی آمدند، گزارش تهیه کردند، و تیتر زدند «اطفال اسیر ایرانی در راه پاریس»؛ و ما نه در راه پاریس که در چاه زندان استخبارات زجر می‌کشیدیم.😪⚙ از لباس نو هم، که خیاط اندازه گرفته بود، خبری نبود و همین باعث امیدواری ما می‌شد که لابد عراقی‌ها از تصمیمشان برگشته‌اند.🤩🙅🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مجید ضیغمی از پشت دریچه با احتیاط داشت حیاط زندان را می‌پایید👀! صدای ناله هایی دردناک به گوش می‌رسید.😟معلوم بود بساط شکنجه به راه است. مجید، با چشمانی پر از اشک و چهره‌ای افروخته و عصبانی، آمد داخل و گفت:‌«دارن می‌کشن ئی بدبختِه! میگن بگو پاسدارم. اعتراف نمی‌کنه. کبریت می‌ذارن لای انگشتاش و آتیش می‌زنن.🔥😡خودم دیدم عراقی نامرد چند تیکه از ریشش رو کند بی‌شرف!»🤬👊🏽 اسیر مظلومی که سربازان عراقی شکنجه‌اش می‌کردند سید محمد طباطبایی بود.🙁 این را چند روز بعد فهمیدیم. نمی‌دانستیم چه کاره است و کجایی. فقط اسمش را صالح توی پرونده‌اش دیده بود.📁 هر روز شکنجه‌اش می‌کردند و او لب به اعتراف باز نمی‌کرد که پاسدار است یا فرمانده.🤐 ظلم بزرگی که به سید محمد طباطبایی میشد کم کم داشت وسیله‌ای می شد برای اعتراض دسته جمعی ما.😶 به این نتیجه رسیدیم که نباید بیش از این سکوت کنیم. در کنار دردهای خودمان از آن سرنوشت عجیب و غریب، خوره روحمان شده بود ناله های آن اسیر بی پناه.😩⛓ یک شب، در پوشش گل یا پوچ بازی کردن، چند ساعت با هم مشورت کردیم. یکی گفت:«باید تکلیفمون رو روشن کنیم. چرا ما اینجاییم؟»🙄 دیگری گفت:«بریزیم پشت پنجره و الله اکبر بگیم.»🙋🏻‍♂ یکی دیگر گفت:«نیمه شب از پنجره زندان یه نفر رو فراری بدیم، بلکه دیگران از این اوضاع نجات پیدا کنن.»👌🏽 آن یکی گفت:«اعتصاب غذا کنیم.» 😕🚫 هرکس پیشنهادی داد. وقتی به نمایش گل یا پوچ خاتمه دادیم و رفتیم سر جاهای خودمان، به یک اتفاق نظر مهم رسیده بودیم؛ اعتصاب غذا!🖐🏽 روز بعد، همه جوانب و عواقب آن کار خطرناک را بررسی کردیم. اعتصاب غذا دو نتیجه می‌توانست داشته باشد؛ یا مرگ یا برگشتن به اردوگاه.😀🚛 راه سومی نبود. هم قسم شدیم و نتیجه اول را پذیرفتیم.✋🏼 اما قبل از هر چیز عهد کردیم یک دیگر را تنها نگذاریم. قرار شد همه مراحل اعتراضمان دسته جمعی باشد تا بار خطر روی یک یا دو نفر آوار نشود.😬 وقتش بود صالح را از این تصمیم بزرگ باخبر کنیم. کردیم.🗣 جا خورد!😵 برایش توضیح دادیم. گفتیم که نه تحمل شکنجه شدن هم وطنانمان را داریم و نه می‌خواهیم به اسم کودک به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده بشویم.😒 می‌خواهیم برگردیم به اردوگاه؛ همین!🤓 صالح رفت توی فکر. برایش سخت بود به سادگی مجوز چنین اقدام پر خطری را صادر کند. گفت:«ما هم توی زندان طاغوت گاهی اعتصاب می گ‌کردیم. ممکنه جواب بده؛ شاید هم نه.🤷🏻‍♂ من فقط یه چیز می‌تونم به شما بگم؛ هیچ کس نباید پرچم دار این حرکت باشه.🤧 اگه با هم باشین، موفق می‌شین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته، فاتحه همه‌تون خونده‌ست!»🤕💔 صالح صلاح ندانست بیش از این اظهار نظر کند. همه چیز را گذاشت به اختیار خودمان.😑 جمعه شب بود که تصمیم آخرمان را گرفتیم؛ اعتصاب غذا تا پای جان با هدف خاتمه دادن به بازی تبلیغاتی دشمن، دیدار با صلیب سرخ، و بازگشت به اردوگاه.🕶✌️🏽 ضمناً، قرار شد این سه خواسته را به هر کسی نگوییم؛ نه نگهبان‌ها و نه حتی ابووقاص، فقط ژنرال قدوری، رئیس کل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق.😏👊🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 صبح روز بعد،☀️ برای عراقی‌ها همه چیز طبق معمول پیش می‌رفت. اما برای ما بنا نبود همه چیز طبق معمول پیش برود.😤☹️ سینی صبحانه را آوردند.🥗 معمولاً یک نفر می‌رفت و آن را از دست سرباز عراقی می‌گرفت.🚶🏻‍♂ ولی آن روز هیچ‌کس از جایش تکان نخورد.🤔 سرباز تشر زد:😠«صبحانه!» هیچ‌کس بلند نشد. تعجب کرد.😳❗️ سینی را گذاشت کف زندان. به صالح گفت:«صالح، اینها چه‌شان شده؟»🤨 صالح گفت:«نمی‌دانم والله.🤷🏻‍♂ می‌گویند نمی‌خوریم.» سرباز گفت:«چرا نمی‌خورند؟ از آنها بپرس!» صالح به ما گفت:«میگه چرا صبحونه نمی‌خورین؟»🤦🏻‍♂ جواب ندادیم؛ برای اینکه قرار نبود دلیل اعتصاب غذایمان را به کسی غیر از ژنرال قدوری بگوییم.😎😌 صالح نگاهی به سرباز عراقی انداخت و سکوت ما را با سکوت ترجمه کرد.😶🤐 سرباز داشت از تعجب شاخ درمی‌آورد. در زندان را تندی بست و به اسماعیل، که رئیس نگهبان ها بود، خبر داد.💬 با هم برگشتند.اسماعیل از صالح و صالح از ما پرسید که چرا صبحانه نمی‌خوریم و ما طبق قرار سکوت کردیم.😁🤐 بقیه نگهبان‌ها هم آمده بودند جلوی در تا ببینند داخل زندان چه خبر است.🤨🧐 سؤال های مکرر اسماعیل بدون پاسخ ماند.⁉️ در را بست و رفت که ماجرا را به ابووقاص گزارش بدهد.📜 نیم ساعت نگذشته بود که ابووقاص سراسیمه آمد توی زندان. به صالح گفت:‌«جریان چیه صالح؟»❓🤔 صالح گفت: «سیدی، می‌گن غذا نمی‌خوریم.»🤦🏻‍♂ ـ چرا؟😐 ـ نمی‌دونم.🤷🏻‍♂میگن اعتصاب غذا کردیم.» صالح از عبارت «اعتصاب غذا» استفاده کرده بود و ابووقاص معنای آن را نمی‌فهمید.😑 گفت:«یعنی چی اعتصاب غذا؟» صالح گفت:«یعنی اینکه مخصوصاً غذا نمی‌خورن. میگن خواسته هایی داریم.» ابووقاص، یک دفعه، انگار کشف مهمی کرد. جا خورد.😳😂 گفت:«اعتصاب غذا یعنی اضراب عن الطعام؟» صالح تأیید کرد. ابووقاص به‌زور بر عصبانیتش غلبه کرد و گفت:«خب، برای چه؟»😑😤 صالح گفت:«میگن به غیر از ژنرال قدوری به هیچکس توضیح نمی‌دن.»? ابووقاص، همان بعثی مرموز، که ما هیچ وقت متوجه نشده بودیم درجه‌اش چیست، او که روز رفتن به ملاقات صدام با شنیدن نامش همه راه ها به سمت کاخ🕍 الزوراء باز می‌شد و افسران گارد حفاظت صدام به احترامش پا👣 می‌کوبیدند، او که در کاخ صدام هم دوستان صمیمی داشت، در آن لحظه مقابل ما ایستاده بود و می‌خواست بداند دلیل اعتصاب غذایمان چیست.😌 اما ما او را به حساب نمی‌آوردیم و فقط می‌خواستیم با ژنرال قدوری حرف بزنیم!😎😏 لحظه‌ای سکوت افتاد روی زندان.🔇 صالح ترسیده بود. ما دلهره داشتیم.😥😰 ابووقاص شده بود مثل بشکه باروت.😤 خنده‌ای خشمگین زد و گفت:‌«صالح، بهشون بگو شما می‌دونید مجازات اعتصاب توی عراق مرگه؟😐😬 متوجه کارتون هستید؟ بهشون بگو توی عراق هر کسی اعتصاب کنه میآرنش استخبارات؛ حالا شما توی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟»😠 بعد، برای اینکه ماجرا ادامه پیدا نکند و بالاتری هایش متوجه نشوند، از در مهربانی درآمد و گفت:«خب، حالا عیب نداره.🙄😕حالا که فهمیدید عقوبت اعتصاب غذا چیه غذاتون رو بخورید و دیگه از این حرفا نزنید.» این را گفت و سینی صبحانه را با پایش هل داد جلو. کسی از جایش تکان نخورد.😌🤪😎 بشکه باروت داشت آماده انفجار می‌شد. مثل گنجشک عقاب دیده، دل هایمان می‌تپید.😅😬 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ابووقاص دست🖐🏾 کرد توی جیبش. بسته سیگار و فندکش را بیرون آورد. سیگاری گیراند🚬 و گفت:«شما مثل اینکه زبون خوش سرتون نمیشه.»🤨😡 سپس برگشت به سمت صالح و گفت:‌«صالح، حالی‌شون کن. ولله العلی العظیم، اگه بخوان برای من مشکل درست کنن، به سختی عقوبتشون می‌کنم.»🤨 این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:«من میرم. نیم ساعت دیگه برمی‌گردم. وقتی اومدم، باید غذا🍛 خورده باشید؛ وگرنه به شرفم قسم دستور میدم ببرنتون زیر آب جوش! پس بهتره مسخره بازی رو بذارید کنار.»😠😤 بعد از این تهدید، ابووقاص در زندان را محکم کوبید به هم و رفت. صالح سرش را گرفت میان دست هایش. غمگین و پریشان نشست روی تشکش و زیر لب به عربی چیزهایی گفت.😞 با خودم فکر کردم کاش قبل از آن از صالح درباره شکنجه⛓⚙ با آب جوش چیزی نشنیده بودم! می‌گفتند در استخبارات عراق زندان وهمناکی هست که آنجا، برای اعتراف گرفتن از زندانیان، آنها را زیر آبجوش می‌برند. فقط فکر کردن به اینکه ممکن است ابووقاص ما را به آن زندان ببرد کافی بود تا وحشت😱😨 وجودم را پر کند. می‌دانستیم دست زدن به اعتصاب، آن هم در زندان استخبارات، کار خطرناکی است، اما نمی‌دانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است.⚰برای مرگ هم آماده بودیم؛ اما، واقعیت، از شکنجه شدن با آب جوش خیلی ترسیدیم.😱 پنج دقیقه از رفتن ابووقاص گذشت؛ پنج دقیقه سرشار از ترس و دلهره. بیست و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم که انتخاب کنیم. شکستن اعتصاب😤 یا رفتن زیر آب جوش. در باز شد. شاکر آمد داخل. می‌خواست بداند تهدیدها اثر گذاشته است یا نه. پرسید:«غذا می‌خورید؟»🍛 هم صدا گفتیم:«نه!» شاکر فحش داد، در را بست، و رفت.ثانیه ها به سختی می‌گذشت. زندان شلوغ همیشگی شده بود ساکت؛ مثل قبرستان.🙍🏻‍♂ صالح تندتند آه می‌کشید و ذکر می‌گفت. هر چه دعا حفظ بودیم زیر لب زمزمه کردیم. نگهبان‌ها دقیقه به دقیقه از دریچه داخل را می‌پاییدند👀 که ببینند دست به غذا می‌بریم یا نمی‌بریم. نمی‌بردیم.❌ هر چه به پایان هشدار ابووقاص نزدیک‌تر می‌شدیم ضربان قلب‌هایمان الاتر می‌رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهی👀 کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یِکایِک ما. پک محکمی زد و سیگارش🚬 را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:«نمی‌خورید؟»🙄 گفتیم:«نه!» بشکه باروت منفجر شد.💣 ابووقاص دیوانه‌وار نعره‌ای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:«باالله بیرون!»👋🏿 من انتخاب نشده بودم. آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد، ناگهان انگار باران گرفت.🌧 ده ها سرباز کابل به دست، که از قبل بیرون به انتظار دستور ایستاده بودند و ما آن ها را ندیده بودیم، هجوم برده بودند به سمت بچه‌ها و با کابل⚡️ می‌زدنشان؛ یک ریز و بی‌وقفه. ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش دادن به فریاد دیگران سخت‌تر از کتک خوردن است.👂🏼☹️ مجید ضیغمی لگد محکمی کوبید به در. یکی از نگهبان‌ها وحشت زده آمد پشت در. مجید از دریچه فریاد زد:«ما رو هم ببرید بزنید!»😫👊🏼 نگهبان در را باز کرد، یقه مجید را گرفت، و کشیدش بیرون. تا توانستند بچه‌ها را کوبیدند و بعد همه‌شان را ریختند داخل سلول. نوبت گروه بعدی شد.👥 شاکر این بار فقط دو نفر را برای کتک خوردن انتخاب کرد؛ من و عباس پورخسروانی. با اشاره کابل او، از زندان خارج شدیم.🚶🏻‍♂ ریختند روی سرمان. به هر جا که فرار می‌کردیم سربازی کابل به دست جلویمان درمی‌آمد.😫 فرار کردیم به سمت اتاق نگهبان‌ها، که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دو تا از عراقی‌ها می‌توانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.🙆🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 عباس از شدت درد خزید زیر یکی از تخت‌ها و کنار دیوار دراز به دراز خوابید.🤕من، همان طور که کتک می‌خوردم و داد و فریادم به هوا بود، متوجه عباس هم بودم که سرباز عراقی تهدیدش می‌کرد از زیر تخت بیاید بیرون و او نمی‌آمد😓❗️ شاکر لحظه‌ای دست از سرم برداشت و نفس زنان گفت:‌«حالا غذا می‌خوری یا نمی‌خوری؟»😡🍲 طبق برنامه گفتم:«اگه بقیه بخورن، من هم می‌خورم!»🙆🏻‍♂ دوباره شروع کردند به زدن. آنها بالاخره عباس را از زیر تخت بیرون کشیدند، زدند، و از او پرسیدند:«تو غذا می‌خوری یا نمی‌خوری؟»😡🍛 عباس هم گفت:«اگه بقیه بخورن، من هم می‌خورم!»🤷🏻‍♂ دیوانه‌وار کتک‌زدن را از سر گرفتند. از نفس که افتادند رهایمان کردند.😩 من به سرعت دویدم به سمت سلول، که درش در آن لحظه باز بود.🏃🏻‍♂ وقتی می‌خواستم پا بگذارم داخل ناخن شستم را، که در اثر ضربه کابل شکسته بود و خون از آن می‌چکید، میان مشت بسته‌ام پنهان کردم و فشردمش که خونش بند بیاید.🤕 بعد، در کمتر از ثانیه‌ای، حالت صورتم را از گریه به خنده تغییر دادم و رفتم داخل سلول😀! نمی‌خواستم چهره گریان و دست و پای خونی‌ام را بچه‌ها ببینند و روحیه‌شان در هم بشکند.💔 خنده‌کنان نشستم کنار باباخانی و تازه آنجا، از خونی که دویده بود روی انگشت هایم، متوجه شدم ناخن پایم هم شکسته.😑 دست و پا و همه بدنم درد می‌کرد؛ اما در آن لحظه حس خوبی داشتم👌🏼راضی بودم از وضعی که برایم پیش آمده بود؛ از کابل هایی که خورده بودم، که اگر نمی‌خوردم، از خودم بدم می‌آمد.🙂✌️🏼 بدم می‌آمد هم درد دوستانم نباشم. همه با هم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را می‌کشیدیم. این با هم بودن سختی‌ها را برایمان آسان می‌کرد. مشغول معاینه یک دیگر بودیم تا ببینیم چه به روزمان آورده‌اند که در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🙄🕶 ایستاد روی پتوی وسط سلول و گفت:«حالا غذا می‌خورین یا نمی‌خورین؟»😠 کتک ها انگار جسارتمان را بیشتر کرده بود. این بار محکم‌تر از قبل، یک صدا، گفتیم:«نمی‌خوریم!»😒👊🏼 برخلاف تصورمان، ابووقاص خیلی آتشی نشد. گفت:«پس شما می‌خواید قهرمان بازی دربیارید! شما می‌خواید، مثل بابی ساندز، مشهور بشید! ولی کور خوندید. همین جا از گرسنگی می‌میرید. صداتون از این دیوار هم اون طرف‌تر نمیره.»🤫⚰ این را گفت و از زندان خارج شد. جمع شدیم دور هم. یک گام جلو رفته بودیم. احساس پیروزمندانه‌ای داشتیم.💪🏼گذشته از این، تهدید شکنجه با آب جوش هم عملی نشده بود. امیدوار بودیم تا آخر راه پیش برویم. درِ زندان تا ظهر باز نشد. ظهر، یکی از نگهبان‌ها سینی ناهار را آورد و گذاشت کنار سینی صبحانه، که از صبح، دست نخورده، وسط زندان مانده بود.🤕🍲🍛🥗 سینی را که گذاشت مشتاقانه منتظر ماند که واکنش ما را ببینید😏 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هیچ کس به غذا نگاه نکرد. نگهبان، برای اطمینان، پرسید:«می‌خورید یا نمی‌خورید؟»😫 گفتیم:‌«نمی‌خوریم!»🚶🏻‍♂ همه این مدت، صالح سر جایش نشسته بود و غصه می‌خورد. غروب حال و هوای ماه رمضان را داشت. مثل لحظه های افطار، نه آنچنان تشنه، اما، حسابی گرسنه بودیم.☹️نمازمان را خوانده بودیم و دور تا دور زندان تکیه زده بودیم به دیوار که شام هم رسید.🥘 یک سینی پلوی چرب عربی با تکه های درشت گوشت داخلش❗️نگهبان سینی را گذاشت وسط زندان کنار دو ظرف دیگر، که از صبح و ظهر مانده بود. شدند سه تا سینی.🤦🏻‍♂بوی مطبوع غذا زندان را پر کرد. صالح سهم شامش را برداشت و با اکراه خورد. همینطور تکیه زده بودیم به دیوار. شاکر و اسماعیل به نوبت آمدند پشت دریچه و داخل زندان را دید زدند.🤨 هیچکس به طرف سینی پلو و گوشت نرفت. دادن این نوع غذا در زندان سابقه نداشت😯 لابد ابووقاص فکر کرده بود با این غذای فریبنده ما وسوسه می‌شویم؛ که نشدیم.😎 یک ساعت مانده به نیمه شب، یکی از نگهبان های عراقی آمد و سینی های غذا را با خودش برد؛ هر سه تا را!🤔 توی حیاط زندان، کنار در اتاق کوچک نگهبان‌ها، اجاق گازی بود که نگهبان‌ها همیشه یک کتری کوچک درحال جوشیدن روی آن داشتند. کتری خیلی سنگین‌تر از ظاهرش نشان می‌داد. پیش‌تر معمای سنگینی غیر معمولش را حل کرده بودم. لایه قطوری از شکرْ ته کتریْ سنگ شده بود و به هیچ وجه از آن جدا نمی‌شد.🙆🏻‍♂🤦🏻‍♂ آخر شب صالح آن کتری را پر از چای از نگهبان شب گرفت و به اسم خودش آورد توی زندان و به هر یک از ما ته استکانی چای شیرین داد.😋🥃 اول نمی‌خواستیم بخوریم؛ ولی او گفت:«چایی عیب نداره. روزه که نیستید باطل بشه. تازه، گفتن اعتصاب غذا نه اعتصاب چای!»😅💁🏻‍♂ قانع شدیم. همان دو قلپ چای شیرین حالمان را جا آورد. با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می‌شد برای نماز بلند شدیم.🎶 مثل همیشه روی پتوهای پر گرد و خاک تیمم کردیم. سلمان زادخوش به شیوه همیشگی‌اش تیمم کرد. او وقت نماز، همان طور خوابیده، بی‌آنکه از زیر پتو بیرون بیاید، دستانش را بالا می‌برد، پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار به پشت خم می‌کرد، دو بار می‌زدشان به دیوار، می‌کشید روی صورتش و بعد ضربدری روی هم، و بلند می‌گفت:«الله اکبر!»😐🤷🏻‍♂ نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد. به روزی که در پیش داشتیم فکر می‌کردیم. آیا دوباره ابووقاص با کابل و کتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه، می‌بردمان پیش ژنرال قدوری و ژنرال هم می‌فرستدمان اردوگاه؟😍🚛 صدای موزیک نظامی می‌آمد؛ صدایی که هر روز ساعت 7 صبح، بدون دقیقه‌ای تأخیر، به گوش می‌رسید، صدای شیپور و طبل و سنج.📣🔊 از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7 صدای آن موزیک، که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواخته می‌شد، به گوش می‌رسید. صبحگاه که تمام می‌شد، نگهبان های جدید پُست را تحویل می‌گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می‌شد↻📑 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت 8، مثل همیشه، در زندان باز شد.🔓 رفتیم دست‌شویی. برگشتیم و به انتظار حوادث جدید تکیه زدیم به دیوار. سرباز عراقی سینی صبحانه را آورد و گذاشت جای دیروزی.☹️🍲 شکم‌هایمان به قاروقور افتاده بود و دل هایمان به تاپ‌تاپ.😖 بی‌خیال صبحانه، هر کس با کنار دستی‌اش پچ پچ می‌کرد.👂🏼🤭 منتظر بودیم ابووقاص از راه برسد و دوباره دستور بدهد کتکمان بزنند. اما او تا ظهر پیدایش نشد❗️ دومین روز اعتصاب به نیمه رسید. نماز ظهر را خواندیم و از شدت ضعف و گرسنگی هر یک سر جایمان دراز کشیدیم.🤒 مثل روز گذشته سینی ناهار آمد و نشست کنار سینی صبحانه و هر دو دست نخورده ماند آن وسط. از بوی غذا دهانم آب افتاده بود.😢🍛 هر چه نگاهم را از ظرف غذا برمی‌گرداندم دوباره نگاهم می‌رفت به همان طرف.👀 از شدت گرسنگی بلند شدم و از سطل آبی که جلوی در زندان بود لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم. آب توی گلویم شکست و دلم درد گرفت.😩 غروب، در را باز کردند برای دست‌شویی رفتن. رفتیم، فقط برای اینکه وضویی بگیریم و هوایی بخوریم.💧🍃 شب ظرف شام را هم آوردند و گذاشتند کنار ظرف های صبحانه و ناهار و آخر شب همه را با هم بردند.🤦🏻‍♂ آن شب من و شاید بقیه بچه ها کم‌کم افتادیم به فکر مرگ.🥀 داشتم حدس می‌زدم با جسمی که نه ماه اسارت کشیده و به سبب سوءتغذیه نحیف و مردنی شده چقدر می‌توانم گرسنگی را تحمل کنم و به این نتیجه می‌رسیدم که خیلی زود می‌میرم و همه چیز تمام می‌شود.😕⌛️ مرگ را پذیرفتم. همه پای کار بودند؛ آماده برای مردن.🖐🏼🕊 هیچ وقت اینقدر گرسنگی نکشیده بودم. اولین روزه‌ای را که گرفته بودم و گرسنگی‌اش هنوز مانده بود توی خاطرم به یاد آوردم.💭 ماه رمضان بود و من به سن تکلیف نرسیده بودم. به خواهرم سپردم برای سحری بیدارم کند.⏰ قبل از اذان صبح تا می‌توانستم غذا خوردم و لیوان پشت لیوان آب. با این حال، روز که از نیمه گذشت، تشنگی توانم را برید و گرسنگی دادم را درآورد و به چه مکافاتی تا افطار دوام آوردم.😅😟 روز سوم اعتصاب را، بی‌آنکه لقمه‌ای در دهان بگذاریم، آغاز کرده بودیم. سینی صبحانه هم، مثل دو روز گذشته، آمده بود داخل و ما دست به طرفش نبرده بودیم.❌🚶🏻‍♂ صالح بیش از این طاقت نیاورد. مقداری نان را در تکه های کوچک خُرد کرد و گفت:«بچه‌ها، اصل اعتصاب غذا اینه که وانمود کنید چیزی نمی‌خورید. این نونا رو ببرید زیر پتو و یواشکی بخورید که خدای نکرده یه وقت نمیرید!»🙍🏻‍♂🥖 همان جوابی را که از روز اول به عراقی ها می‌دادیم تحویل صالح هم دادیم.🤕 ـ نمی‌خوریم!🙅🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 صالح، که به نظر می‌رسید از رضایت اولیه‌اش برای اعتصاب غذا پشیمان شده، گفت:«خب، اینطوری که همه‌تون تلف می‌شید!»☹️ یکی گفت:«خب بشیم!»🙄 دیگری گفت:«اگه نون بخوریم، سر حال می‌آییم. اون وقت عراقیا به خواسته‌مون هیچ ترتیب اثری نمیدن.»🙆🏻‍♂ یکی دیگر گفت:«صالح، ما به فرض اینکه می‌میریم دست به اعتصاب غذا زدیم. شوخی که نداریم.»😒 صالح، شگفت زده، نگاهی به بچه‌ها انداخت. بعد، در حالی که تشکش را مرتب می‌کرد، آهسته گفت: «بابا شما دیگه کی هستید؟!»😯🤷🏻‍♂ لرزشی افتاده بود توی تنم.😬 دلم می‌خواست بخوابم. چشمانم داشت تاریک می‌شد! فکر کردم دارم به خواب می‌روم. دست دراز کردم به سمت دیس پر از برنج و گوشت، لقمه گنده‌ای برداشتم، و با حرص و ولع گذاشتم توی دهانم.😍🍗 چشمانم را که باز کردم نگاهم افتاد به پنکه بی‌حرکت که به سقف زندان چسبیده بود.😫 خبری از دیس پلو و گوشت نبود؛ ولی سینی صبحانه هنوز دست نخورده سر جایش بود.🚫 این توهّم بارها و بارها برایم پیش آمد.😑 ابووقاص دیگر به داخل زندان نمی‌آمد. گاهی صدایش را از توی حیاط می‌شنیدیم که به اسماعیل و شاکر چیزهایی می‌گفت و می‌رفت.🚗 ظهر، وقتی سینی ناهار را آوردند، به سختی نمازمان را خوانده بودیم و بیشرمق افتاده بودیم کف سلول.😓 داشتم برای بی‌هوش‌شدن لحظه شماری می‌کردم؛ اتفاقی که نمی‌دانم چرا نمی‌افتاد.🤷🏻‍♂ سخت جان شده بودم. دیگران هم مثل من از مقاومت خودشان در مقابل گرسنگی تعجب کرده بودند😲❕ تصمیم گرفتیم به عراقی‌ها بفهمانیم وضعمان خیلی خطرناک شده است.🚑 منصور محمودآبادی و رضا امام‌قلی‌زاده را، که حالشان از دیگران بدتر بود، انتخاب کردیم.🤨☝️🏽 قرار شد خودشان را بزنند به بی‌هوشی و ما داد و قال راه بیندازیم و بگوییم:‌«دارن می‌میرن. بیایید ببریدشون بیمارستان!»😱🚑 منصور و رضا قبول کردند. اما قبل از عملی شدن نقشه، وقتی آفتاب سومین روز اعتصاب داشت غروب می‌کرد، ابووقاص، بعد از غیبت دو روزه‌اش، مجبور شد بیاید داخل سلول.🚶🏻‍♂ او، وقتی ما را در حال مرگ دید، نگاهی پر از سرزنش به تک تکمان کرد. از روی تأسف سری تکان داد و گفت:«یه نفر از بین خودتون انتخاب کنید تا ببرمش پیش قدوری!»🙎🏻‍♂ تکان خوردیم. داشتیم به هدف نزدیک‌تر می‌شدیم.🤩✌️🏽 نشستیم به شور. حمید مستقیمی برای مذاکره انتخاب شد.🤝👱🏽‍♂ اما به او گفتیم:«تو نماینده ما نیستی. فقط اونجا خواسته هامون رو برای قدوری بشمار.»👌🏼 حمید با بدرقه‌های ما، همراه ابووقاص و صالح، از زندان خارج شد.🤕👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:«بچه‌ها، من خواسته های شما رو گفتم. حالا خود دانید.🤷🏻‍♂هر چه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید.»👌🏼 حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچکس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می‌شد. او ادامه داد:«حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش.»👨🏻‍✈️ سه نفر دیگر را انتخاب کردیم؛ علیرضا شیخ‌حسینی، محمد‌ساردویی، سید‌عباس‌سعادت.😄🖐🏼 آنها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می‌خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه.🚛 سه خواسته مهم و اساسی‌مان همین‌ها بود.😌 ساعت حدود 9 شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده‌ها خبری نبود😐‼️ ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد.😱 نگهبان گفت:«همه با من بیایید!»🙄 از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم.🤒 سرباز جلو و ما پشت‌سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم.🚶🏻‍♂ همه‌جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی‌رمقمان را دنبال نگهبان می‌کشیدیم.😫 رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت.↔️ وارد شدیم.توی اتاق، مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر یک چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتوکرده بر آن آویزان.😯 یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن.🛏 محمد و علیرضا و سید عباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما.👀 صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال، در حالی که لبخندی روی لب داشت🙂، به همه خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بنشینیم کف اتاق.💁🏻‍♂ او، که ما و حال و روزمان را به دقت زیر نظر گرفته بود، وقتی همه نشستند، گفت:«دارید می‌میرید! این چه کاریه که با خودتون می‌کنید؟»🤦🏻‍♂ بحث داغ دو ساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد.🤨 گفتیم که نباید از ما استفاده تبلیغاتی شود. گفت:«کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛ از طرف سید رئیس.»😉😁 به او گفتیم که ما اگر طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچه‌ایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف های خلاف واقع می‌نویسید؟😒🗞 کجا ما را به‌زور آورده‌اند جبهه؟😤 قدوری گفت:«قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته‌ دیگه‌تون؟»🧐 گفتیم که می‌خواهیم با صلیب‌سرخ ملاقات کنیم. گفت:«به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفته ان ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست.»🙅🏻‍♂ گفتیم:«حتی یه نفر؟»😕 گفت:«فقط یه خانم هست.»😬 گفتیم که می‌خواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:«اون کاری برای شما نمی‌تونه بکنه. اصلاً شما چطور می‌خواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟»😟😑 گفتیم:«به گردن خودمون.»😏 گفت:«نمیشه. خواسته دیگه‌تون؟»😩 گفتیم که بگذارند برگردیم به اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت:«سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید می‌فرستمتون.»🤠🚎 قبول کردیم. گفت:«خب، حالا برید توی زندان و شام بخورید.»😋🍛 گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا می‌خوریم. گفت:«یعنی سه روز دیگه؟»😳 گفتیم:«خب، پس بذارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس می‌خواد با یه راننده و یه نگهبان.»😍🚎 گفت:«نمیشه. خواسته دیگه‌تون؟»😑 گفتیم خواسته دیگری نداریم. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم کم داشت نشان می‌داد. گفت:«راست گفته هر کسی گفته که شما بچه‌اید.😏 نه تنها بچه‌اید، بلکه احمق هم هستید!🙆🏻‍♂ من دارم با زبون خوش با شما حرف می‌زنم ولی شما جوری حرف می‌زنید که انگار ما اسیر شماییم!🙄 چیزی نگفتیم. ژنرال ادامه داد:«وقتی گفتم بعد از عید ارتش می‌فرستمتون یعنی می‌فرستمتون.😣تا اونوقت غذا بخورید. دستور میدم بذارن حموم هم برید. قبول؟»😃🤝 قبول نکردیم. گفتیم:«ما فقط توی اردوگاه غذا می‌خوریم!»😎 ژنرال لحظه‌ای ساکت شد. داشت خشم خودش را فرومی‌خورد. شاید داشت پیش خودش می‌گفت:«افسوس که رفته‌اید پیش سید رئیس و فیلمتان را همه مردم دنیا دیده‌اند؛ وگرنه همین جا همه‌تان را اعدام می‌کردم.»😠⛓ وقتی آرام شد، گفت:«شما گفتید ما بچه نیستیم. ما هم میگیم بچه نیستید. من مَردم؛ شما هم مرد. داریم با هم حرف می‌زنیم. باید بعد از این صحبتا به نتیجه ای برسیم یا نه؟»🤧 گفتیم:«بله.» دست گذاشت روی زنگ. سربازی که ما را از زندان آورده بود در این مدت پشت در، توی سرما، ایستاده بود.🌨 سرباز آمد داخل. ژنرال به او گفت:‌«همین الان اینا رو ببر زندان. سفارش کن غذای گرم براشون بیارن. فردا صبح هم همه شون رو بفرستید حموم تا بعد از عید پ ارتش برگردن اردوگاه.»🤦🏻‍♂ سرباز با خوشحالی احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد. خوشحالی او از آن بود که فکر می‌کرد مذاکره ما تمام شده و دیگر لازم نیست توی سرما بایستد😪 ژنرال قدوری مذاکره را تمام شده اعلام کرد و برای اطمینان گفت:«خلاص؟»😇 ما برای فرار از نگاه او سرهایمان را انداختیم پایین و یک صدا گفتیم:«نخیر، ما فقط توی اردوگاه غذا می‌خوریم!»😓 قدوری عصبانی شد؛ زیاد. دیگر با ما حرف نزد. به صالح گفت:«خیلی سعی کردم به اینا کمک کنم؛ ولی مثل اینکه خودشون نمی‌خوان زنده بمونن.»😡 ژنرال برای بار دوم دست گذاشت روی زنگ. سرباز نگهبان آمد داخل. ژنرال با عصبانیت به او دستور داد:«اینا رو برگردون توی زندان. از همین الان دیگه حق ندارید بهشون آب بدید. دست شویی هم ممنوع. در زندان رو قفل کنید و بذارید همون تو بمیرن. مفهوم؟»🤬سرباز تا آنجا که می‌توانست محکم پا کوبید و جواب داد:«مفهوم سیدی.»🤕 ژنرال قدوری با تحقیر ما را از اتاقش بیرون کرد. در مسیر بازگشت، سرباز نگهبان یک ریز فحش داد و توهین کرد.😶 اما حق کتک زدن نداشت. با حال و روزی که ما داشتیم، کتک خوردن همان و مردن هم همان.🤪 عراقی‌ها به این موضوع پی برده بودند و به همین دلیل ژنرال قدوری ترجیح داد بگذارد ما توی زندان از گرسنگی بمیریم تا فردا روز مسئولیتی برای اون نداشته باشد.🚶🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 به زندان که رسیدیم از ضعف و بی‌حالی ولو شدیم روی زمین.😩 حس و حال عجیبی داشتیم در آن لحظه های پر از خطر. ژنرال حاضر نشده بود ما را برگرداند به اردوگاه. فقط یک راه پیش رویمان مانده بود؛ ادامه اعتصاب تا مرگ!🖐🏼⚰ از آنجا که ژنرال گفته بود حق آب خوردن هم نداریم، فکر کردیم زود باشد که یکی یکی از تشنگی و گرسنگی بمیریم.⏰ با این همه، از اینکه در مذاکره دو ساعته با قدوری مقاومت کرده بودیم و خام حرف های فریبنده‌اش نشده بودیم راضی و خوشحال بودیم.😌💪🏽 در آخرین ثانیه های آن نیمه شب غریب، شاکر، نگهبان عراقی، با عصبانیت آمد داخل، سطل آب را از گوشه اتاق برداشت و با خودش برد، و خیال همه را راحت کرد.🤧💦 وقتی جنازه اولین سرباز شهید روستای ما، قاسم اولیایی، را از دهلاویه آورده بودند جیرفت گروه موزیک ارتش پیشاپیش تابوت شهید، که با پرچم سه رنگ وطن پوشیده شده بود، حرکت می‌کرد و صدای طبل و شیپور و سنج می‌پیچید توی خیابان های شهر.📣🔊 من و برادرم، یوسف، میان آن صداهای غم انگیز، خودمان را کشاندیم داخل آمبولانس، که قرار بود جنازه را به روستا حمل کند.🏃🏻‍♂🚑 صدای شیپور و طبل همچنان بلند بود و من روی تابوت قاسم اشک می‌ریختم.😢 آمبولانس آهسته آهسته از میان جمعیت تشییع کننده به سمت پل هلیل رود و از آنجا راهی روستا شد🚑.. صبح روز چهارم اعتصاب غذا، صدای سنج و شیپور و طبل از محوطه صبحگاه وزارت دفاع به گوش می‌رسید. انگار تابوت قاسم راه افتاده بود روی دست مردم.☹️👋🏽 انگار بوی شهادت می‌آمد.🕊 دیگر رمقی در تنمان نمانده بود. منصور محمودآبادی و رضا امام قلی زاده بدحال‌تر از دیگران بودند.🤕🤒 وقتش بود نقشه دیروزی را عملی کنیم. نقشه دیروز امروز دیگر نقشه نبود❗️ واقعیت بود. منصور و رضا داشتند از بین می‌رفتند.😨 آنها را وسط زندان خواباندیم. یکی رفت پشت در و سرباز عراقی را صدا زد🗣 سرباز دریچه را باز کرد.🤨 همه با هم گفتیم:«این دو نفر دارن می‌میرن!»😱 شاکر و اسماعیل آمدند داخل. چشمشان که به منصور و رضا افتاد، سراسیمه اوضاع را به بالا گزارش دادند.🗣 نیم ساعت بعد آن دو را به بیمارستان منتقل کردند. بعد از رفتن رضا و منصور، فضای زندان غم انگیزتر شد.💔 دیگر مثل روزهای قبل سینی صبحانه‌ای هم در کار نبود که تا شب بماند توی زندان و کسی دست به طرفش دراز نکند. دستشویی رفتن را هم که شب قبل ژنرال ممنوع کرده بود🚫 آن روز فقط زندانی های عراقی را فرستادند دست شویی. بیست و سه نفر دیگر آن نوجوانان شلوغ و پرانرژی نبودند که شاکر از دستشان به تنگ آمده بود.☹️🚶🏻‍♂ به کاروانی می‌ماندند که در کویر راه گم کرده باشد و اهل آن تشنه و گرسنه در حال سپری کردن آخرین ساعت های عمر خود باشند. روز چهارم هم گذشت!⏳ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت 10 صبح روز پنجم، وقتی که دیگر توان نشستن هم نداشتیم، در زندان باز شد و ابووقاص آمد داخل.🧐 پیش از آن، به احترامش یا از ترسش، به دیوار تکیه می‌زدیم. ولی آن روز از زیر پتوهایمان بیرون نیامدیم، مگر وقتی که صالح به دستور او اعلام کرد:«آقایون، لطفاً بلند شید. یاالله بر پا!»🙄👋🏿 به‌سختی و باتأخیر یکی یکی بلند شدیم. سرمان گیج می‌رفت.🤕 هر یک سهمی کوچک از دیوار زندان داشتیم تا تکیه‌گاهمان باشد که زمین نخوریم. تکیه زدیم به دیوار. ابووقاص با غیظ و نفرت ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد👿 دیگر آب از سرمان گذشته بود و هیچ ترسی از او نداشتیم. اصلاً نگاهش هم نکردیم.😑 او اما چیزی گفت که ناگهان افکار پریشان ما را جمع و جور و نگاه هایمان را متوجه خودش کرد. -آماده شید. می‌خوایم ببریمتون اردوگاه! توهم نبود❕ خواب و خیال هم نبود. ابووقاص و مهم‌تر از او ژنرال قدوری خم شده بودند. موفق شده بودیم.🤩 حرفمان به کرسی نشسته بود.😎 پیروز شده بودیم. دشمن عقب نشینی کرده بود.✌️🏽 گویی خرمشهر را دوباره از دست صدام گرفته بودیم. با همه وجود خداوند را شکر کردیم.😍🤲🏼 ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و از زندان خارج شد. از جا بلند شدیم؛ قرص و قبراق!😁 ان انگار این ما نبودیم که لحظه‌ای قبل در حال مرگ بودیم. قدرتی آمده بود توی وجودمان. پیروزی مشترکمان را به هم تبریک گفتیم.💁🏻‍♂پتوهایمان را تا کردیم و گذاشتیم کنار دیوار و آماده رفتن شدیم. ساعت 11 صبح روز پنجم اعتصاب غذا، زندان بغداد را ترک کردیم. باز از آن کوچه گذشتیم. چشممان که به مینی بوس افتاد مطمئن شدیم همه چیز حقیقت دارد و ما برمی‌گردیم به اردوگاه.😁🚎 قبل از اینکه سوار شویم یکی از سربازهایی که مسئول انتقال ما به اردوگاه بود ما را شمرد؛ ولی تا می‌خواستیم پا در رکاب بگذاریم جلویمان را گرفت و نگذاشت سوار شویم🙆🏻‍♂🙅🏻‍♂ همه را سمت کوچه هل داد. شاکر ما را برگرداند توی زندان و به صالح گفت:«فرستاده‌ایم دنبال آن دو نفری که توی بیمارستان‌ان. وقتی برگردن مینی‌بوس راه می‌افته.»↻🚎.. نفس راحتی کشیدیم و بی‌صبرانه نشستیم به انتظار منصور و رضا.😍 ساعت شد 12. داشتیم نگرانشان می‌شدیم. گفتیم شاید اتفاقی برایشان افتاده باشد. در همین حال در زندان باز شد. ابووقاص آمد داخل. آثار شکست را در چهره‌اش می‌توانستیم ببینیم.🤣😏 گفت:«خب، حالا که رفتنی شدید، ناهارتون رو بخورید، بعد برید.»😄🍲مردک بعثی نقشه خطرناکی در سر داشت❗️ می‌خواست ما را از کنار خیمه پیروزی، شکست خورده، برگرداند. اگر فریبش را می‌خوردیم و شکم های گرسنه‌مان را سیر می‌کردیم، همه چیز به پایان می‌رسید. برمی‌گشتیم سر پله اول و عراقی‌ها، با خیال راحت و بدون ترس از مردنمان، کتکمان می‌زدند و مجبورمان می‌کردند اعتصابمان را بشکنیم و تسلیم نقشه‌هایشان بشویم!😡😒 این فکر همزپان از ذهن یک‌به‌یکمان گذشت. به همین سبب هم‌صدا گفتیم:«توی اردوگاه غذا می‌خوریم.»🙄🍛 ابووقاص آب دهانش را به طرفمان پرتاب کرد. فحشمان داد و از زندان رفت بیرون.😉💪🏽 بعد از نماز ظهر، منصور و رضا را بی‌حال و رنگ پریده از بیمارستان آوردند.🤒 روی دست‌هایشان آثار سوزن سُرم بود. ساعت 2 بعد از ظهر شاکر و اسماعیل فرمان حرکت دادند.🚎 یکی‌یکی با صالح خداحافظی کردیم. مرد مهربان عرب لحظه وداع به سختی اشک‌هایش را از فروافتادن بر دشداشه عربی‌اش نگه می‌داشت.☹️❤️ سر و رویمان را می‌بوسید و می‌گفت:‌«فی امان الله. خداحافظ قهرمانای کوچولو. برید؛ به سلامت.»😢✋🏾 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 توی مینی‌بوس نشسته بودم کنار محمد ساردویی.👱🏽‍♂🚎 محمد جسم ضعیفی داشت و گرسنگی و تشنگی داشت از پا درش می‌آورد.😰 هیچ کس حرف نمی‌زد. فقط صدای مینی‌بوس شنیده می‌شد. دست و پایم سست شده بود. بعد از پنج روز گرسنگی و تشنگی، فقط امید به خداوند و رسیدن به اردوگاه می‌توانست زنده نگاهمان بدارد و دیگر هیچ.😓✋🏻 از پنجره مینی‌بوس خورشید سرخ را می‌دیدم که داشت آن طرف شهر رمادی غروب می‌کرد.🌞 با ضربه آرنج و اشاره سر، منظره غروب را به محمد نشان دادم. نگاهی کرد و لبخندی بی‌رمق نشست روی لب‌هایش🙂... مینی‌بوس از پل رودخانه پر آب رمادی گذشت و چند دقیقه بعد ساختمان های اردوگاه از دور نمایان شد.🤠جلوی مقرّ فرماندهی اردوگاه پیاده‌مان کردند. سروان عزالدین بعثی آمده بود پای ماشین. از پازینه مینی‌بوس به سختی آمدیم پایین.🤕 ایستادیم توی صف. عزالدین انگار از جریان اعتصاب غذای ما در بغداد خبر داشت.🙆🏻‍♂ نفر اول صف طاقت ایستادن روی پا نداشت. نشست. عزالدین بلندش کرد، یقه‌اش را گرفت، و هُلش داد. 😲😱 او افتاد روی نفر بعد و نفر بعدی افتاد روی سومی و همینطور همه‌مان افتادیم روی زمین.🤕🤛🏾 به‌زحمت بلند شدیم و راه افتادیم به طرف اردوگاه. نزدیک سوت آمار شبانه بود. همه شامشان را خورده بودند و داشتند ظرف‌هایشان را می‌شستند.🚰 به شام نرسیده بودیم.اسرای اردوگاه در نگاه اول ما را نشناختند.🤦🏻‍♂ فکر می‌کردند اسیر جدید آورده‌اند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بوده‌ایم.😄✋🏼 آه از نهادشان برآمد. یکی گفت:«وای ..خدای من!🤯چه به روزتون آوردن؟!» یکی دیگر گفت:«چرا این جوری شدید شما؟!»😳 دیگری گفت:«یه ذره گوشت روی تنشون نمونده!»😨 ماشاءالله میرجاوندی گفت:«شما از کدوم گاراژ فرانسه برگشتین که این قدر سیاه شدید؟!»😧 شرح قصه یک ماهه را گذاشتیم برای بعد. گفتیم:«فقط غذا ...😫 به ما غذا و آب برسانید.»🙇🏻‍♂🍛 طولی نکشید که هر یک با ظرفی از همان آب گوشت های معروف اردوگاه، که برای روزه گرفتن گذاشته بودند کنار، آمدند به آسایشگاه 8؛ جایی که پیرمردهای عرب داشتند به حال و روز ما اشک می‌ریختند.😢👴🏽 اسرای قدیمی، وقتی از گرسنگی پنج روزه ما باخبر شدند، نان های ذخیره‌شان را هم آوردند و تلیت کردند توی آب گوشت‌ها.🧡🍲 ما، بعد از پنج روز اعتصاب غذا، صد کیلومتر دورتر از ابووقاص و ژنرال قدوری، لب به خوردن باز کردیم.🙁😋 بعد از شام و قبل از سوت داخل باش، وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می‌گرفتم، توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش فرورفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود.😵 خدای من ... من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!😀👨🏻 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 ‼️ 📚 نامه‌ی نویسنده‌‌کتـاب‌ به صدام در سال‌۱۳۷۵📨.. [آقای صدام حسین💣] [رئیس‌جمهور عراق📃] [تابستان‌سال۱۹۸۲میلادی🍃] 🙋🏻‍♂من -احمد یوسف زاده- که آن زمان شانزده ساله بودم به همراه هزاران جوان شجاع ایرانی در عملیات بزرگی به اسم بیت‌المقدس با رمز یا علی ابن‌ابیطالب، ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم را شکست دادیم👊🏼 و تن زخمی خرمشهر عزیزمان را از زیر چکمه های سربازان متجاوز تو بیرون کشیدیم.😎😏 تقدیر چنین بود که جمعی از ما اسیر بشویم و نتوانیم در جشن آزادسازی خرمشهر، که تو آن را محمره نامیدی، شرکت کنیم.😞⛓ تو که چنان شکست تلخی را باور نمی‌کردی، دستور دادی من و بیست و دو نفر از هم رزمان نوجوان را از دیگر اسرا جدا کنند تا از ما طعمه‌ای بسازی😒برای فرار از تلخی گزنده آن شکست سنگین.💣 بوق های تبلیغاتی‌ات شب و روز جار زدند که رژیم ایران کودکانی چند را به کوره جنگ فرستاده و کلیدی به گردن هر یک آویخته که اگر کشته شدند درهای بهشت را با آن باز کنند!🙄 مأموران تو آن گاه ما را در شهربازی بغداد مزوّرانه بر ماشین برقی کودکان سوار کردند که مثلاً امام و کشور ما را مسخره کنند که ببینید سربازان خمینی چه کسانی هستند!🙆🏻‍♂ چند روز بعد، ما را در یکی از قصرهایت به اجبار روبه روی تو نشاندند و تو با لبخندی که پشت آن میشد گریه های شکستت در خرمشهر را دید مهربانانه! با ما سخن گفتی.🤣😏 گفتی که ما طفلیم و جای طفل در دبستان است، نه در جنگ. گفتی:«کل اطفال العالم اطفالنا»؛ همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.🚶🏻‍♂ گفتی که ما را آزاد می‌کنی به شرطی که دیگر به جنگ نیاییم. آقای صدام حسین، اگر یادت باشد خواسته دیگری هم از ما داشتی. گفتی:«من آزادتان می‌کنم که بروید درس بخوانید.📚دکتر و مهندس بشوید و بعد برای من نامه بنویسید.»📩 امروز، كه من از دانشگاه فارغ التحصیل شده‌ام، در پاسخ به همان درخواست توست كه این نامه را می‌تویسم.😉✍🏼 راستی یادت هست می‌گفتی همه كودكان دنیا كودكان ما هستند. مگر كودكان حلبچه، كه در آغوش مادران مرده‌شان به جای شیر گاز خردل فروخوردند، مال این دنیا نبودند❗️ مگر امیر پانزده ساله ـامیر شاه پسندی، اهل كرمان- كه سخت ترین شكنجه ها را در اردوگاه های عراق تحمل كرد و نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش كرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را كند و مجبورش كرد با همان پاهای بریان شده روی شن های اردوگاه بدود، از فرزندان همین دنیا نبود😡⁉️ صدام حسین، ما، همان رزمندگان كوچكی كه در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی، از قصر تو به زندان نمناک استخبارات برگشتیم و با یک اعتصاب غذای پنج روزه دولتت را مجبور کردیم که بپذیرد ما رزمنده‌ایم، نه کودک✌️🏼 با تحمل شكنجه هایی كه ذكرشان در این نامه نمی‌گنجد، پس از گذراندن شیرین‌ترین سال های عمرمان در شكنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاك میهنمان گذاشتیم و امروز برخی از ما دكتر و مهندس شده‌اند و در سازندگی كشورشان سهیم هستند.😌👊🏽 در پایان این مثل ایرانی‌ها را هم به خاطر بسپار كه زمستان می‌گذرد، اما روسیاهی به زغال می‌ماند.🔖 °|👤 احمد یوسف زاده °|⛓ اسیر شماره4213 °|🤕 اردوگاه‌ رمادی .. ..☹️ 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•