•••📖
#بخش_صد_و_سی_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
عزیز، وقتی متوجه نسبت خویشاوندی من با حسن شد، گفت:«میگم خدایا چرا اینقدر چهرت برام آشنایه. تو خیلی به حسن شباهت داری. حرف زدنت هم عین خودشه.»🤓🌾
بعد برایم تعریف کرد که پای حسن در اثر گلوله از بالای زانو شکسته و مدت زیادی در بیمارستان اردوگاه بستری بوده.🤕
خدا را به خاطر زنده بودن حسن شکر کردم و به عزیز سپردم اگر روزی برگشت اردوگاه، قصه من و دوستانم را برای حسن تعریف کند.🗣
آن روز اتفاق جالب دیگری هم در زندان افتاد. سر ظهری بود که دو جوان ارتشی را آوردند توی زندان.👨🏻👱🏼♂
اول که آمدند راضی به نظر میرسیدند. خیلی با افتخار میگفتند که سربازند و به قصد پناهندگی خودشان را به جبهه دشمن نزدیک کردهاند و با بالا بردن پرچم سفید تسلیم شدهاند.🤐🏳
چهره حسن مستشرق، وقتی صحبت های آن دو نفر را گوش میشداد، دیدنی بود.😂🤦🏻♂
یکی از جوانها، که نسبت به دیگری کمی نگران به نظر میرسید، به ما گفت:«چند روز طول میکشه که ما از عراق خارج بشیم؟»😬
حسن مستشرق گفت: «کجا انشاءالله؟»😀
جوان گفت:«اروپا. توی اعلامیه هایی که با هواپیما روی سنگرای ما میریختن نوشته بودن هر سربازی که تسلیم عراقیا بشه میتونه از عراق آزادانه به هر کشوری که خواست بره. رادیوشون هم هر روز اعلام میکرد!»😍✈️
حسن مستشرق گفت:«اتفاقاً هواپیما فقط دو نفر کم داشت. همه منتظر شما دو نفر بودن. خوب شد که اومدید. الان دیگه راه میافتن!»😏😐
جوان فریب خورده فهمید که حسن دستش انداخته است.😂
اندوهگین شد و به تلخی پرسید:«یعنی دروغ بود؟!»😒💥
برای آنها توضیح دادیم چه خبط بزرگی کردهاند. گفتیم:«رفتار عراقیا با اسرا بهتر از پناهندههاست.»🤧
یکیشان پرسید:«اهه! مگه میشه؟»😟
حسن مستشرق گفت: «آخه رینگو، اینا میگن کسی که به کشور خودش خیانت کرده معلومه که به کشور ما وفا نمیکنه. کجای کاری داداش من؟»🤣
جوان نگاهی به دوستش کرد؛ نگاهی پر از اعتراض و خشم.🤬
بعد برگشت به طرف ما و گفت:«به خدا قسم بهش گفتم این حرفا دروغه؛ ولی این هی گفت: نه، بیا بریم تسلیم بشیم. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟»😓
علیرضاشیخحسینی با لحنی ملایم به او گفت:«ببین برادر من، حالا اشتباهیه که کردین. به نظرم بهتره توی بازجویی خودتونِه اسیر جا بزنین، نه پناهنده. این جوری لااقل یه روزی برمیگردین.»🚶🏻♂🇮🇷
روز بعد، آن دو را به جای نامعلومی بردند. قبل از رفتن، صالح متوجه شده بود یکی از آن ها توی جیبش رادیوی کوچکی دارد.📻
آن را از او گرفته بود و گفته بود که اگر عراقی ها رادیو را ببینند کتکت میزنند!😐😂
بیچاره، با کلی خواهش و تمنّا، از صالح خواسته بود رادیو را بگیرد و سر به نیست کند. صالح رادیو را داد به ما. رضا امام قلی زاده و حمید مستقیمی شدند مسئول اخبار.👓✋🏼
شبها رادیو را زیر پتو روشن میکردند و به اخبار آن گوش میدادند و روز بعد اطلاعات را به ما منعکس میکردند.💁🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•