•••📖
#بخش_صد_و_سی_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ابووقاص دست🖐🏾 کرد توی جیبش. بسته سیگار و فندکش را بیرون آورد. سیگاری گیراند🚬 و گفت:«شما مثل اینکه زبون خوش سرتون نمیشه.»🤨😡
سپس برگشت به سمت صالح و گفت:«صالح، حالیشون کن. ولله العلی العظیم، اگه بخوان برای من مشکل درست کنن، به سختی عقوبتشون میکنم.»🤨
این حرف را زد و یک گام به سمت در زندان برداشت و ادامه داد:«من میرم. نیم ساعت دیگه برمیگردم. وقتی اومدم، باید غذا🍛 خورده باشید؛ وگرنه به شرفم قسم دستور میدم ببرنتون زیر آب جوش! پس بهتره مسخره بازی رو بذارید کنار.»😠😤
بعد از این تهدید، ابووقاص در زندان را محکم کوبید به هم و رفت.
صالح سرش را گرفت میان دست هایش. غمگین و پریشان نشست روی تشکش و زیر لب به عربی چیزهایی گفت.😞
با خودم فکر کردم کاش قبل از آن از صالح درباره شکنجه⛓⚙ با آب جوش چیزی نشنیده بودم! میگفتند در استخبارات عراق زندان وهمناکی هست که آنجا، برای اعتراف گرفتن از زندانیان، آنها را زیر آبجوش میبرند.
فقط فکر کردن به اینکه ممکن است ابووقاص ما را به آن زندان ببرد کافی بود تا وحشت😱😨 وجودم را پر کند.
میدانستیم دست زدن به اعتصاب، آن هم در زندان استخبارات، کار خطرناکی است، اما نمیدانستیم در عراق مجازات این کار مرگ است.⚰برای مرگ هم آماده بودیم؛ اما، واقعیت، از شکنجه شدن با آب جوش خیلی ترسیدیم.😱
پنج دقیقه از رفتن ابووقاص گذشت؛ پنج دقیقه سرشار از ترس و دلهره. بیست و پنج دقیقه دیگر وقت داشتیم که انتخاب کنیم. شکستن اعتصاب😤 یا رفتن زیر آب جوش. در باز شد. شاکر آمد داخل. میخواست بداند تهدیدها اثر گذاشته است یا نه. پرسید:«غذا میخورید؟»🍛
هم صدا گفتیم:«نه!»
شاکر فحش داد، در را بست، و رفت.ثانیه ها به سختی میگذشت. زندان شلوغ همیشگی شده بود ساکت؛ مثل قبرستان.🙍🏻♂
صالح تندتند آه میکشید و ذکر میگفت. هر چه دعا حفظ بودیم زیر لب زمزمه کردیم. نگهبانها دقیقه به دقیقه از دریچه داخل را میپاییدند👀 که ببینند دست به غذا میبریم یا نمیبریم. نمیبردیم.❌
هر چه به پایان هشدار ابووقاص نزدیکتر میشدیم ضربان قلبهایمان الاتر میرفت.
نیم ساعت تمام شد. در باز شد. ابووقاص آمد داخل. نگاهی👀 کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یِکایِک ما.
پک محکمی زد و سیگارش🚬 را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت:«نمیخورید؟»🙄
گفتیم:«نه!»
بشکه باروت منفجر شد.💣 ابووقاص دیوانهوار نعرهای زد و ده پانزده نفر را از میان جمع نشان کرد و گفت:«باالله بیرون!»👋🏿
من انتخاب نشده بودم. آخرین نفر که بیرون رفت و در زندان بسته شد، ناگهان انگار باران گرفت.🌧 ده ها سرباز کابل به دست، که از قبل بیرون به انتظار دستور ایستاده بودند و ما آن ها را ندیده بودیم، هجوم برده بودند به سمت بچهها و با کابل⚡️ میزدنشان؛ یک ریز و بیوقفه.
ریختیم پشت در زندان. ایستادن و گوش دادن به فریاد دیگران سختتر از کتک خوردن است.👂🏼☹️
مجید ضیغمی لگد محکمی کوبید به در. یکی از نگهبانها وحشت زده آمد پشت در. مجید از دریچه فریاد زد:«ما رو هم ببرید بزنید!»😫👊🏼
نگهبان در را باز کرد، یقه مجید را گرفت، و کشیدش بیرون. تا توانستند بچهها را کوبیدند و بعد همهشان را ریختند داخل سلول.
نوبت گروه بعدی شد.👥 شاکر این بار فقط دو نفر را برای کتک خوردن انتخاب کرد؛ من و عباس پورخسروانی. با اشاره کابل او، از زندان خارج شدیم.🚶🏻♂
ریختند روی سرمان. به هر جا که فرار میکردیم سربازی کابل به دست جلویمان درمیآمد.😫
فرار کردیم به سمت اتاق نگهبانها، که دو سه تا تخت دو طبقه داخلش بود. اتاق کوچک بود و فقط دو تا از عراقیها میتوانستند کابل هایشان را در هوا بچرخانند و بکوبند بر سر و کله ما.🙆🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•