•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
شش ماه پیش از آن، وقتی از همان دروازه 🚪وارد محوطه بزرگ وزارت دفاع عراق 🇾🇪 شدیم، هیچ تصویری از زندان استخبارات نداشتم. اما آن شب🌘 میدانستم جلوتر یک کوچه 🛣هست که میرسد به دو زندان سه گوش با زندانبانی اسماعیل 👮♀ نام که دلش سخت است؛ مثل سنگ یا حتی سخت تر از آن😵.
از بس زندانیها را شکنجه کرده شبها در کابوس هایش جیغ 🗣میکشد و با مشت به میله وسط محوطه زندان میکوبد👊.
میدانستم برای رسیدن به آن زندان باید از کوچهای گذشت🚶♂ که اتاق های سمت چپش شکنجهگاه اند و سمت راستْ دیوار بلندی است با کولرهای گازی برآمده از آن، که صدایشان مثل زنبورهای🐝 کندو میپیچد توی هم.
میدانستم در آن مکان های دلهرهآور😰، گوشه یکی از آن دو زندان سه گوش، روی تشکی🛏 کهنه و پنبهای، مردی مهربان دارد زندگی میکند که به فکرش هم نمیرسد چند دقیقه دیگر با ما روبهرو بشود؛ ملا صالح👳♂.
باز از آن کوچه گذشتیم. از کنار اتاق بازجویی فؤاد که رد شدم🚶♂ تصویر آن روز تلخ آمد جلوی چشم هایم👀؛ همان روز که اسماعیلعراقی کتکم زد👊 و فؤادایرانی فحشم داد. رد کبود کابل اسماعیل سه ماه روی بدنم ماند🤕 و کم کم ناپدید شد.
اما نیش ناسزاهای فؤاد فراموش شدنی نیست😑؛ هیچ وقت!
در آن زمستان 🧣سرد دیگر صدای کولرهای گازی، مثل زنبور کندو، کوچه را پر نمیکرد. آن وقت شب 🌒صدای شکنجه شدن زندانیان هم به گوش نمیرسید.
از کوچه گذشتیم🚶♂. وارد زندان که شدیم، صالح، خوشحال😃 و هیجان زده، آمد به پیشوازمان و با صدای بلند🗣 گفت:«صل علی محمد ... هم باز شما؟»
به شیوه خودش گفتیم:«ها ملا👳♂، هم باز ما!»
صالح، که انگار در آن شش ماه شش سال پیر شده بود، خندید😄 و گفت:«وُلِک، اینا دست از سر شما برنداشتن هنوز🧐؟»
به جز صالح، توی زندان کس دیگری نبود یا اگر بود، پیش از ورود ما به زندان⛓ کناری منتقلش کرده بودند. همه جا مثل گذشته بود؛ سرد و بی روح.
پنجره زیر سقف را با تکهای نایلون پوشانده بودند که سوز سرما 💨داخل نیاید. پتوهای سیاه و چرک مرده، سیاهتر از پیش، هنوز کف زندان پهن بود😥. جای سرهنگ تقوی و افسرانش خالی بود. به یاد شروه های افسر تهرانی آفریده بود😪 و گذاشته بود روی درِ قوطی شیر خشک، بالای سر صالح. خط های روزشمار روی دیوار بیشتر شده بود😬.
داشتیم با یحیی، که لنگان لنگان آمده🤕 بود توی زندان، روبوسی و خوش و بش😀 میکردیم که درِ 🚪زندان باز شد و سربازی 👮♀که آمده بود داخل نگاهی انداخت روی کاغذ کوچکی 📄که توی دستش بود و گفت:«یحیی کیه؟»
《یحیی نباید شناسایی شود!》 این فکر مثل برق⚡️ از ذهن 🧠همهمان گذشت.
یحیی قشمی، با اینکه میدانست کسی دنبال او نمیگردد، گفت:«یحیی منم🖐!»
در این حال سرباز شکم گنده سبیلو👴، که پشتسر سرباز اولی داخل آمده بود، گفت:«نه این نبود. سفید بود.»
یکی دیگر از بچه ها 🧔بلند شد و گفت:«اسم منم یحیی یه🤚!»
نفر سوم هم بلند شد و گفت:«یحیی منم😉!»
ده نفر ایستادند و خودشان را یحیی معرفی کردند. یحییِ اصلی پشت سر همه روی زمین نشسته بود😌. سربازان عراقی چیزی به هم گفتند🗣 و از زندان رفتند بیرون🚶♂. به خیر گذشت.
سید علی نورالدینی به یحیی گفت:«یحیی، احتمالا سربازای اردوگاه سفارش کرده بودن امشب یه کتک👊 مشتی بغدادی بخوری. ولی قِسِر دررَفتی😇.»
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•