eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 یک هفته از رفتن آن دو جوان نگذشته بود که نیمه شبی درِ زندان باز شد و آن دو آمدند داخل؛ با چه حالی!🤯 چهره‌هایشان نشان می‌داد زجر زیادی کشیده‌اند.👋🏿 هر یک چند کیلو وزن کم کرده بودند. چشم‌هایشان گود افتاده بود. رنگشان مثل گچ دیوار شده بود. داستانشان را برایمان تعریف کردند.🗣 ـ از اینجا بردنمون به یه زندان تاریک.😢 توی اتاقی انداختنمون که سه چهار نفر ایرانی، با ریش و مو و ناخنای بلند، یه گوشه کز کرده بودن.😰گفتیم:«شما کی هستید؟»😨 یکی‌شون گفت:«ما هفت ماه پیش پناهنده شدیم؛ که ای کاش نمی‌شدیم! تمام این مدت توی این سلول گرفتاریم.»😓بعد سؤال کردن:«شما هم پناهنده‌اید؟»🙄ما یاد حرف شما افتادیم. گفتیم:«نه، ما توی جبهه راه رو گم کردیم و افتادیم دست عراقیا.»🤭 بعد رفتیم پشت در و گریه کردیم. سرباز عراقی گفت:«چی می‌خواید؟»🤨 گفتیم:«ما رو اشتباهی آورده‌ان.😭❌ما توی جنگ اسیر شدیم.» یه هفته تمام کارمون گریه و التماس بود تا اینکه بردنمون برای بازجویی. اونجا گفتیم:«ما اسیریم. شما رو به خدا بذارید بریم به اردوگاه اسرا.»😭🙏🏼 عراقیا هم گفتن:«اگه شما اسیرید، ما هم حرفی نداریم. می‌فرستیمتون به اردوگاه اسرا.»🤷🏻‍♂🚛 چند روز بعد، آن دو پناهنده به اردوگاه اسرا منتقل شدند تا تاوان سادگی‌شان را پس بدهند.محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده بود.🚶🏻‍♂ روزی یک بار می‌گذاشتند برویم دست شویی. از حمام خبری نبود.🙆🏻‍♂ لباس‌هایمان پر از شپش شده بود. بدنمان بو گرفته و دست‌ها و پایمان پوست انداخته بود.☹️😷 یک روز احمدعلی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادی‌شان را انداخت روی لباس های ابووقاص و بقیه را موقع دست شویی رفتن ریخت روی لباس نگهبان‌ها که سوغاتی ببرند منزل!بیست روز از ورود دوباره مان به زندان!😂💙 استخبارات می‌گذشت. در آن مدت چند بار خبرنگارهای داخلی و خارجی آمدند، گزارش تهیه کردند، و تیتر زدند «اطفال اسیر ایرانی در راه پاریس»؛ و ما نه در راه پاریس که در چاه زندان استخبارات زجر می‌کشیدیم.😪⚙ از لباس نو هم، که خیاط اندازه گرفته بود، خبری نبود و همین باعث امیدواری ما می‌شد که لابد عراقی‌ها از تصمیمشان برگشته‌اند.🤩🙅🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•