eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 شبی مجلس خاطره گویی گرم بود♨️ که صدای باز شدن در زندان صالح را از جا پراند.😨🚪 برگشتیم به سمت در. مردی حدوداً چهل‌ساله را فرستادند داخل.🧔🏽 دشداشه سفیدی پوشیده بود که دیگر خیلی سفید نبود. از موهای بلند و آشفته و ریش انبوهش، که تا روی سینه‌اش رسیده بود، می شد حدس زد مدت زیادی در زندان دیگری بوده.⛓ نشست توی زاویه دیوار. نگاه غمگین و خالی از امیدش را دوخت به پنکه بی‌حرکت، که به سقف زندان چسبیده بود.😕 پلک نمی‌زد.👀 انگار هیچ یک از ما بیست و سه نفر را دور و بر خودش نمی‌دید.👥❌ توی پلاستیکی که وقت آمدن در دستش بود و گذاشته بودش کنار دیوار چند بسته سیگار داشت که گویی می‌خواست تا صبح همه‌شان را دود کند.😑🚬 صالح خیلی زود آمارش را از شاکر گرفت. او چند افسر ارتش عراق را با گلوله کشته و به حکم دادگاه نظامی عراق محکوم به مرگ شده و بنا بود سحرگاه روز بعد اعدام شود.😶🚶🏻‍♂ برای ما، در آن سن و سال، خیلی زود بود با یک اعدامی که فقط چند ساعت به پایان عمرش مانده همنشین باشیم🙆🏻‍♂ اما شانزده سالگی من و دوستانم پر بود از ثانیه های غم و وحشت. برخلاف همیشه، که با زندانی های عراقی زود دوست می‌شدیم، به این یکی نتوانستیم نزدیک شویم.🤦🏻‍♂🙄 ترجیح دادیم او را در آخرین ساعات عمر به حال خودش بگذاریم تا به کودکانش و زنش فکر کند و به زندگی چهل‌ساله‌اش که به ایستگاه آخر رسیده بود.✋🏽 شب که از نیمه گذشت برای لحظه‌ای به سینه‌اش استراحتی داد و سیگار بعدی را روشن نکرد. در عوض بلند شد، دو رکعت نماز خواند، و باز هم خیره شد به پنکه‌ای که نمی‌چرخید.☹️ شب، دیروقت، خوابیدیم. صبح که برای نماز بیدار شدیم، خبری از او نبود. رفته بود که رفته بود!🤕⚰ یکی از همان روزها اسیری را از اردوگاه عنبر آوردند پیش ما.👨🏾👟 اسمش عزیز بود. نمی‌دانستیم چه کرده که به زندان استخباراتش آورده‌اند.🤷🏻‍♂ خودش هم تمایلی نداشت قصه زندگی‌اش را برای ما بازگو کند.🤫 با این حال از حرف هایش اوضاع اردوگاه عنبر دستمان آمد.👌🏽 یک روز متوجه شدم عزیز با کنجکاوی خیره شده توی صورتم. پرسید:«تو بچه کجایی؟»🧐 گفتم:«چطور؟»😬 گفت:«خیلی به نظرم آشنا می‌آیی.»🤨 گفتم: «بچه کرمان، شهرستان کهنوج.»💁🏻‍♂ عزیز گفت:«حسن تاجیک رو می‌شناسی؟ مثل خودت بچه کهنوجه!»😄 قلبم به شدت شروع کرد به زدن.😍 آیا عزیز واقعاً از حسن تاجیک شیر، پسردایی‌ام، که قبل از عید خبر شهادتش را برایمان آورده بودند و گفته بودند جنازه‌اش زیر شنی تانک له شده حرف می‌زد؟🤠 بی‌صبرانه و البته ناباورانه پرسیدم:«این حسن تاجیک آخر فامیلش چیه؟»😳 عزیز گفت:«حسن تاجیک شیر. ولی بچه‌ها توی اردوگاه بهش میگن حسن تاجیک.»😁💙 از خوشحالی فریاد بلندی کشیدم و همه‌ سلول‌هایم انگار پر شد از شور و شادی.🤩🎉 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•