•••📖
#بخش_صد_و_سی_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
شبی مجلس خاطره گویی گرم بود♨️ که صدای باز شدن در زندان صالح را از جا پراند.😨🚪
برگشتیم به سمت در. مردی حدوداً چهلساله را فرستادند داخل.🧔🏽
دشداشه سفیدی پوشیده بود که دیگر خیلی سفید نبود. از موهای بلند و آشفته و ریش انبوهش، که تا روی سینهاش رسیده بود، می شد حدس زد مدت زیادی در زندان دیگری بوده.⛓
نشست توی زاویه دیوار. نگاه غمگین و خالی از امیدش را دوخت به پنکه بیحرکت، که به سقف زندان چسبیده بود.😕
پلک نمیزد.👀
انگار هیچ یک از ما بیست و سه نفر را دور و بر خودش نمیدید.👥❌
توی پلاستیکی که وقت آمدن در دستش بود و گذاشته بودش کنار دیوار چند بسته سیگار داشت که گویی میخواست تا صبح همهشان را دود کند.😑🚬
صالح خیلی زود آمارش را از شاکر گرفت. او چند افسر ارتش عراق را با گلوله کشته و به حکم دادگاه نظامی عراق محکوم به مرگ شده و بنا بود سحرگاه روز بعد اعدام شود.😶🚶🏻♂
برای ما، در آن سن و سال، خیلی زود بود با یک اعدامی که فقط چند ساعت به پایان عمرش مانده همنشین باشیم🙆🏻♂
اما شانزده سالگی من و دوستانم پر بود از ثانیه های غم و وحشت. برخلاف همیشه، که با زندانی های عراقی زود دوست میشدیم، به این یکی نتوانستیم نزدیک شویم.🤦🏻♂🙄
ترجیح دادیم او را در آخرین ساعات عمر به حال خودش بگذاریم تا به کودکانش و زنش فکر کند و به زندگی چهلسالهاش که به ایستگاه آخر رسیده بود.✋🏽
شب که از نیمه گذشت برای لحظهای به سینهاش استراحتی داد و سیگار بعدی را روشن نکرد. در عوض بلند شد، دو رکعت نماز خواند، و باز هم خیره شد به پنکهای که نمیچرخید.☹️
شب، دیروقت، خوابیدیم. صبح که برای نماز بیدار شدیم، خبری از او نبود. رفته بود که رفته بود!🤕⚰
یکی از همان روزها اسیری را از اردوگاه عنبر آوردند پیش ما.👨🏾👟
اسمش عزیز بود. نمیدانستیم چه کرده که به زندان استخباراتش آوردهاند.🤷🏻♂
خودش هم تمایلی نداشت قصه زندگیاش را برای ما بازگو کند.🤫
با این حال از حرف هایش اوضاع اردوگاه عنبر دستمان آمد.👌🏽
یک روز متوجه شدم عزیز با کنجکاوی خیره شده توی صورتم. پرسید:«تو بچه کجایی؟»🧐
گفتم:«چطور؟»😬
گفت:«خیلی به نظرم آشنا میآیی.»🤨
گفتم: «بچه کرمان، شهرستان کهنوج.»💁🏻♂
عزیز گفت:«حسن تاجیک رو میشناسی؟ مثل خودت بچه کهنوجه!»😄
قلبم به شدت شروع کرد به زدن.😍
آیا عزیز واقعاً از حسن تاجیک شیر، پسرداییام، که قبل از عید خبر شهادتش را برایمان آورده بودند و گفته بودند جنازهاش زیر شنی تانک له شده حرف میزد؟🤠
بیصبرانه و البته ناباورانه پرسیدم:«این حسن تاجیک آخر فامیلش چیه؟»😳
عزیز گفت:«حسن تاجیک شیر. ولی بچهها توی اردوگاه بهش میگن حسن تاجیک.»😁💙
از خوشحالی فریاد بلندی کشیدم و همه سلولهایم انگار پر شد از شور و شادی.🤩🎉
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•