•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
استیشن سیاه، که یحیی👤 را میبرد، جلوتر از ما حرکت میکرد. شب🌚 که شد نور 🔦چراغ مینیبوس🚌 افتاد روی استیشن. از دیدن یحیی، تنها و کتک خورده، دلم سوخت🙁. میترسیدم به بغداد که برسیم از ما جدایش کنند یا بلایی سرش بیاورند🔪.
توی مینی بوس🚌 منصور، برخلاف دیگران، مثل همیشه شاد و سرحال بود😃. از خاطراتش در آسایشگاه 24 تعریف کرد. گفت:«بچه های 24 یه عالمه شعار انگلیسی و فرانسوی یادمون دادن که اگه بردنمون فرانسه، اونجا توی فرودگاه علیه بنیصدر و رجوی شعار✊ بدیم.»
فکر جالبی بود که به ذهن🧠 اسرای آسایشگاه 24 رسیده بود. یکی از آنها، که به زبانانگلیسی🇦🇺 و فرانسه🇫🇷 آشنا بود، بعد از اینکه توی روزنامه میخواند عراقیها ممکن است ما را از طریق فرانسه بفرستند ایران🇮🇷، شعارهایی روی کاغذ مینویسد و از منصور و حمید میخواهد حفظشان کنند.
به منصور گفتم:«حالا بخون🗣 ببینیم فرانسوی چی یاد گرفتی؟🤔»
او به فرانسوی چیزهایی خواند و ما به غیر از «بنی صدر» و «رجوی» و «صدام» و «ایران» چیز دیگری از گفته هایش نفهمیدیم😅.
خودش ترجمه شان کرد:«بنی صدر و رجوی خائناند😑. مرگ بر رجوی✊! مرگ بر بنی صدر! مرگ بر صدام! زنده باد ایران🤚!»
بیرون از ماشین🚗 همه جا تاریک بود. راننده داشت ترانهای🎶 از امکلثوم گوش میداد و در همان حال گاهی با سرباز 👮♂شکم گنده سبیلویی که مسلح کنارش نشسته بود حرف میزد.
یحیی هنوز کفِ استیشن نشسته بود؛ مظلومانه😌. ماشین که میافتاد توی دست انداز و او با دست🤚 بسته میرفت بالا و میآمد پایین دلم برایش میسوخت. با اینکه صندلی های عقب استیشن خالی بود عراقیها نشانده بودنش کف ماشین🚗.
وقتی نور چراغ مینیبوس 🚌افتاد روی تابلوی سبز🖼 و شب نمای «بغداد 10 km» خاطرات حسن و حمید و منصور از آسایشگاه 24 تمام شده بود و دوباره دلهره از آینده مبهمی که پیش رویمان بود آمد سراغمان.
وقتی از خیابانهایبغداد عبور کردیم🚶♂ و مینیبوس🚌 مقابل دری🚪، که دو ارابه توپ قدیمی دو طرفش دیده میشد، ایستاد، ناخودآگاه همه گفتیم🗣:«دوباره اِستِخبارات!»
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•