eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 درِ زندان را پشت سرش بست، با پوتین هایش پتوها را کنار زد، و شروع کرد به درد دل کردن.😖😫 ـ چرا این قدر از من سؤال می‌کنید⁉️ کلافه‌ام کردید. مگر من می‌دانم چرا نمی‌گذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟😒مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سؤال کنیم؟🤭 اینجا ارتش است؛ ارتش عراق.🤕کسی حق ندارد اینجا از کسی سؤال کند!🤫 شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:«این دیوار سفید است.⚪️ ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است، من باید بگویم:«نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!»🔴✋🏿 نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:«بعد از یک ماه وقتی چند روز می‌روم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من می‌گیرد.😔دایی‌ام سراغ پسرش را از من می‌گیرد.☹️👨🏻هر کسی سراغ عزیزش را، که معلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده، از من می‌گیرد.🙍🏻‍♂هر وقت می‌روم می‌بینم یکی از خانواده های محله‌مان سیاه پوشیده و بچه‌شان در جنگ کشته شده.💔وقتی این اوضاع را می‌بینم مرخصی‌ام را نیمه تمام می‌گذارم و برمی‌گردم اینجا؛ بلکه فکرم راحت باشد.😞اینجا هم که شما نمی‌گذارید. هی سؤال می‌کنید ...»🙄 شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از زندان رفت بیرون.🔒 در که بسته شد، صالح گفت:«دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!»😏🤣 تازه داشتم پاسخی برای سؤالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا می‌کردم که چرا این ها به این راحتی تسلیم می‌شوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمی‌کنند🌚🏃🏻‍♂! شب های بلند زمستان از خاطرات گذشته مان در ایران حرف می‌زدیم.💁🏻‍♂ وقتی صحبتمان گل میانداخت، حلقه می‌نشستیم و پتویی می‌انداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش می‌گفتیم و می‌خندیدیم.😅❤️ یک شب سلمان زادخوش داستان کولی هایی را تعریف کرد که مسجد جامع کرمان را آتش زده بودند.🕌🔥 گفت که هر وقت سالگرد آتش زدن مسجد جامع میشود و عکس های آن واقعه را چاپ می‌کنند همیشه عکس دوچرخه سوخته‌اش را می‌بیند که جلوی در مسجد جامع، میان موتورسیکلت‌ها و دوچرخه های سوخته، افتاده است.🚲🙁 ابوالفضل‌محمدی داستان خانم کلانتری، همسایه فارسی زبانشان در روستای قیدار زنجان، را تعریف کرد که برای صحبت کردن با اهالی روستا و مادر او چه مشکل‌ها داشته و ابوالفصل از این ناهم‌زبانی خاطرات شیرینی داشت.👌🏼 حسن مستشرق از زورخانه‌ای که پدرش مرشد آن بود تعریف کرد و از روزهایی که جلوی مغازه دوچرخه‌سازی پدر در میدان ساعت ساری تاب رینگ دوچرخه‌ها را می‌گرفته.😌🔧 سین بهزادی داستان پسرک بازیگوشی از روستایشان را تعریف کرد. میگفت:«توی روستای ما پسربچه‌ای نشسته بود روی گرجین[خرمن‌کوب‌قدیمی‌ساخته‌شده‌از‌چوب‌و‌آهن].👦🏻 گاوا🐮، که گرجین رو می‌کشیدن و زمین رو شخم می‌زدن، یه دفعه رم می‌کنن و پسرک می‌افته بین صفحه های گرجین و سرش اونجا گیر می‌کنه.😱پدرش، که برای متوقف کردن گاوا داد و فریاد می‌کرده، صدای بچه رو نمی‌شنیده که یک ریز می‌گفته:«باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّه‌م ...»🗣 بعد از آن روز، هر وقت کنار حسین بهزادی می‌نشستم با پنجه‌ام کله‌اش را می‌فشردم و می‌گفتم:«بگو باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّه‌م ...»😂تا نمی‌گفت ولش نمی‌کردم. حمید مستقیمی از عملیات بستان و فتح‌المبین خاطره‌ها داشت و یحیی قشمی از دلواپسی های مادرش، وقتی که شب می‌افتاده روی جزیره و پدرش هنوز از دریا برنگشته بوده.😕🌊 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•