•••📖
#بخش_صد_و_چهل_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:«بچهها، من خواسته های شما رو گفتم. حالا خود دانید.🤷🏻♂هر چه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید.»👌🏼
حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچکس نباید علمدار حرکت تشخیص داده میشد. او ادامه داد:«حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش.»👨🏻✈️
سه نفر دیگر را انتخاب کردیم؛ علیرضا شیخحسینی، محمدساردویی، سیدعباسسعادت.😄🖐🏼
آنها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و میخواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه.🚛
سه خواسته مهم و اساسیمان همینها بود.😌
ساعت حدود 9 شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستادهها خبری نبود😐‼️
ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد.😱
نگهبان گفت:«همه با من بیایید!»🙄
از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم.🤒
سرباز جلو و ما پشتسرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم.🚶🏻♂
همهجا تاریک بود و ما با مکافات تن بیرمقمان را دنبال نگهبان میکشیدیم.😫
رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت.↔️
وارد شدیم.توی اتاق، مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر یک چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتوکرده بر آن آویزان.😯
یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن.🛏
محمد و علیرضا و سید عباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما.👀
صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال، در حالی که لبخندی روی لب داشت🙂، به همه خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بنشینیم کف اتاق.💁🏻♂
او، که ما و حال و روزمان را به دقت زیر نظر گرفته بود، وقتی همه نشستند، گفت:«دارید میمیرید! این چه کاریه که با خودتون میکنید؟»🤦🏻♂
بحث داغ دو ساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد.🤨
گفتیم که نباید از ما استفاده تبلیغاتی شود. گفت:«کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛ از طرف سید رئیس.»😉😁
به او گفتیم که ما اگر طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچهایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف های خلاف واقع مینویسید؟😒🗞 کجا ما را بهزور آوردهاند جبهه؟😤
قدوری گفت:«قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته دیگهتون؟»🧐
گفتیم که میخواهیم با صلیبسرخ ملاقات کنیم.
گفت:«به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفته ان ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست.»🙅🏻♂
گفتیم:«حتی یه نفر؟»😕
گفت:«فقط یه خانم هست.»😬
گفتیم که میخواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:«اون کاری برای شما نمیتونه بکنه. اصلاً شما چطور میخواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟»😟😑
گفتیم:«به گردن خودمون.»😏
گفت:«نمیشه. خواسته دیگهتون؟»😩
گفتیم که بگذارند برگردیم به اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت:«سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید میفرستمتون.»🤠🚎
قبول کردیم. گفت:«خب، حالا برید توی زندان و شام بخورید.»😋🍛
گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا میخوریم.
گفت:«یعنی سه روز دیگه؟»😳
گفتیم:«خب، پس بذارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس میخواد با یه راننده و یه نگهبان.»😍🚎
گفت:«نمیشه. خواسته دیگهتون؟»😑
گفتیم خواسته دیگری نداریم.
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•