eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 یک ساعت نشد که برگشت به زندان و گفت:«بچه‌ها، من خواسته های شما رو گفتم. حالا خود دانید.🤷🏻‍♂هر چه قدوری از من دلیل خواست من از جواب دادن طفره رفتم. گفتم من نماینده شون نیستم. از خودشون بپرسید.»👌🏼 حمید کارش را درست و طبق نقشه انجام داده بود. هیچکس نباید علمدار حرکت تشخیص داده می‌شد. او ادامه داد:«حالا دستور داده سه نفر دیگه برن پیشش.»👨🏻‍✈️ سه نفر دیگر را انتخاب کردیم؛ علیرضا شیخ‌حسینی، محمد‌ساردویی، سید‌عباس‌سعادت.😄🖐🏼 آنها همراه ابووقاص رفتند که به ژنرال قدوری بگویند ما بچه نیستیم و می‌خواهیم صلیب سرخ را ببینیم و برگردیم به اردوگاه.🚛 سه خواسته مهم و اساسی‌مان همین‌ها بود.😌 ساعت حدود 9 شب بود که نگهبان در زندان را باز کرد. از فرستاده‌ها خبری نبود😐‼️ ترسیدیم بلایی سرشان آمده باشد.😱 نگهبان گفت:«همه با من بیایید!»🙄 از جا که برخاستیم تازه متوجه ضعفی شدیم که بر وجودمان نشسته بود. به سختی روی پا ایستادیم.🤒 سرباز جلو و ما پشت‌سرش حرکت کردیم. وارد کوچه شدیم.🚶🏻‍♂ همه‌جا تاریک بود و ما با مکافات تن بی‌رمقمان را دنبال نگهبان می‌کشیدیم.😫 رسیدیم به اتاق ژنرال قدوری که فاصله چندانی با زندان ما نداشت.↔️ وارد شدیم.توی اتاق، مردی تنومند و سبزه رو پشت میزی بزرگ نشسته بود. پرچم بزرگ کشورش یک طرف میز و طرف دیگر یک چوب لباسی بود و یک دست لباس نظامی اتوکرده بر آن آویزان.😯 یک طرف اتاق تخت خواب مرتبی گذاشته بودند و جاهای دیگر صندلی هایی برای نشستن.🛏 محمد و علیرضا و سید عباس روی همان صندلی ها نشسته بودند به انتظار ما.👀 صالح هم کنار دستشان بود. ژنرال، در حالی که لبخندی روی لب داشت🙂، به همه خوش آمد گفت و چون متوجه شد به اندازه کافی صندلی برای نشستن توی اتاقش نیست اشاره کرد که بنشینیم کف اتاق.💁🏻‍♂ او، که ما و حال و روزمان را به دقت زیر نظر گرفته بود، وقتی همه نشستند، گفت:«دارید می‌میرید! این چه کاریه که با خودتون می‌کنید؟»🤦🏻‍♂ بحث داغ دو ساعته ما با ژنرال قدوری از همان لحظه شروع شد. خواسته هایمان را مطرح کردیم و او به دقت گوش داد.🤨 گفتیم که نباید از ما استفاده تبلیغاتی شود. گفت:«کدوم تبلیغات؟ این فقط یه کار خیره؛ از طرف سید رئیس.»😉😁 به او گفتیم که ما اگر طالب این خیر نباشیم چه؟ مگر ما بچه‌ایم که دم به ساعت در روزنامه هایتان از قول ما حرف های خلاف واقع می‌نویسید؟😒🗞 کجا ما را به‌زور آورده‌اند جبهه؟😤 قدوری گفت:«قبول دارم که شما بچه نیستید. خواسته‌ دیگه‌تون؟»🧐 گفتیم که می‌خواهیم با صلیب‌سرخ ملاقات کنیم. گفت:«به خاطر تعطیلات کریسمس صلیبیا رفته ان ژنو. کسی از اونا توی بغداد نیست.»🙅🏻‍♂ گفتیم:«حتی یه نفر؟»😕 گفت:«فقط یه خانم هست.»😬 گفتیم که می‌خواهیم همان خانم را ببینیم. گفت:«اون کاری برای شما نمی‌تونه بکنه. اصلاً شما چطور می‌خواید با یه زن تنها ملاقات کنید! گناه نیست؟»😟😑 گفتیم:«به گردن خودمون.»😏 گفت:«نمیشه. خواسته دیگه‌تون؟»😩 گفتیم که بگذارند برگردیم به اردوگاه پیش باقی اسرا. گفت:«سه روز دیگه عید ارتش ماست. مراسم داریم. بعد از عید می‌فرستمتون.»🤠🚎 قبول کردیم. گفت:«خب، حالا برید توی زندان و شام بخورید.»😋🍛 گفتیم که بعد از عید ارتش شما غذا می‌خوریم. گفت:«یعنی سه روز دیگه؟»😳 گفتیم:«خب، پس بذارید زودتر بریم. کاری نداره. فقط یه مینی بوس می‌خواد با یه راننده و یه نگهبان.»😍🚎 گفت:«نمیشه. خواسته دیگه‌تون؟»😑 گفتیم خواسته دیگری نداریم. ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•