eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 و شَهـٰادت، مرگِ انسـٰانِ هایِ زیـرڪ است...! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●• رفیق‌واقعیتش‌اینه میشه‌تواوج‌کرونا توسیصدواندی‌ قربانی‌هم‌بجای اینکه‌بمیری شهید‌بشی انتخاب‌با‌خودته..! 🤷🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
|مٻشــہ‌از‌قُلہ‌ۍ ۺــــۅنہ‌ۿاٺ“ بہ‌بالاٺرٻڹ|♥️ جاۍ ‌رۅٻا‌ رسٻد| . . . . . . 🌱✌️🏼❫ 📲❫ 🕶❫ @Razeparvaz|🕊•
『مافرزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌از‌دشمن‌امان نامہ‌نمےگیریـم』 @Razeparvaz|🕊•
🍃 آماده باش حٺے در خواب . . .✌️🏻 〖شهیدصمدنصرتی،پیک‌تلاش‌گرشهید‌مهدی‌باکری‌‌〗 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از شش ماهگی، که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم💔؛ نه من و نه خواهر و برادرانم.🙃 زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود.😅😋 مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم.☹️🖤 پدرم به شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری‌اش سر و سامانی بدهد که آنجا، در خانه ملک حسین نامی، مرگش فَرامی‌رسد😔 و برادرم، عیسی، که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت به خاک می‌سپارد و تنها به روستا برمی‌گردد.🤕😢 وقتی پنج شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می‌دیدم به فکر فرومی‌رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم.🤔😢 آن وقت از مادرم می‌پرسیدم: «پس پدرم کو؟»😞 و او، در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک می‌کرد، می گفت: «بابات رفته کربلا.»❤️ و تندی حرف دیگری پیش می‌کشید.🤔 آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می‌دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد.😄🙁 او مرا «آخرو» صدا می‌زد.☺️ گاهی تنگ در آغوشم می‌گرفت، مرا می بوسید، و مکرر می‌گفت: «ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم.»😃 مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی‌توانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود🤦🏻‍♂ و زیر زنجیر تانک له شده بود 💔و بلقیس بیچاره نه جنازه‌ای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شب‌های جمعه کنار آن فاتحه‌ای بخواند و اشکی بریزد.😭 دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستای مجاور به خانه برمی‌گشتم نگذشته بود.😬😞 فصل کشت جالیز بود.🌾 دشپون ها در مزارع توی راه گشت می‌زدند و با فلاخن های خود کلوخ های بزرگ را به سمت پرندگانی پرتاب می‌کردند که به هوای درآوردن بذرهای نوکاشته خیار می‌نشستند.😑😥 ما داشتیم از میان کرت های نمناک رد می‌شدیم که ناگهان فریاد مادرم به هوا رفت.😳😰 زهره ترک شدم.😱 فکر کردم شاید ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابری‌اش بیرون بود، نیش زده.😨😑 اما وقتی به سمت او برگشتم سر و صورتش را پر از خاک دیدم.😳 کلوخی، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود.😰😳😡 خواست خدا، آن کلوخ نرم بود و پیش از آنکه مغز مادر بینوایم را متلاشی کند خودش متلاشی شده بود.😣 با این حال مادرم درد می‌کشید و به دشپونی که کلوخ را پرتاب کرده بود بد و بیراه می‌گفت.😒🤬 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 داشتم از غم می‌مردم که شنیدم مادرم، خطاب به دشپون، که ترسیده و از آنجا دور شده بود، با صدای بلند، که رگه هایی از بغض و گریه هم در آن بود، می گفت: «مگه کوری؟ نمی بینی آدم از ایجا رد می شه؟ حالا شاید خورده بود تو سر بچه م!»😭😡 من هم مادرم را خیلی دوست داشتم. او، در کنار مهر مادری، مهری مضاعف، به جای پدری که نداشتم، به من نثار می‌کرد.🖤 به همین سبب وقتی غمگین می‌شد، مثل ساقه ای تبرخورده، پژمرده می‌شدم.😔☹️ بسیار پیش می‌آمد که مادرم در آن روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می‌افتاد.😢💉 وقتی چنین می‌شد، شب هنگام از خانه بیرون می‌رفتم.🥀🚶🏻‍♂ پشت اتاق های گلی‌مان انبوهی از درختچه های کنتو بود که شب را وهمناک می‌کرد.😬😰 آنجا، میان اتاق های گلی و آن درختچه ها، با ترس می‌ایستادم، دست هایم را به سمت آسمان می‌گرفتم، و با لهجه محلی به خدایی که در آسمان ها بود می گفتم: «خدایا، ننه‌م مریضن. خدایا، بی ننه‌م شفا بده ...»😭😭💔 صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال‌ها و ترس از ماردوزما و جهله به لو فرصت تکرار دعا را از من می‌گرفت و سراسیمه به اتاق برمی‌گشتم.🤨 مادرم، با دیدن چهره اندوهگینم، متوجه غصه‌ام می شد و برای اینکه مرا از آن غم جانکاه برهاند دستم را می‌فشرد.🙂🤝 تب داغش به دست هایم سرایت می‌کرد. لبخندی می‌زد و می‌گفت: «ننه، غصه نخو. للکم، مو هشطورم نهن.»☺️❤️ بعد، ران جوجه‌ای را که خواهرم برایش کباب کرده بود به من می‌داد.😋😅 ماه محرم که از راه می‌رسید، هر شب یکی از اهالی روستا بانی مجلس عزاداری می‌شد. وقتی آخوند قاسمی، که از حوالی رودان برای روضه خوانی به روستای ما می‌آمد، می‌رفت بالای منبر و درباره درد دل حضرت زینب و غریبی او در خرابه شام روضه می خواند مادرم با صدایی حزن آور گریه می‌کرد.☹️😭💔 آن وقت من، نه به سبب درک سخنان آخوند قاسمی، از اندوهی که در گریه مادرم موج می زد به گریه می افتادم و با صدای بلند زار می زدم.😭😞🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
شهادت‌در‌همین‌کوچه‌ پس‌کوچه‌های‌شهر به‌سراغت‌می‌آید اگر‌دل‌داده‌باشی..♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🍃 ۞آقـا درمورد شهادٺ مےفرماینـد: @Razeparvaz|🕊•
『شهادٺ، بالاٺࢪين پاداش و مزد جهاد فے‏سبيل‏ اللَّه است...🍃』
『شهادٺ، مرگ انسانهاى زيرڪ و هوشيار است✌️🏻』
『شهادٺ، نشانہ ى استواࢪى اسٺ ✊🏻』