•••📖
#بخش_سی_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یکی دو روز مانده بود تا اولین ماه سال 1361 تمام بشود که جابه جایی نیروها شروع شد.🚌🚎🚛🚚
زود تفنگ هایمان را از اسلحه خانه گرفتیم.😎
لباس های خاکی را پوشیدیم😌
کوله پشتیها را حمایل کردیم و در صف نشستیم.🤓
ساعتی بعد از اذان ظهر، سوار بر اتوبوس، از شهر اهواز بیرون زدیم و در جاده بستان پیش رفتیم.🚌
مقصدمان پادگان دشت آزادگان بود.💢 طولی نکشید که به حمیدیه رسیدیم و چند دقیقه بعد به ساختمان های چهار طبقه پادگان دشت آزادگان.🏢
آنجا وسایلمان را توی اتاقی گذاشتیم و منتظر فرمان ماندیم. در آن اتاق با مجید و علی ضیغمی، حسین قاضی زاده، محمدرضا اشرف، علی محمدی، و محمود محمدی آشنا شدم.🤠🤝👱🏽♂🧔🏻👨🏻👱🏻♂
این پنج نفر از بچه های کرمان بودند و با لهجه غلیظ کرمانی با هم حرف میزدند.😁
سرم درد گرفته بود؛ نه از خستگی راه، که راهی نبود، بلکه به دلیل اعتیاد شدیدی که به چای داشتم.😐🤦🏻♂
به حسن اسکندری گفتم: «باور کن حسن، اگه الان یه استکان چای گیر بیاد، حاضرم به هر قیمتی بخرم.»😫
حسن گفت: «من هم سردرد دارم. ولی اینجا خبری از آشپزخونه و چای نیست.»🤷🏻♂
اکبر گفت: «حالا صبر کنید. شاید وقت شام چای هم دادن.»😋
محمدرضا اشرف، که هنوز درست و حسابی با هم آشنا نشده بودیم، داشت به حرفهایما گوش میداد.🧐
وقتی اشتیاق بیش از حد مرا برای نوشیدن یک لیوان چای داغ را دید، به حرف آمد و این طور باب آشنایی را باز کرد:«حالا راس راستی چقدر میدی برا یه لیوان چای؟»😂
اشرف قدی کشیده داشت و اندامی لاغر و استخوانی و جفتی چشم درشت که مهربان به نظرم آمدند در آن لحظه.🙂😍
گفتم: «پنجاه تومن!»😩💸
قم زیادی بود برای یک لیوان چای.
اشرف گفت: «روی حرفت هستی؟»😏 گفتم: «هستم.»😎🙄
به همین زودی با هم دوست شدیم. کوله پشتی اش را از کنار دیوار پیش کشید و دستش را تا آرنج کرد داخلش.🤨
پنجه هایش داخل کوله دنبال چیزی می گشت که به دست نیاورد.😛
خالیاش کرد.🧐
هر چه فکر کنی ریخت روی زمین؛ شانه، آینه، قیچی، قرص، لیوان، سوزن، قرقره، کمپوت، جوراب، دمپایی.😐
اما اشرف دنبال چیز دیگری بود؛ چیزی که به درد سر من بخورد، همان که هر چه بیشتر میگشت کمتر مییافتش.😟
کوله پشتی را چپه کرد و در هوا تکاندش.🤯
چیزهای دیگری روی زمین ریخت. اما اشرف هنوز دنبال چیزی می گشت؛ همان که بالاخره در یکی از جیب های کوله پشتی پیدایش کرد، پلاستیک کوچکی که یک عدد چای کیسهای و سه حبه قند داخلش دیده میشد.😳🤩
پلاستیک را برداشت و لبخند فاتحانهای زد. وسایل کوله را به غیر از پلاستیک قند و چای برگرداند سر جایش. پلاستیک کوچک را برداشت و از اتاق خارج شد.
توی محوطه چند تکه چوب پیدا کرد و آتشی روشن کرد. یغلاویاش را از آب قمقمه اش پر کرد و چند دقیقه بعد با یک لیوان چای داغ به اتاق برگشت.😋☕️
لیوان چای را دوستانه به طرف من گرفت و گفت: «من هم، اگه چای نخورم، مث تو سردرد می شم. حالا به جای پنجاه تومان پنجاه تا صلوات بفرست!»😁😌
این کار اشرف بنای دوستی من و حسن و اکبر را با او و همشهری هایش، مجید و رسول و علی، محکم تر کرد.👌🏻
فقط دو سه روز در دشت آزادگان ماندیم. آنجا وقتمان به آموزش نظامی میگذشت و هر صبح، بعد از نماز، دویدن صبحگاهی داشتیم تا شهر حمیدیه.😩
رفت و برگشتش خیلی خستهمان میکرد. اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خس خس خستگی را در نفس های بریده مان میدید، فریاد میزد: «کی خسته است؟»😤🤨
ما تمام توانمان را جمع میکردیم و بلند جواب می دادیم: «دشمن!»🤣
عجیب اینکه این سؤال و جواب تا اندازه ای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر میکرد.😁✌️🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
ولی خودمونیما
چند وقت از اون نماز شبی
که خوندی میگذره رفیق؟!🚶🏻♂
.
#حواستهست؟
#آخ . . .😓
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
#بهتوازدورسلام🌱✋🏻
.
عکسشیشگوشهتوخونهامقابه
هــرچیڪهازحــرممیبینمخوابه…🙃
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#امیرعلیهیودی🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۹/۱۱
محل تولد: دزفول_الیگودرز
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲
محل شهادت: سوریه_حلب
وضعیت تأهل: متأهل با یک فرزند
مزار شهید: گلزار شهیدآباد دزفول
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
.♡.
|میگفت :
راه خدا رفتنیه
گفتنی نیست . . .|
#شهید_جوادمحمدی🌱
@Razeparvaz|🕊•
シ♡
من مطمئن هستم !
امام زمان کہ ظهور بکنند . . .✨
حکومتے کہ ایجاد مےکنند . . .🕶
قلہ آن حکومت آن دورهای خواهد
بود کہ در دفاع مقدس ما در بخشها
و حالاتش اتفاق افتاد . . .✌️🏻
#شهیدقاسمسلیمانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
#تلݩگـراݩہ🌿
شیخ رجبعلــے خیاط:✍🏻
چشمت به نامحرم میافتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!!☹️
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:😞
"یـــــا خَیرَ حَبیب و مَحبوب...♥️"
یعنی: خدایا من تو را میخواهم، اینها چیه؟!😍
اینها دوست داشتنی نیستند...🌱
هر چه كه نباید دلبستگی نشاید...🌙
@Razeparvaz|🕊️•
♡°•.
رفیقشمیگفت:(
یہشبتوخوابدیدمش..🌙
بہمگفتبہبچہهابگو
حتۍسمتگناھهمنࢪݩ،❌
اینجاخیلۍگیرمیدݩ🍂
#شہیدحجتاللہاسدی🌱
@Razeparvaz|🕊•