eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
امام خامنه اے: پࢪوࢪدگارا... بࢪای این حقیࢪ و بࢪای هࢪ کسے که علاقمند اسٺ شهادت💔 ࢪا به عنوان آخرین پله زندگے قرار بده 🤲🏻 ✋🏻💔 🌷 @Razeparvaz|🕊•
4_5837087252227819992.mp3
12.88M
اےیار‌سلام‌علیڪ دلدار‌سلام‌علیڪ..🌱 ..🌻 🎈 @Razeparvaz|🕊•
هفته وحدٺ ۅ سالࢪوݫ ولادٺ با سعادٺ دۅ فانوس هدایٺ مباࢪڪ بآد...🌸☺️ 🌷 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می‌شد.🙁🥀 سرباز عراقی می‌خواست ما را به بقیه اسرا برساند. جلوی هر تانک و نفربری که از آنجا رد می شد دست بلند می‌کرد. اما کسی برای سوار کردن ما نمی‌ایستاد.🤦🏻‍♂🤷🏻‍♂ سرباز عراقی شاید می‌خواست ما را سوار کند تا دوباره به دست آن هم وطن بی‌رحمش نیفتیم و کشته نشویم.😇🖖🏻 عاقبت توانست راننده نفربری را که داشت دو درجه دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می‌کرد راضی کند که ما را هم با خودش ببرد.😟😕 به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم؛ خوابیده روی سطح صاف و داغ شده از گرمای آفتاب.😔🌞 حسن بالای سرش نشست و من روی برجک جایی برای نشستن پیدا کردم.🙍🏻‍♂ سرباز مهربان ما را به کسی دیگر سپرد و رفت.😬 مأمور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر، که بی‌رمق خوابیده بود، و به حسن نگاهی انداخت.👀 سیلی محکمی به صورت حسن زد.😳آمد به سمت من و بی سؤال و جواب یک سیلی هم به من زد.🤕 پنجه سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک دفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم.💔🚶🏻‍♂ سیلی و اسیری ملازم یک دیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را می خوری!🙎🏻‍♂⚡️ اولین سیلی حس غریبی دارد.🖤 یک دفعه ناامیدت می کند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند می‌رود... خودت را دربست می‌سپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمان ها و زمین است.🌎💫 درد می‌کشی و تحقیر می‌شوی و این دومی کشنده است.💥 تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت.😞 داشتم از مرد عرب سیه چرده ای سیلی می‌خوردم که با پوتین هایش روی خاک وطنم راه می‌رفت.😒👊🏼 سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد.😭 برای تخمین درد یک سیلی ملاکی هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق می‌کند تا آنکه آن سوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!😭😞👋🏾 سرباز عراقی پشت کالیبر نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفتد.😤 راه نیفتاد.😐 سربازی از کنار خاکریز با سوتی به راننده فهماند نفربر ما مسافر دیگری هم دارد که باید سوار بشود.😑🤦🏻‍♂ مسافر جدید یک گروهبان عراقی بود. او را آوردند جلوی من و روی سطح فلزی نفربر خواباندند.🙄 چشمش کامل از کاسه بیرون آمده بود. در خانه خالی چشمش، آن پایین، قطره خون خشک شده ای دیده می‌شد.😧😑 گروهبان عراقی نمرده بود؛ اما با با مرگ فاصله‌ای هم نداشت. هیچ تکان نمی‌خورد.حرکت کردیم به سمتی که کاروان اسرای گردانمان را پیاده می بردند. از کنارشان عبور کردیم؛ به حالت سواره ای که از پیاده‌ای بگذرد😕 نتوانستم از میان آن چهره های پر خاک و خون و آن دست ها، که به اجبار بر سر گذاشته شده بودند و به جلو رانده می‌شدند، کسی را بشناسم.😫 کسی از آنها هم متوجه ما سه نفر نشد.☹️ کمی جلوتر نفربر ایستاد. مسافر دیگری رسیده بود؛ درجه داری عراقی که یکریز فریاد می‌زد و مثل بچه ای که دستش را با چاقو بریده باشد اشک می‌ریخت و جیغ های گوش خراش می‌کشید.😳😯 او را هم آوردند بالا و کنار دست من نشاندند. دستش از مچ متلاشی شده بود. گمان کردم نارنجک توی مشتش منفجر شده؛ وگرنه چگونه می‌شد از پنجه دستش فقط چند رشته پوست و گوشت خون چکان آویزان مانده باشد.😵🤕 راننده حرکت کرد. ساعت تقریباً دو بعد از ظهر بود. مأموریت نفربر ما تمام شد. پیاده شدیم و این بار گذاشتنمان بالای آیفایی که از راه رسیده بود.🚛🚚 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 وقتی بالای ماشین جاگیر شدیم و اکبر را کف آیفا خواباندیم😕، سربازی از میان عراقی‌ها دوید و یک قوطی خالی شیر خشک را پر از آب کرد و داد دست حسن.🤩💧 آیفا راه افتاد، در جاده ای که دو طرف آن گل های زرد بهاری و علف های سبز، مثل همه دشت‌های خوزستان در آن فصل، تا کمر بالا آمده بود.🌼🌸🌺🌷 یک سرباز مسلح عراقی گوشه آیفا ایستاده بود و دلهره ما را از وضعیت وخیم اکبر تماشا می‌کرد.😔 دلش سوخت.💔 دست کرد توی جیبش و یک دستمال پارچه‌ای تمیز و تا خورده بیرون آورد.🍃 گرفتش طرف من و با اشاره خواست از آب قوطی خیسش کنم و بکشم روی لب های خشک اکبر.☹️💦 این کار را کردم. اکبر خیلی وقت بود که حرف نزده بود🤕 نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به یکی دیگر از خطوط پشتی عراقی‌ها.😬 به دستور پیاده شدیم. اکبر را هم با احتیاط گذاشتیم روی زمین.🤕✋🏼 انگار بی‌هوش بود. چشمانش بسته بود؛ اما لرزش پلک هایش نشان می‌داد زنده است و دارد درد می‌کشد.😭 در آن لحظه درد اسیری را فراموش کرده بودم. فکر می‌کردم کاش اکبر سالم بود!😭😞 در آن صورت هر بلایی سرمان می‌آمد، مهم نبود. اما او بدحال بود.😩 خیره شده بودم به صورت بی‌رنگ، لب های خشک، و چشمان بسته اش با آن مژه های بلند که زیر گرد و خاک کشیده تر و زیباتر شده بود.😇💚 داشتم به برادر کوچکش فکر می‌کردم که روز اعزام به التماس گفته بود: « اکبر نره کاکا. ما خیلی تنها ابهین.»😞😭😱 و به آخرین لحظه های وداع روی میدان مین که گفت: «صورت برادرم را به جای من ببوس.»😭😞😔 حسن هم مثل من غمگین بود.💔 کاری از دستمان برنمی‌آمد، جز اینکه مدام حضرت زهرا (س) را صدا بزنیم که به داد رفیقمان برسد.😭💔🥀🙏🏻 یک جیپ ارتشی از راه رسید و دو افسر تنومند از آن پیاده شدند.😯 سربازان عراقی احترام نظامی گذاشتند و با افسر مافوقشان وارد صحبت شدند.😶🤭🧔🏻 معلوم بود دارند درباره ما تصمیم می‌گیرند. رفتارشان جوری نبود که فکر کنیم دارند برای کشتنمان نقشه می‌کشند.🧐🤕 گفت وگوهایشان که تمام شد، یکی از افسرها به سمت من و حسن آمد و و دستور داد سوار شویم.🤨🖐🏾 خوشحال شدم که به زودی اکبر را به بیمارستان یا درمانگاهی می‌رسانند و از مرگ، که دیگر خیلی به او نزدیک شده بود، نجات پیدا می‌کند.😍🤩🤲🏻 اول من سوار شدم. بعد حسن نشست و خودش را به من چسباند تا جایی برای اکبر باز شود.🙃💙 اما درِ ماشین بسته شد و دنیایی دلهره ریخت توی وجودمان.😳😨 با ناله و التماس از افسر تنومند خواستیم دوستمان را از ما جدا نکند.😢🙏🏻 او چیزهایی گفت که متوجه نشدیم. برای اینکه منظورش را به ما بفهماند، اشاره کرد به اکبر.👈🏻👱🏻‍♂ بعد سرش را خواباند کف دستش و یک لحظه چشمانش را بست... اینطور برداشت کردیم که می‌گوید:«او باید روی تخت بیمارستان بستری شود.»😊💉💊🌡 و این خبر خوشی برای من و حسن بود😅🤲🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
|| پروفایل برای رفقای چریک محمدی || 🍃🌸✌️🏽 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم