●| شہادټ..،
معطل مݧ و تو نمےماند...
تو اگر سࢪباز خدا نشوۍ..،
دیگرۍ مےشود...🚶🏻♂
@Razeparvaz|🕊•
1_573406155.mp3
1.78M
●|✋🏻°•.
یکے از شࢪایطظهوࢪ این است کہ↯ مؤمنین بہ جایے برسند کہ بتونند
با هم دیگہ نَداࢪ باشند . . .👀!
#استادپناهیان🎤
#سخنرانی✨
@Razeparvaz|🕊•
شهادت را نہ در جنگ، در مبارزه مےدهند
🕊
ما هنوز شهادتے بے درد میطلبیم
غافل کہ شهادت را جز بہ اهل درد نمےدهند....🥀
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
گاهے یک نگـاهحـرامشهادټ را
برای کسے کہ لیاقـت شهـادتدارد..؛
عقب مےاندازد💔...!
چہ برسد بہ کسے کہهنوز لایق
شهادت بودن را نشـان نداده است✋🏻...!
#شهیدخرازی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
نیم ساعت پس از بردن دوستانمان، عراقیها ما را به همان زندان قبلی برگرداندند، که دیگر خلوت شده بود.🤷🏻♂
سرهنگ تقوی و دو افسر جوان همچنان سر جایشان نشسته بودند. داخل زندان که شدیم دلم میخواست با صالح و سرهنگ، که مرا از حسن و باقی اسرا جدا کرده بودند، دعوا کنم.🙎🏻♂🤕
بیفایده بود.🤧
رفتم کنار دیوار و روی پتوی کهنه چرک مرده سیاه رنگی که به سختی میشد فهمید روزگاری رنگش قهوهای بوده نشستم.😑🙄
یکی از افسرها نشست کنارم و احوالم را پرسید.😪
نگاه مهربانی داشت. شیرازی بود به گمانم.💙
در عملیات فتح المبین اسیر شده بود؛ یک ماه قبل. افسر دومی تهرانی بود و کمتر اهل گپ و گفت وگو.😕 با سرهنگ قهر بودم.🙄🚫
صالح هم که مدام میان دریچه کوچک و تشک فرسودهاش در رفت و آمد بود.🚶🏻♂
با محمد ساردویی هم صحبت شدم.💁🏻♂
مثل خودم هفدهساله بود و اهل سیرجان. به نظرم مؤمن و باهوش آمد.😅
از او پرسیدم: «نظرت درباره جدا کردنمون از بقیه چیه؟»🙁
گفت: «اینطور که معلومه میخوان تبلیغات راه بندازن.🤦🏻♂ خدا به دادمون برسه!🤒لابد میذارنمون جلوی دوربین که بگیم رژیم ایران ما رو به زور فرستاده جبهه.»😏
آنچه را در مصاحبه با فؤاد بر سرم رفته بود برایش تعریف کردم.سلمان، که به دیوار مقابل تکیه کرده بود، آمد و کنارم نشست. بازوی چپش ترکش خورده بود و دستش را عراقیها، بعد از یک پانسمان معمولی، به گردنش بسته بودند.🤕
ترکش اما همچنان توی ماهیچهاش مانده بود و اذیتش میکرد.😢
گفت: «بالاخره چی به سرت اومد؟»☹️
گفتم: «زدنم. تو چی؟»😓
گفت: «به من گفتن بگو سیزده سالَمِه. من گفتم اگه بگم، زنم ازم طلاق میگیره و آبروم میره. آخرش هم نگفتم.»😑💪🏽
از سلمان پرسیدم: «مگه تو زن داری؟»😳
گفت: «نه بابا ... زنم کجا بود! این جوری گفتم که ولم کنن.»😣⛓
سلمان، همان طور که داشت از کتک خوردنش حرف میزد، دستم را گرفت و گذاشت روی بازویش؛ کمی آن طرفتر از جایی که باندپیچی شده بود.😐🤔
با تعجب پرسیدم: «چیه؟»😟
گفت: «بگیرش.»🤕
گفتم: «چی رو بگیرم؟»😳
گفت: «ایناهاش. ترکشه. ببین چقدر بزرگه!»😔
از روی عضلات کم جان بازویش ترکش را بین انگشتانم حس کردم. تنم مورمور شد.💔
چند روز قبل از عملیات، وقتی توی چادرهای دشت حمیدیه مستقر بودیم، صبح زود که میخواستیم برویم برای دوی صبحگاهی، سلمان به من نزدیک شد و گفت: «خوش به حالت احمد!»😢
گفتم: «چرا؟»😐
گفت: «تو شهید میشی. من خواب دیدم روی یه ساختمون بلندی وایسادی و از او بالا داری ما رِ نگاه میکنی.☹️ این یعنی ایکه تو شهید میشی و به مقام بالایی میرسی.»🥀🕊
دستم را از روی ترکش تیز و برندهای که میان ماهیچههای بازوی سلمان گیر کرده بود برداشتم و گفتم: «سلمان، اون مقام بلندی که توی خواب برام دیده بودی همین جا بود؟»😑🤦🏻♂
دو تایی زدیم زیر خنده.😂
شعاع سرخ رنگ آفتاب از پنجره زندان افتاد داخل و کم کم خودش را اُریب کشید روی دیوار تا رسید به دیوار مقابل، که مجاور در زندان بود، و همان جا بیرنگ و محو شد.✨
از آن سوی پنجره صدای رفت و آمد ماشین های عبوری به گوش میرسید.👀
ازدحام صداها نشان میداد زندان ما به فاصله کمی از خیابانی شلوغ قرار دارد. صدای بوق و ترمز ماشینها و همهمه مردم شهر بغداد بیاذن زندانبانان وارد زندان میشد و سهم ما از نعمت آزادی مردمان بغدادی فقط صدا بود و صدا.🔊📢
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
لامپ مهتابی گردگرفتهای به زحمت زندان را روشن میکرد و پنکهای قراضه به سختی و ناله کنان بالای سرمان میچرخید.🙄💡
حمید مستقیمی، زخمی و خون آلود، گوشهای به دیوار تکیه زده بود.🤒
عراقیها، برای پانسمان پایش، پاچه شلوارش را از بالای زانو قیچی کرده بودند.✂️👖
صدای اذان از مسجدی در آن حوالی به گوش میرسید.😍
آبی برای وضو گرفتن نبود.💧❌🤷🏻♂
اما پتوهای زندان آن قدر پرخاک بودند که بشود روی آن ها تیمم کرد.
بعد از نماز، زندانبانان یک سینی بزرگ غذا آوردند و گذاشتند وسط زندان.😋 صالح با دیدن غذا لبخندی زد و گفت: «دیگه معلوم شد که رفتنتون حتمیه. آخه این غذا غذای اسیری نیست!»😞🚶🏻♂
همراه صالح و ارتشی ها شام خوردیم. کتلت بود و سبزی ریحان.🤩
خوشمزه بود. دو سه روز بود که جز نان خالی چیزی نخورده بودیم.🙁
علیرضا شیخ حسینی گفت: «میخوان شست وشوی مغزیمون بدن!»🙄🧠
او واقعاً فکر کرده بود عراقی ها چیزی داخل غذا ریختهاند که هر کسی بخورد فکرش تغییر میکند.😐🤦🏻♂
این را خودش میگفت.
توی حیاط زندان شلوغ شده بود. داشتند زندانیهای عراقی را میبردند دست شویی.😑
هر که از زندان خارج میشد کابل محکمی میخورد و به تاخت میدوید طرف دست شویی.🏃🏻♂
موقع برگشتن هم کابلی محکم تر برای ورود به زندان دریافت میکرد و میافتاد توی اتاق.😑
نگهبانها، که هر یک کابلی توی دست داشتند، به شدت مراقب بودند کسی کابل نخورده به سلول برنگردد.😢⛓
تا همگی بروند دست شویی و برگردند صدای زندانبان ها در محوطه تنگ زندان بلند بود.😵🔊
ـ استعجل! استعجل قشمار! استعجل لک!😠
«استعجل» را بردم به باب «استفعال» و فهمیدم به معنای طلب عجله کردن است. معنای «قشمار» را گذاشتم برای بعد.نوبت ما رسید که برویم دست شویی.😬
نگهبان در را باز کرد و بلند گفت: «مرافق!»😤
صالح از جا پرید و گفت: «دست شویی!😯
سرباز گفت: « کلهم بس خمس دقائق.»😡
صالح ترجمه کرد: «همه تون فقط پنج دقیقه وقت دارید برید دست شویی.»🤦🏻♂
پنج دقیقه وقت کمی بود. باید عجله میکردیم.😰
از حیاط کوچک زندان، که لولههای آهنی زنگ خورده سقف ایرانیتیاش را حفظ میکرد، راهرویی به سمت راست می رفت و چند متر آن طرفتر به فضایی کوچک میرسید که سقفش با سیم خاردار بسته شده بود؛ سیم خارداری انبوه و درهم تنیده.😧
دو چشمه دست شویی کثیف با آفتابههای فلزی و یک روشویی سیمانی چسبیده به دیوار شرقی همه آن جایی بود که سرباز عراقی لحظهای پیش به آن گفته بود «مرافق».😕
در پنج دقیقه همهمان رفتیم و برگشتیم.
بعد از ما نوبت سرهنگ تقوی و افسرها بود که بروند مرافق. سرهنگ به کمک افسرها از جا بلند شد، عصایش را گرفت زیر بغلش، و با احتیاط به سمت دست شویی راه افتاد.
هنوز از دستش عصبانی بودم. اگر او دخالت نکرده بود، من همراه حسن در راه اردوگاه اسرا بودم، نه آن طور تنها و دلتنگ. چه میتوانستم بکنم!😞
نیت سرهنگ خیر بود. می خواست کمکی به من کرده باشد.بعد از رفتن اسرای بزرگتر، احساس تنهایی میکردیم.😥
مانده بودیم نقشه دشمن چیست و رفتار ما با آنها چگونه باید باشد. به دیوار خیره شده بودم. جابهجا خطوط روزشمار زندانیان پیشین، مثل دندانه های شانه، دیده میشد.😕🔪
روی هر ده خط کوتاه عمودی یک خط بلند افقی کشیده شده بود. سه دسته ده تایی یعنی یک ماه زندان.📆
هیچ یک از روزشمارها از چهار دسته ده تایی فراتر نمیرفت.🤔
به این ترتیب میشد حدس زد که متوسط ماندگاری زندانیها در آن سه دیواری یک ماه تا چهل روز است.😩
چند جا، روی دیوار، شخصی به نام ذکریا یادگاری نوشته بود. فکر کردم چقدر این آقای ذکریا اصرار داشته که اسمش را روی گچهای تیره زندان حک کند!😐
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
"ما بہ فطرت خویش، بازگشتہایم
و در آݩ حسینبنعلے را یافتہایم
و این چنیݩ است اگر حسین ندیده
حسین حسین میڪنیم..♥️"
#صباحااتنفسبحبالحسین🙂🍃
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#سیدمصطفیموسوی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۰۱/۰۲
محل تولد: قم
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۱/۳۱
محل شهادت: بصریالحریر-شرق سوریه
وضعیت تأهل: مجرد
مزار شهید: قم-بهشتمعصومه(ص)
#روزی۵صلوات♥️
#جـوانترینشهیدمدافعحرمایـران🇮🇷
@Razeparvaz|🕊•
.
شهید شُدن
یڪاتِفــاقنیست !
بـایَدخـونِدݪبُخورۍ
دَغدغہهاۍِهیأت ؛
دَغدَغہهاۍِکارجَهادۍ
دَغدَغہهاۍِتـَرڪِگُناه
دَغدَغههاۍِشهادت
وَتَفریحِسالم(:"🌿💛
.
@Razeparvaz|🕊•