•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#علیشاهسنایی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۶۴
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۰/۱۰
محل شهادت: سوریه-حلب
وضعیت تأهل: متأهل
مزار شهید: گلستانشهدایاصفهان
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
•
در زندگے دنباݪ کسانے حرکت کنید
کہ هر چه بہ جنبہ های خصۅصےتر
زندگیشان نزدیک شوید تجلێ ایماݧ
را بیشتر مےبینید..🙂🌻
•
#شهیدبهشتی🌱
@Razeparvaz|🕊•
●•°
شهیـد ابراهیـم هادی؛
مےخواست گمـنام زندگے
کند اما امـروزه در تمـام آفـاق
فرهنگے کشور نامـش پیچیـده است..♥️
°•●
#مقاممعظمرهبری🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
پس از شهادتش خیلـۍ بۍتابۍ
مۍکردم تا اینکه حسین به خوابم آمد💙
و گفت:«بابا جان آرام باش🙃
از یک میلیۅن انسان شاید تنها یڪ¹
نفر شهید شود و مابقۍ همه مۍمیرند.»🤞🏼
.
#شهیدحسینمعزغلامی🌱
#بهنقلازپدرشهید🧔🏻
@Razeparvaz|🕊•
4_5787609186028226411.mp3
8.58M
.
کدوم دریا به غیر از تو میتونه
جزیرهها رو مجنون کرده باشه =)))
.
#علیاکبرقلیچ🎤
#آخحاجی💔
@Razeparvaz|🕊•
شھادت خۅب است
اما تقوا بھتر . . .👀💛
تقوایے کـه در قلب است
و در ࢪفتار برۅز پیدا مےکند=)⚡️
#شهیدروحاللهقربانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
●•°
💁🏻♂زندگے اگر از مجرای قرآݩ و ولایٺ
فقـیہ بگذرد، زیبـا و با هـدف و دوسـت
داشتنے است!♥️ و مࢪگ، در این حالت
دوستداشتنےتر!✋🏼این حقیقـټ زندگے
اسـت کہ فقط قلیلے آگـاه هستند بر آن!
●•°
#شهیدعباسقنبری🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هفتاد_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اخم و لبخند، با هم، در چهره هایمان دیده میشد😑
با این حال اگر کسی در لبخند زدن زیاده روی میکرد، دیگران به او تذکر میدادند.😪
حسن مستشرق، که اهل ساری بود، ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها، که در آن شلوغی داشت فیلم میگرفت، حرکت داد.🚗 🎥
فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه حسن بیخبر بود!🤯
حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است. با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد.😳😰
دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف. حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقیها درباره عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند😬❗️
این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم. یک راست برگشتیم به زندان و قصه آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.💁🏻♂
وقتی شنیدند ما به زیارت کاظمین رفتهایم به حالمان غبطه خوردند.🙁
صبح روز 16 اردیبهشت ماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرف های مهمی بین او و صالح رد و بدل شد.🤭
هنوز آن قدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرف هایشان سر در بیاوریم.☹️
ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.🤩🤫
ـ میگه رفتنتون قطعی شده.🚛باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق📑
جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچه ها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت:«🗣آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید.»✋🏾
محمد باباخانی، که از همه گروه کم حرف تر بود، پرسید: «کجا ملا؟»🤔
ملا صالح گفت:«آقای ابووقاص میگه قبل از رفتن به ایران باید پروندهتان تکمیل بشه.🖌 میگه یه سری فرم هست که باید پر کنید.🖇 عکس جدید هم باید بگیرید.»📸
ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم.🚐 خیابان های بغداد مثل همیشه شلوغ بود. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی، نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده.🧔🏻🧔🏽
دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسکریه»👨🏻✈️، نزدیک شد.
با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.🙄
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد
#کتابآنبیستوسهنفر📚
وارد منطقهای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت.😯
کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد.⁉️
باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم.😫
هر وقت میخواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا میبرند، سرباز مسلح دستش را میگذاشت روی بینیاش و هیس میکرد.🤫😖
از حلقه های سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعهای اداری شدیم. ابووقاص جلو میرفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح، و نگهبان مسلح پشت سر ما.🤕
وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند.💭👥
هر چه زمان میگذشت گپ و گفت ابووقاص با افسر خوش پوش پشت میز صمیمیتر میشد. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رئیس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند.😄
بالاخره افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آماده حرکت باشیم.از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یک دفعه هوا تغییر کرد؛ خنکتر شد انگار بوی خوشی در هوا پراکنده بود.🙂🍃
وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتاب ها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا، که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم.😵
چلچراغ های بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود.🎊🎉
روی زمین فرش های خوش نقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرشها میگذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمیشد.🤨
از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به اجبار درآوردیم و گوشهای نشستیم🤧
لحظهای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده میشد. دور تا دور میز، صندلی های چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاکس آب قرار داشت.🎤🍶😋
به دستور نشستیم روی صندلیها. نگاهم کنجکاوانه همه جای سالن می چرخید. در صدر میز، صندلی شاهانهای دیده میشد.👀
روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیة قرآنی نوشته شده بود: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ.» معنی آیه را میدانستم.🙃
به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین های عکاسی و فیلم برداری گوشهای ایستاده بودند📸🎥📹
هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت.🧐
صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت:«میگه آقای سید رئیس الان میآن. همه بلند بشید!»🙄🤒
ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم.😡
ایستادیم، بیآنکه بدانیم برای چه میایستیم.🤦🏻♂
از پشتسر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند🏃🏻♂📸
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
به #افق شبجمعه ...
[ أَلسَّلامُعَلىساکِنِکَرْبَلآءَ ]
مقدّر کن کربلا،
نفس بالا نمیآید...!🥀
@Razeparvaz|🕊•