eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
••🔗💛•• ✋🏻 اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت ؛) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳‌‌‌‌۶۴ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌۱۰ محل شهادت: سوریه-حلب وضعیت تأهل: متأهل مزار شهید: گلستان‌شهدای‌اصفهان ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
• در زندگے دنباݪ کسانے حرکت کنید کہ هر چه بہ جنبہ های خصۅصے‌تر زندگیشان نزدیک شوید تجلێ ایماݧ را بیشتر مےبینید..🙂🌻 • 🌱 @Razeparvaz|🕊• 
●•° شهیـد ابراهیـم هادی؛ مےخواست گمـنام زندگے کند اما امـروزه در تمـام آفـاق فرهنگے کشور نامـش پیچیـده است..♥️ °•● 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. پس از شهادتش خیلـۍ بۍ‌‌تابۍ مۍ‌کردم تا اینکه حسین به خوابم آمد💙 و گفت:«بابا جان آرام باش🙃 از یک میلیۅن انسان شاید تنها یڪ¹ نفر شهید شود و مابقۍ همه مۍ‌میرند.»🤞🏼 . 🌱 🧔🏻 @Razeparvaz|🕊•
4_5787609186028226411.mp3
8.58M
. کدوم دریا به غیر از تو می‌تونه جزیره‌ها رو مجنون کرده باشه =))) . 🎤 💔 @Razeparvaz|🕊•
شھادت خۅب است اما تقوا بھتر . . .👀💛 تقوایے کـه در قلب است و در ࢪفتار برۅز پیدا مے‌کند=)⚡️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●•° 💁🏻‍♂زندگے اگر از مجرای قرآݩ و ولایٺ فقـیہ بگذرد، زیبـا و با هـدف و دوسـت ‌داشتنے است!♥️ و مࢪگ، در این حالت دوست‌داشتنےتر!✋🏼این حقیقـټ زندگے اسـت کہ فقط قلیلے آگـاه هستند بر آن! ●•° 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 اخم و لبخند، با هم، در چهره هایمان دیده میشد😑 با این حال اگر کسی در لبخند زدن زیاده روی می‌کرد، دیگران به او تذکر می‌دادند.😪 حسن مستشرق، که اهل ساری بود، ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها، که در آن شلوغی داشت فیلم می‌گرفت، حرکت داد.🚗 🎥 فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه حسن بی‌خبر بود!🤯 حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است. با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد.😳😰 دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف. حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقی‌ها درباره عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند😬❗️ این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم. یک راست برگشتیم به زندان و قصه آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.💁🏻‍♂ وقتی شنیدند ما به زیارت کاظمین رفته‌ایم به حالمان غبطه خوردند.🙁 صبح روز 16 اردیبهشت ماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرف های مهمی بین او و صالح رد و بدل شد.🤭 هنوز آن قدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرف هایشان سر در بیاوریم.☹️ ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.🤩🤫 ـ میگه رفتنتون قطعی شده.🚛باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق📑 جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچه ها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت:«🗣آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید.»✋🏾 محمد باباخانی، که از همه گروه کم حرف تر بود، پرسید: «کجا ملا؟»🤔 ملا صالح گفت:«آقای ابووقاص میگه قبل از رفتن به ایران باید پرونده‌تان تکمیل بشه.🖌 میگه یه سری فرم هست که باید پر کنید.🖇 عکس جدید هم باید بگیرید.»📸 ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم.🚐 خیابان های بغداد مثل همیشه شلوغ بود. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی، نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده.🧔🏻🧔🏽 دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسکریه»👨🏻‍✈️، نزدیک شد. با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.🙄 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 وارد منطقه‌ای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت.😯 کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد.⁉️ باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم.😫 هر وقت می‌خواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا می‌برند، سرباز مسلح دستش را می‌گذاشت روی بینی‌اش و هیس می‌کرد.🤫😖 از حلقه های سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعه‌ای اداری شدیم. ابووقاص جلو می‌رفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح، و نگهبان مسلح پشت سر ما.🤕 وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند.💭👥 هر چه زمان می‌گذشت گپ و گفت ابووقاص با افسر خوش پوش پشت میز صمیمی‌تر میشد. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رئیس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند.😄 بالاخره افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آماده حرکت باشیم.از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یک دفعه هوا تغییر کرد؛ خنک‌تر شد انگار بوی خوشی در هوا پراکنده بود.🙂🍃 وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتاب ها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا، که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم.😵 چلچراغ های بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود.🎊🎉 روی زمین فرش های خوش نقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرش‌ها می‌گذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمی‌شد.🤨 از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به اجبار درآوردیم و گوشه‌ای نشستیم🤧 لحظه‌ای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده می‌شد. دور تا دور میز، صندلی های چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاکس آب قرار داشت.🎤🍶😋 به دستور نشستیم روی صندلی‌ها. نگاهم کنجکاوانه همه جای سالن می چرخید. در صدر میز، صندلی شاهانه‌ای دیده می‌شد.👀 روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیة قرآنی نوشته شده بود: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ.» معنی آیه را می‌دانستم.🙃 به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین های عکاسی و فیلم برداری گوشه‌ای ایستاده بودند📸🎥📹 هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت.🧐 صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت:«میگه آقای سید رئیس الان می‌آن. همه بلند بشید!»🙄🤒 ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم.😡 ایستادیم، بی‌آنکه بدانیم برای چه می‌ایستیم.🤦🏻‍♂ از پشت‌سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند🏃🏻‍♂📸 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 به شب‌جمعه ... [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] مقدّر کن کربلا، نفس بالا نمی‌آید...!🥀 @Razeparvaz|🕊•