|•🌻•|
#استادپناهیانمیگھ
خداگاهینشونمیدھ
بھماکھ↯
+ببینهیچکسیدوستتنداره..!!!
امایواشکیمیادتو
گوشتمیگه↯
+جزمن..!!♥
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
یاد حرفِ روحاللھ قبل از
رفتنش افتاد که مےگفت:
.
حسیـن چھ کیفے میده خونِ آدم
جلویِ حࢪم حضࢪتزینب﴿س﴾بریزه..😍
.
#شهیدروحاللهقربانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
مقاممعظمرهبری :)⇩
امـام با تشکیـل #بسیج،
سـرنوشت انقلـاب را به دسـت
جـوانـان سپرد . . . 😌✌️🏻
#هفتهبسیجگرامیباد🌱
@Razeparvaz|🕊•
رفیـق!
.
انقلاب کارمند نمےخواد!
آدم جهـادی مےخواد👓
فرق حاجقاسم با همکارهاش
تو همین بود ..🚶🏻♂
.
#آخحاجی💔
@Razeparvaz|🕊•
رۅزی خواهد آمـد کہ . . . ↯
.
نسݪآینده اقداماټ و آࢪماݧ
های مـا را مـورد تـحلـیل و
بـرࢪسے قرارخـواهدداد. ✨
پـس آنطـۅر عمـݪ کـنیم کہ
همیشہ مورد رضای خداوند
تبـاࢪک و تـعـاݪے باشدツ🧡
.
#شهیدحسنباقری🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_5787274152809335435.mp3
11.44M
#نماهنگ🎼
•|ڪسیروبهجزتوندارمپناهمبده🖐🏿🌱
#کربلاییحسینطاهری🎤
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
او، که در شهربازی تمارض کرده بود تا سوار ماشین برقی نشود، در آن لحظه باید توی چشم های صدام نگاه میکرد و به سؤالاتش پاسخ میداد😣
اما این اتفاق نیفتاد. صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همه جمع و گفت:«از میان شما چه کسی مادرش از دنیا رفته؟»🙄🏴
کسی جواب نداد. صدام سؤال دیگری مطرح کرد.🗣
ـ کدام یک از شما شهری و کدام روستایی است؟ هر کس در شهر زندگی می کند دستش را بگیرد بالا.🤓✋🏽
دست من پایین ماند. صدام میخواست جلسه را تمام کند. در این لحظه، به اشاره او، افسری با یک سینی نقره، که در آن جعبهای چوبی قرار داشت، نزدیک شد.🤨🥞
صدام از میان جعبه چوبی یک سیگار برگ برداشت، روشن کرد، و دود غلیظ آن را فرستاد توی هوا.🚬
گفت:«خوب، انشاءالله این جنگ تمام میشود و هر کسی پیش خانوادهاش برمیگردد.🚌 در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان میفرستیم.🇮🇷
وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!»📝🙄
جلسه داشت به پایان خودش نزدیک میشد. اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت.🤦🏻♂
گفت:«حالا دخترم، هلا، گل های سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم میکند.»😄
این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچه های سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا.🍵
دخترک بلند شد، دور میز چرخید، و ما هر یک غنچه ای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم.🔁
گفت:«حالا میخواهم با شما عکس یادگاری بگیرم.📸 این عکسها را میگذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید.»😌😎
عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت آور بود. اما ما اسیر بودیم و چارهای جز انجام دادن فرمان نداشتیم.😑 با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. 🚶🏻♂
به دستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم.☹️
ثانیهها به تلخی میگذشت. نمیخواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم.🙈 سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاس ها پنهان ماندم.😶
پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.😎
همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب های ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند.😏
صدام، زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد.😈
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از ما پرسید: «کدام یک از شما میتواند یک جوک تعریف کند؟»😄
هیچ کس پاسخی نداد.🤐
صدام کوتاه نیامد. گفت: «پس هلا برای شما یک جوک میگوید.»🙂💁🏻♀
هلا، بعد از تقسیم کردن گل های سفید، سر جایش برگشته بود تا نقاشیای را که ابتدای جلسه شروع کرده بود تمام کند.🖍
صدام دستی روی سر دختر شش سالهاش کشید و گفت: «هلا، تو بلدی برای این بچهها جوک تعریف کنی؟»😁
هلا لحظهای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشیاش برداشت و کودکانه گفت: «نُچ!»🤭
نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خنده مان گرفت و عکاسها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچه های ما به موقع استفاده کردند.🙄🤦🏻♂
جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.⛓
توی زندان همه چیز عادی بود. سرهنگ و افسرها سر جایشان نشسته بودند.👀
مهمان هم داشتیم؛ دو جوان، که لباس شخصی تنشان بود و در آن لحظه ساکت به دیوار تکیه زده بودند. از لباس هایشان معلوم بود رزمنده نیستند.🤔باید می فهمیدیم که هستند و از کجا آمدهاند. یکی از بچه ها پیش رفت و گفت: «سلام برادرا. شما از کدوم لشگر هستید؟ بسیجی هستید یا سرباز؟»🧐😀
یکیشان مغرورانه گفت: «ما از بچه های سازمانیم!»🕶
خیلی زود متوجه شدیم از اعضای سازمان مجاهدین خلقاند که در ایران به «منافقین» معروف بودند.🤕
معلوم بود فریب اطلاعیه های رادیوی فارسی عراق را خوردهاند و به هوای ماشین و خانه و بعد از آن سفر به کشورهای اروپایی از مرز گذشتهاند و به دشمن پناهنده شدهاند.😆
آن روزها هنوز زمان زیادی از بمب گذاری های منافقان، که منجر به شهادت یاران انقلاب شده بود، نمیگذشت.🖤
بدیهی بود از آن دو نفر نفرت داشته باشیم. به همین دلیل به یکی از آن ها نزدیک شدم و به عمد از او پرسیدم: «چه خبر از گروهکا؟ هنوز هم آدم میکشن؟»😏
جوان نگاه معناداری به من کرد و گفت:«گروهکا؟ تو به سازمان مجاهدین خلق ایران می گی گروهک؟»😡
گفتم:«اگه گروهک نبودید که حالا به آغوش دشمن پناهنده نمیشدید.»😆
گفت:«ما از زندان ایران فرار کردیم و برای ادامه مبارزه به عراق اومدیم.»🙄😎
بچه ها زدند زیر خنده و با هم گفتند: «مبارزه؟»🤣😂
حسن مستشرق، که بی کله و صریح بود، شیشکی بلندی کشید و گفت: «بپا نچای برادر مبارز »🤣😆
دوباره خندیدیم. صالح میانجی شد و همه را به سکوت دعوت کرد.😠🤫
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مکالمه بیسیم شهیدسلیمانی در اولین لحظات پس از ورود به بوکمال سـوریه و شکسـت آخرین مواضع داعش
پ.ن: انتقام حججی پایان داعش بود انتقام تو فتح قدس است..🇮🇷👊🏻
#انتقام_سخت🕶
#سپهبدسلیمانی♥️
@Razeparvaz|🕊•
•
او را کہ بہ سمت نور مےرود..؛
دیگراݧ تاریک مےبینند..!
•
#شهیدمجیدقربانخانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•