eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
|•🌻•| خدا‌گاهی‌نشون‌میدھ‌‌ بھ‌‌‌‌ما‌کھ‌‌↯ +ببین‌هیچ‌کسی‌دوستت‌نداره..!!! اما‌یواشکی‌میاد‌تو‌ گوشت‌میگه↯ +جز‌من..!!♥ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
یاد حرفِ روح‌اللھ قبل از رفتنش افتاد که مے‌گفت: . حسیـن چھ کیفے میده خونِ آدم جلویِ حࢪم حضࢪت‌زینب﴿س﴾بریزه..😍 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
مقام‌معظم‌رهبری :)⇩ امـام با تشکیـل ، سـرنوشت انقلـاب را به دسـت جـوانـان سپرد . . . 😌✌️🏻 🌱 @Razeparvaz|🕊•
رفیـق! . انقلاب کارمند نمےخواد! آدم جهـادی مےخواد👓 فرق حاج‌قاسم با همکارهاش‌ تو همین بود ..🚶🏻‍♂ . 💔 @Razeparvaz|🕊•
رۅزی خواهد آمـد کہ . . . ↯ . نسݪ‌آینده اقداماټ و آࢪماݧ ‌های مـا را مـورد تـحلـیل و بـرࢪسے قرارخـواهدداد. ✨ پـس آن‌طـۅر عمـݪ کـنیم کہ همیشہ مورد رضای خداوند تبـاࢪک و تـعـاݪے باشدツ🧡 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5787274152809335435.mp3
11.44M
🎼 •|ڪسی‌رو‌به‌جز‌تو‌ندارم‌پناهم‌بده🖐🏿🌱 🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌@Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 او، که در شهربازی تمارض کرده بود تا سوار ماشین برقی نشود، در آن لحظه باید توی چشم های صدام نگاه می‌کرد و به سؤالاتش پاسخ می‌داد😣 اما این اتفاق نیفتاد. صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همه جمع و گفت:«از میان شما چه کسی مادرش از دنیا رفته؟»🙄🏴 کسی جواب نداد. صدام سؤال دیگری مطرح کرد.🗣 ـ کدام یک از شما شهری و کدام روستایی است؟ هر کس در شهر زندگی می کند دستش را بگیرد بالا.🤓✋🏽 دست من پایین ماند. صدام می‌خواست جلسه را تمام کند. در این لحظه، به اشاره او، افسری با یک سینی نقره، که در آن جعبه‌ای چوبی قرار داشت، نزدیک شد.🤨🥞 صدام از میان جعبه چوبی یک سیگار برگ برداشت، روشن کرد، و دود غلیظ آن را فرستاد توی هوا.🚬 گفت:«خوب، ان‌شاءالله این جنگ تمام می‌شود و هر کسی پیش خانواده‌اش برمی‌گردد.🚌 در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان می‌فرستیم.🇮🇷 وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!»📝🙄 جلسه داشت به پایان خودش نزدیک میشد. اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت.🤦🏻‍♂ گفت:«حالا دخترم، هلا، گل های سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم می‌کند.»😄 این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچه های سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا.🍵 دخترک بلند شد، دور میز چرخید، و ما هر یک غنچه ای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم.🔁 گفت:«حالا می‌خواهم با شما عکس یادگاری بگیرم.📸 این عکس‌ها را می‌گذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید.»😌😎 عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت آور بود. اما ما اسیر بودیم و چاره‌ای جز انجام دادن فرمان نداشتیم.😑 با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. 🚶🏻‍♂ به دستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم.☹️ ثانیه‌ها به تلخی می‌گذشت. نمی‌خواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم.🙈 سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاس ها پنهان ماندم.😶 پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.😎 همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب های ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند.😏 صدام، زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد.😈 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از ما پرسید: «کدام یک از شما می‌تواند یک جوک تعریف کند؟»😄 هیچ کس پاسخی نداد.🤐 صدام کوتاه نیامد. گفت: «پس هلا برای شما یک جوک می‌گوید.»🙂💁🏻‍♀ هلا، بعد از تقسیم کردن گل های سفید، سر جایش برگشته بود تا نقاشی‌ای را که ابتدای جلسه شروع کرده بود تمام کند.🖍 صدام دستی روی سر دختر شش ساله‌اش کشید و گفت: «هلا، تو بلدی برای این بچه‌ها جوک تعریف کنی؟»😁 هلا لحظه‌ای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشی‌اش برداشت و کودکانه گفت: «نُچ!»🤭 نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خنده مان گرفت و عکاس‌ها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچه های ما به موقع استفاده کردند.🙄🤦🏻‍♂ جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.⛓ توی زندان همه چیز عادی بود. سرهنگ و افسرها سر جایشان نشسته بودند.👀 مهمان هم داشتیم؛ دو جوان، که لباس شخصی تنشان بود و در آن لحظه ساکت به دیوار تکیه زده بودند. از لباس هایشان معلوم بود رزمنده نیستند.🤔باید می فهمیدیم که هستند و از کجا آمده‌اند. یکی از بچه ها پیش رفت و گفت: «سلام برادرا. شما از کدوم لشگر هستید؟ بسیجی هستید یا سرباز؟»🧐😀 یکی‌شان مغرورانه گفت: «ما از بچه های سازمانیم!»🕶 خیلی زود متوجه شدیم از اعضای سازمان مجاهدین خلق‌اند که در ایران به «منافقین» معروف بودند.🤕 معلوم بود فریب اطلاعیه های رادیوی فارسی عراق را خورده‌اند و به هوای ماشین و خانه و بعد از آن سفر به کشورهای اروپایی از مرز گذشته‌اند و به دشمن پناهنده شده‌اند.😆 آن روزها هنوز زمان زیادی از بمب گذاری های منافقان، که منجر به شهادت یاران انقلاب شده بود، نمی‌گذشت.🖤 بدیهی بود از آن دو نفر نفرت داشته باشیم. به همین دلیل به یکی از آن ها نزدیک شدم و به عمد از او پرسیدم: «چه خبر از گروهکا؟ هنوز هم آدم می‌کشن؟»😏 جوان نگاه معناداری به من کرد و گفت:«گروهکا؟ تو به سازمان مجاهدین خلق ایران می گی گروهک؟»😡 گفتم:«اگه گروهک نبودید که حالا به آغوش دشمن پناهنده نمی‌شدید.»😆 گفت:«ما از زندان ایران فرار کردیم و برای ادامه مبارزه به عراق اومدیم.»🙄😎 بچه ها زدند زیر خنده و با هم گفتند: «مبارزه؟»🤣😂 حسن مستشرق، که بی کله و صریح بود، شیشکی بلندی کشید و گفت: «بپا نچای برادر مبارز »🤣😆 دوباره خندیدیم. صالح میانجی شد و همه را به سکوت دعوت کرد.😠🤫 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مکالمه بی‌سیم شهیدسلیمانی در اولین لحظات پس از ورود به بوکمال سـوریه و شکسـت آخرین مواضع داعش پ.ن: انتقام حججی پایان داعش بود انتقام تو فتح قدس است..🇮🇷👊🏻 🕶 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
• او را کہ بہ سمت نور مے‌رود..؛ دیگراݧ تاریک مے‌بینند..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•