eitaa logo
هیات رزمندگان اسلام
882 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
ارتباط با ادمین 👈 @Tanha3340
مشاهده در ایتا
دانلود
📕خرمشهر برای بار دوم سال ۶۶ خونین شهر شد📕 بمناسبت فتح خرمشهر و یاد آوری ایثار رزمندگان، شما را به مطالعه قصه زیر که واقعی است خلاصه ای از کتاب خط سرخ شهادت (ص ۴۴ تا ۶۵) جلب می کنم. در سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر عزیز پس از قریب ۶۰۰ روز اشغال توسط لشکر کفر، از بعثی ها باز پس گرفته شد و علی رغم رجز خوانی دشمن که گفته بود: اگر ایران بتواند مجددا خرمشهر را بدست آورد، کلید شهر بصره عراق را تقدیم ایران می کنم !!. و خرمشهر را که دژ مستحکم کرده بودند، ولی ایثار رزمنده ها بتونها را خرد کرد و دشمن با خفت و خواری و هزاران اسیر و کشته مجبور به عقب نشینی شد، بعد از آن خرمشهر شده بود مکان انبار تسلیحات و تدارکات، پمپ بنزین و ...که تعداد زیادی نیرو مستقر بودند. در اواخر اسفند سال ۱۳۶۵ از تعطیلات نوروزی بجای تفریح در اماکن مفرح به اتفاق تعدادی فرهنگی بسیجی برای دومین بار عازم جبهه شدیم و در توپخانه ۱۲۶ حدود ۴ کیلومتری عراق در سنگری با ارتفاع یک متری که با کیسه شن و چند الوار و خاک روی آن مستقر شدیم، بنده راننده خودرو حمل نیرو و وظیفه انتقال غذا و گلوله رسانی به نیروها از دو مقر توپ از خرمشهر به شلمچه را بعهده داشتم‌. شبی با بی سیم اطلاع دادند لشکر قرار است حمله کند، بنابراین امشب نخود پراکنی است، البته روزش هم ندا داده بودند و به اندازه کافی گلوله آورده بودم، آنقدر شلیک کردیم که توپخانه دشمن خاموش شد و ما جشن گرفتیم که موفق به انجام وظیفه شده بودیم. بلافاصله فرمانده توپ: بچه ها ماسک بزنید، بوی شیمیایی به مشام می رسد، احتمالا به خرمشهر بمب شیمیایی زدند. متاسفانه‌ بوی آن به ما هم می رسد» ادامه صفحه بعد📕 به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
📕ادامه» مقدسی: ولی من ماسک ندارم. فرمانده: ماسکم را نیاز ندارم، شما ماسک مرا بزنید. من این چفیه را خیس می کنم و جلو بینی و تنفس می کنم‌. مقدسی: چرا من این کار را نکنم‌؟ شما ماسک خودتان را بزنید. فرمانده: نه! باید این ماسک را بزنید! اینجا کلاس درس نیست که به من دانش آموز دستور بدید آقای دبیر!!.اینحا من رئیسم! بعد از یک ساعت. فرمانده: آقای دبیر! چیه چرا رنگت پریده؟ ماسکت را در بیار به بینم، ای وای😳 عجب اشتباهی کردم، این ماسک استفاده شده بود و فیلترش را عوض نکرده بودم، چفیه ات را بده‌ تا آب بزنم. خلاصه بنده با گرفتن چفیه جلو بینی تا حدودی آرام شدم، نزدیکی های صبح که هیچکدام آنشب تا صبحهم، نمی توانستیم بخوابیم. فرمانده: بچه ها! من چفیه را کنار گذاشتم و جو را سفید اعلام می کنم، چفیه ها را کنار بگذارید. ظاهراً ۳ نفر مشکل دارند، بی سیم زدم سرهنگ زنبوری (از صومعه سرا) مسئول توپخانه لشکر قدس بزودی می رسد، تا این ۳ نفر که آقای دبیر هم‌ جزو آنهاست، بدلیل سهل انگاری من می باشد، به بیمارستان صحرایی منتقل شوند. مقدسی: فرمانده من تا حدودی حالم خوب است، اگر اجازه بدید برم تا خرمشهر به بینم کجا را بمب شیمیایی زدند. فرمانده: میتونی رانندگی کنی؟ ما که هیچکدام رانندگی بلد نیستیم (تمام بچه ها دانش آموز بین ۱۶ تا ۱۸ سال سنشان بود). مقدسی: آره تا سرهنگ بیاد بر می گردم. فرمانده: پس حسن را هم با خودت ببر، اگر حالت بهم خورد کسی کنارت باشه. فاصله خرمشهر تا خط ۱۰ کیلومتر بیشتر نبود. به خرمشهر رسیدم، هیچ پرنده ای پر نمی زد!!! انگاری خاک مرده پاشیده باشند، رفتم کنار پمپ بنزین، آشپزی، ساختمان تسلیحات، تعاون، پنچرگیری و...که همه در خانه های متروکه مستقر بودند و کار هر روزم بود، باید می آمدم و صدها نیروی بسیجی و سپاهی مشغول امور جاری جبهه ها بودند و هیچ کس نبود، همگی افقی یا عمودی پس از اصابت گلوله شیمیایی منتقل و شهر تخلیه شده بود، تنها یک پرنده قشنگ در کف آسفالت نظرم را جلب کرد و پائین آمدم برداشتم و خشک شده بود😭. به محل ماموریت بر گشتم و راهی بیمارستان صحرایی شدیم که در بیمارستان حالم بهم خورد و کاملا خاموش شدم (بیهوش مطلق فقط نفس می کشیدم) و بعد از ۶ شبانه روز بهوش آمدم (۲۲ تا ۲۸ فروردین ۱۳۶۶)!!. روح همه شهدای آزاد سازی خرمشهر و همه شهدای خاموش شده سال ۱۳۶۶ شهر متروکه خرمشهر شاد. به روح بلندشان صلوات» م م» ۱۴٠۲/۳/۲👇 به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
«مهران، مهریه فاو» قسمت 9⃣ این فکر به ذهنم خطور کرد تا از حاج احمد فتوحی اجازه بگیرم و دو تا از نیروهای گردان را با خود ببرم. میخواستم در صورتی که مسیری مناسب برای بردن گردان ها پیدا نکردیم، ایده ای را که برای عملیات نفوذ داشتم با آنها در میان بگذارم.. قرار شد دو فرمانده گروهانی را که قبلاً برای بررسی این مسیر رفته بودند با خود ببرم؛ کریم اسلامی و سید جواد موسوی آماده حرکت بودند. ملامحمدی راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم. با گذشتن ازخط پدافندی، سرازیر شدیم سمت پایین و در مسیر صخره ها قرار گرفتیم. در جهت غرب با آب کند یا آب شست های متعددی روبه رو شدیم. آب کندها هرچه از صخره فاصله می گرفتندعریض تر و عمیق تر می شدندملامحمدی حدود یک کیلومتر از صخره ها فاصله گرفت. وقتی ازش پرسیدم که چرا فاصله می گیرد، گفت شب های قبل هم از این مسیر می رفت. تعجب کردم. چون او نیروی چابک وجسوری بود.کمی که جلوتر رفتیم، او سنگرهای تیربار دشمن را که بالای صخره ها مستقر بودند نشانم داد؛یعنی میخواست بگوید علت فاصله گرفتن از صخره این سنگرها هستند.از آنجا که با نقشه منطقه آشنا بودم خواستم تا جایی که ممکن است به صخره نزدیک شود و تاکید کردم از همین مسیری برود که می گویم. نزدیک شدن به صخره ها باعث.شد راه کوتاه تر شود. دلیلش این بود که ملامحمدی یا فاصله گرفتن از صخره، با آب کندها مواجه می شد که عریض تر و عمیق تر بود و گذشتن از آن ها زمان بیشتری می طلبید و در ادامه انرژی بیشتری از ما میگرفت.ملامحمدی در مسیر صخره ها حرکت کرد و ما را تا نزدیک موانع دشمن برد در صورت گذشتن از میدان مین به جاده آبزیادی می رسیدیم؛ زمان کوتاه شده بود و به نظر می رسید تا همین جای کار، ملامحمدی خوب عمل کرده. سید جواد موسوی و کریم اسلامی میگفتند:«این مسیر خیلی بهتر است. از نظر آن ها مسیر تایید شده بود.در راه بازگشت، متوجه شیاری بین دو دیواره شدم که تا قبل از آن، چه در نقشه و چه در کالک ندیده بودم؛حتی هنگامی که به سمت بالا رفتیم واز کنار این شیار گذشتیم هم آن را ندیده بودیم؛ دو دیواره صخره ای به شکلی کنار هم قرار گرفته بودند که فاصله بین آن ها در عکس های هوایی هم قابل تشخیص نبود.یه عقب برگشتیم. روز بعد به دیدگاه رفتم و با دوربین، از مقابل نگاه کردم، از این فاصله قابل دیدن نبود و چون ملامحمدی، چه در رفت، و چه در برگشت، از دیواره صخره ها فاصله می گرفت، متوجه آن شیار نشده بود.تمام طول روز، بارها مسیر رفت و برگشت جاده آبزیادی و سنگرهایی را که در لبه صخره ها قرار داشت در ذهنم مرور کردم. موضوع را با گروه کالک و نقشه معاونت اطلاعات در میان گذاشتم و روی کاغذ رسم شد. بارها مسیر را بررسی کردم؛ زمان برگشت ما کمتر از یک ساعت شد و این یعنی «امید» زمان که نقش مهمی در کسب نتیجه دارد، کوتاه تر شده بود.اما این معبر ما را در کنج قرار می داد و رضایتم را جلب نمی کرد. چرا که هم از روی صخره ها و هم از روی جاده در تیررس بود و هدف قرار می گرفت. این مسیری نبود که بیشتر از یک تیم بتواند از آن عبور کند.باید برای بالا رفتن از دیواره صخره ای دنبال راهی مناسب تر می گشتم. روز بعد، تمام تمرکزم متوجه این محور بود و شیاری که دیده بودم؛ اما وارد آن شیار نشده بودم. مدام در فکربودم و لحظه ای نتوانستم بخوابم. به شدت خسته بودم، اما باید تکلیف آن شیار روشن میشد. باید داخلش می شدم و برای سوال هایم جواب پیدا میکردم. شب که شد،  همراه با ملامحمدی،  دونفری برای کشف وضعیت آن شیار حرکت کردیم.در مسیر شب قبل قرار گرفتیم و تا پای میدان مین پیش رفتیم، اما هیچ اثری از شیار پیدا نکردیم. در تمام طول مسیر، نگاهم به دیواره صخره ها بود.شیار را ندیدیم. شک کردم که نکند آن را در خواب دیدم. دست روی شانه ملامحمدی گذاشتم.ایستاد. سرم را کنار گوشش بردم وبا تردید پرسیدم:«تو دیشب شیار رو دیدی!؟»  او تایید کرد که دیده است. مطمئن شدم که خواب ندیده ام. باید مسیری را که تا آبزیادی آمده بودیم  برمی گشتیم. امیدوار بودم که در برگشت، شیار را پیدا می کنیم.سایه صخره ها باعث شده بود دیواره ای که از کنارش می گذشتیم یکپارچه سیاه باشد. قدم به قدم دیواره صخره ها را دست کشیدم. اگر دستم به تکه سنگی گیر میکرد، سعی میکردم از آن بالا بروم. تکه سنگ از جای خود خارج می شد. سر می خوردم ویا آن به پایین پرت می شدم. سکوت محض شکسته می شد و نگهبان ها حساس و تیربارهای روی صخره فعال  می شدند. بارها این حرکت تکرار شد و من به نفس نفس افتاده بودم. هرچه می گشتم، اثری از شیاری که دیشب دیده بودیم، پیدا نبود. عاقبت با حالتی غریب به ملامحمدی گفتم:«دعایی، توسلی، یک کاری بکن؛وقتی دهانه شیار پیدا شد، به عرق ریزی افتاده بودم، از بس پنجه هایم را به صخره ها کشیده بودم، زخمی شده بودند.داخل شیار شدیم که در محاصره صخره های بلند قرار گرفته بود. دهانه ورودی شیار کمتر از پنج متر عرض ادامه دارد..
🕯 اِنَّالِلَه وَاِنَّااِلَيْهِ رَاجِعُوْن 🕯 سرکار خانم احمدی مسئول واحد خواهران پیشکسوتان زرندیه بانهایت تاسف وتاثر مصیب وارده را خدمت شما و بازماندگان ازصمیم قلب تسلیت عرض نموده واز خداوند منان برای آن مرحوم غفران الهی وبرای بازماندگان داغدیده صبری جمیل از درگاه خداوند منان خواستاریم محمد تنها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرح عملیات پیروزمندانه بیت المقدس توسط فرمانده بی ریا جانباز دلاور سردارسعید وفائی به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
📣 اعزام مجدد 🔹کتابی از خاطرات حاج کاظم فکری رزمنده دوران دفاع مقدس و راوی وقایع جنگ تحمیلی 🟢به قلم : زهرا خدایی، خادمیار رضوی و مسئول کانون تخصصی خدمت رضوی کتاب و کتابخوانی ساوه و از نویسندگان جوان 🔘پنج شنبه ۴ خرداد - سالن اجتماعات حوزه خواهران به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
با عرض سلام به اطلاع می رسانم که حال جانباز حاج مرتضی احمدی به علت عارضه شیمیایی خوب نبود واینک در بیمارستان بستری هستند ، لذا از برادران تقاضادارم برای سلامتی ایشان یک مرتبه سوره حمد قرائت کنند . باشد که خداوند سایه مهربانش را همچنان بر سر خانواده اش مستدام دارد .
🇮🇷به مناسبت ۳ خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر ✅ و خاطره گویی همرزمان شهدا ⏰زمان: چهارشنبه ۳ خرداد بعد از نماز ساعت ۲۰ 🌟مکان: پایگاه مقاومت بسیج حضرت رسول (ص) ✨بسیج پیشکسوتان ناحیه زرندیه ✨پایگاه بسیج حضرت رسول (ص) به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یک_قرار_شبانه 1⃣0⃣8⃣1⃣ هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹 🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر روحانی شهید والامقام ذبیح اله موگویی از شهرستان گلپایگان🌹 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد «مهران، مهریه فاو» قسمت 0⃣1⃣ داشت. از پایین می توانستیم لوله تیربار نگهبان دشمن را که ببینم روی صخره مستقر بود.با گذشتن از پیچ، با احتیاط به سمت انتهای شیار پیش رفتیم. میانه شیار بیضی شکل بود. کمتر از دویست متر هم طول شیار بود و عرض آن، جایی که خیلی پهن می شد، کمتر از پنجاه متر بود.شب قبل نخوابیده بودم و تمام روز به مسیر آبزیادی و شیار فکر کرده بودم. قدمهایی که برمی داشتم خسته بود. به انتهای شیار که رسیدیم، به ملامحمدی گفتم:«من کمی می خوابم، تو برو ببین مسیری برای بالا رفتن پیدا می کنی؟ او رفت. نمی دانم چه مدتی گذشت. وقتی برگشت، نزدیکم که شد، با صدای پای او بیدار شدم. گفت:« اونجا که احتمالش هست مسیر مناسبی باشه، دیدگاهه، مابقی هم دیواره س.» بعد با دست، مسیر را نشانم داد. آنجا هم که می شد بالا رفت، پشتش پرتگاه بود و ارتفاعش به سی ـ چهل  متر می رسید.او هم خسته شده بود، پا به پای من آمده بود و تلاش کرده بود. خواستم همان جا بماند. گفتم:« میرم گشت بزنم.»با احتیاط تا انتهای شیار رفتم. جسم گنبدی شکل که از پایین به نظر شبیه سنگر دیدگاه می آمد، سایه اش بر لبه صخره کناری اش افتاده بود که کوتاه تر از آن بود. رفتم طرفش، شیب مناسبی داشت. بالاتر رفتم. دیدم که دیدم که لوله تیربار ازش بیرون نزده. شبیه جایی برای دیده بانی بود.کنجکاو و با احتیاط از آن فاصله گرفتم و به سمت چپ مایل شدم. شیب ملایمی داشت. حریص شدم و بالاتر رفتم. توی دهنه هفتی شکل بر لب صخره قرار گرفته بودم. می توانستم جسم گنبدی شکل را از زاویه ای دیگر ببینم؛ تکه سنگ بزرگی بود. از پایین، مصنوعی به نظر می رسید.  تخته سنگ با آن هیبت عجیبش، بزرگترین مانع در مسیر هدفم شده بود؛ سایه اش بیشتر از ۳۰ متر از روی سرم و لبه صخره گذشته بود و روی چاله ای آن طرف صخره افتاده بود. در پناه سایه تخته سنگ به چاله نزدیک شدم، تکه کلوخی به سمت چاله پرت کردم. خبری نشد. رفتم بالاتر به انداختن تکه کلوخ  را تکرار کردم. باز هم خبری نشد. داخل چاله شدم. بزرگ بود. این چاله نقش به سزایی در شناسایی و موقعیت کربلای ۱ داشت. به همین دلیل روزهای بعد، پیگیر چرایی ایجاد چنیین چاله‌ای در آن محل شدم. محلی ها گفتند: این چاله ها سنگر مرزی است که ژاندارمری آن را ساخته است.داخل آن شدم، نور ماه طوری می تابید که می توانستم نگهبان های عراقی را ببینم، به واسطه سایه تخته سنگ، هیچ دیدی به من نداشتند. می خواستم به جاده خاکی نزدیکتر شوم، سنگر بتونی متروکه ای در فاصله ۵۰ متری دهانه هفتی شکل در عمق مواضع دشمن بود. می توانستم بخش غربی جاده خاکی و مقرهای دشمن را از داخل چاله ببینم. از آنجا خارج شدم و به سمت سنگر بتونی متروکه رفتم.وقتی وارد آن شدم، دیدم با سنگرهای دیگر عراقی ها متفاوت است. ساختش به خیلی قبل تر برمی گشت. آرامشی همراه با خوشحالی عجیبی به من دست داد. از داخل این سنگر می توانستم نگهبانی را ببینم که بر لبه صخره قرار داشت و به سمت پایین پدافند کرده بود. در جهت شرقی هم، سوسوی فانوس سنگر اجتماعی دشمن را می دیدم. در مقابلم جاده خاکی بود.سال ها از آن زمان می‌گذرد. هنوز هیچ خبری، هیچ موقعیتی و هیچ موفقیتی من را به اندازه آن لحظه که داخل آن سنگر بودم، خوشحال نکرده است. تجربه خوشحال شدن بسیاری داشتم، اما هیچ کدام  به پای خوشحالی آن شب  نرسید که در چند متری جاده‌ای بودم که به سمت آبزیادی می رفت.  آنقدر سر شوق آمده و سرحال بودم که رفتم سمت جاده خاکی که به طرف آبزیادی می رفت. اما مخالف جهت آن. تشنه بودم، سمت سنگر اجتماعی رفتم. نزدیکی آن سنگر،  کانالی بود که به پشت خط پدافند کشیده شده بود. پتویی را که جلوی درب سنگر آویزان شده بود کنار زدم. دیدم سه نفر عراقی خواب خواب هستند. یک چراغ فانوس که فتیله اش خیلی پایین بود، روشن بود.  نگاهم به کلمن آب افتاد. اوردمش بیرون.یک عراقی از داخل کانالی که به سمت خط می رفت، بیرون آمد. بلوز قهوه ای تنم بود. نشستم روی زمین. نگاهی به من انداخت و از کنارم رد شد. شاید عجله داشت. رفت به سمت توالت صحرایی که پشت سنگر اجتماعی بود. آب خوردم و بی صدا کلمن را گذاشتم سر جایش و به سرعت از آنجا دور شدم و برگشتم سمت چاله ژاندارمری. داخل شدم. از شدت خوشحالی به سجده افتادم؛ ده پانزده دقیقه در آن حالت، خدای منان را شکر کردم. دهانه هفتی شکل را پشت سر گذاشتم و برگشتم پایین. ملامحمدی نگران و منتظر بود. می خواست بداند در این مدت چه بر من گذشته. متوجه موضوع نشده بود. من هم چیزی نگفتم. برگشتیم عقب. وقتی به پشت خط خودی رسیدیم؛ از شدت سرحالی گرسنه ام شده بود.در چند روزی که گذشته بود، آنقدر فکرم درگیر این مسیر بود که نمی توانستم بخوابم ونه می توانستم چیزی بخورم. برادرم محمد، در همین خط فرمانده دسته بود. کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
سالگرد شهادت شهید والامقام قربان حاجیلو فرزند : قاسمعلی متولد: 1332/1/16 وضعیت تاهل : متاهل شغل : آزاد تاریخ شهادت:1361/3/3 محل شهادت: عملیات بیت المقدس - خرمشهر مزارشهید: جاوید الاثر - یادمان شهید گلزارشهدای روستای علیشار 🌹 شادی روحش صلوات🌹 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
سالگرد شهادت شهید والامقام علی اکبر اوتادی فرزند: احمد متولد: 1342 وضعیت تاهل : متاهل شغل : نامشخص تاریخ شهادت: 1361/3/3 محل شهادت: عملیات بیت المقدس مزارشهید: گلزار شهدای روستای عین آباد بخش خرقان شهرستان زرندیه 🌹 شادی روحش صلوات🌹 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)  «مهران، مهریه فاو» قسمت 1⃣1⃣ فرمانده دسته بود. سنگرش را پیدا کردم و قبل از هرچیزی پرسیدم برای خوردن چی دارند. هرچه بود خوردم. نماز صبح را که خواندم، بلافاصله خوابم برد. مسئول محور عملیات لشکر، حاج محمود اخلاقی بود، از سید جواد موسوی  شرح ماجرای دو شب پیش را شنیده بود. پیگیر و با خبر شده بود که شب قبل هم برای شناسایی رفته ام. می گفت: با گزارشی که از سید جواد شنیده، امید زیادی پیدا کرده است. آمده بود تا خبر را از خودم بشنود. هشت صبح بود که محمد صدایم کرد و گفت:«حاج محمود اخلاقی یه بار دیگه هم اومده و نذاشته بیدارت کنم. بیرون سنگر منتظره» حاج محمود وقتی خنده را روی لبم دید، مرا توی بغلش گرفت.آرام گفتم:«حاجی! نون مون توی روغنه؛ اونم از نوع کرمانشاهی.» باهم رفتیم سنگر فرماندهی لشکر. حاج احمد فتوحی و سید یدالله حسینی باورشان نمی شد. گفتند:«این چیزی که میگی غیر ممکنه.» گزارش من شده بود موضوع بحث و گفتگو که فرمانده لشکر وارد سنگر شد. شرط گذاشت برای به یقین رسیدن نسبت به مسیر و شناخت بیشتر آن موقعیت، من باید یک روز در آن موقعیتی که گزارش داده بودم، بمانم. قبول کردم. قرار شد عباس حسینی، جانشین فرماندهی گردان امام سجاد (ع) وچند نفر از کادر همین گردان و ناصر حمزه ای، از گردان حضرت رسول (ص) و چند نفر از نیروهای معاونت اطلاعات را با خودم ببرم. به حاج محمود اخلاقی گفتم:«هرکس قراره امشب با من بیاد، باهاشون کار دارم.» باید سفارش هایی بهشان می کردم. چون باید حدود بیست ساعت بین دشمن می ماندیم. شب که شد، حرکت کردیم؛ به راحتی رسیدیم پای مسیری که باید از آنجا بالا می رفتیم. به خاطر محدود بودن ظرفیت سنگری که آن طرف صخره پیدا کرده بودم،  صاحب صادقی،  از نیروهای شناسایی و ناصر حمزه ای را بردم بالا،  آن ها داخل سنگر متروکه ماندند.  خودم برگشتم تا مابقی همراهان را در دو مرحله تا چاله ژاندارمری بیارم.  به دلیل اینکه ماندن در طول روز،  درون چاله ژاندارمری ممکن نبود،  از بقیه خواستم بدون هیچ گونه صدا یا حرکتی تا زمان برگشت به عقب،  داخل شیار بمانند.  یک شبانه روز کامل داخل سنگر ماندیم.  متوجه شدیم ارتش عراق در طول روز برای ساختن سنگر و استحکامات،  خیلی از نیروهایش کار می کشد. و آن ها به دلیل خستگی زیاد،  همان اول شب می خوابند. اما نگهبان ها در طول شبانه روز کاملا هوشیار و فعال بودند.  ناصر حمزه ای فرمانده گروهانی بود که که شب عملیات از همین معبر وارد شد و در طول روز، صدای افرادی را که قرار بود با آن ها بجنگد شنید و حنی اسمشان را یاد گرفته بود؛ ما تا این میزان به دشمن نزدیک شده بودیم. آفتاب آمده بود بالا و تمام روز روی سر ما بود؛ اما چنان از پیدا کردن این مسیر خوشحال بودیم که گرمای بالای ۴۰ درجه قابل تحمل شده بود. نماز صبح را به نوبت، ایستاده اقامه کردیم،اما نماز ظهر ممکن نبود که بتوانیم ایستاده بخوانیم. ناصر حمزه ای نقل قول می کرد که مجتهدی گفته:«من حاضرم دو رکعت نماز رزمنده ای را که با پوتین به پا دارد و در جهت قبله قرار نگرفته و با لباس خونی و بدون وضو به نماز ایستاده، با تمام نمازهایی که خوانده ام عوض کنم.» تکه گونی را که با خود برده بودم  کشیدم روی سرم. به دلیل اینکه تمام شب بیدار بودم. بیشتر روز را یا خواب بودم یا خودم را  به خواب زدم. تکه گونی را کنار زدم، ناصر حمزه ای سوال می پرسید. خیلی دقیق بود. میخواست«خط حد» را بداند و اینکه نقطه الحاق ما با لشکر ۲۵ کربلا در کجا قرار دارد. کمی که از ظهر گذشت. رفت و آمد انجام نمی شد. نماز ظهر و عصر را خواندیم. فرصت خوبی بود برای جواب دادن به سوال های ناصر حمزه ای. سنگری که در آن قرار داشتیم، مشرف بود به جاده خاکی. سمت راست را نشان دادم و گفتم:«این جاده خاکی رو ادامه بدی، میرسی به کانال ها و پشت خاکریز عراقی ها که ادامه پیدا میکنه سمت پایین و میرسه به خط پدافندی خودمون.» پرچمی را که روی سنگر اجتماعی بود نشانش دادم. حدود ۳۰۰ متراز ما فاصله داشت. گفتم:«این کانال و خاکریزی که کنارش میبینی، حدود چهارـ پنج کیلومتر باید طولش باشه که دور این تپه میچرخه، نیمی از اون توی محدوده ما قرار دارد و الباقی که به سمت جاده آبزیادی میره، حد لشکر ۲۵ کربلا ست.» سمت چپ و در فاصله حدود ۲۰۰ متری، لبه صخره، سنگر نگهبانی را نشان دادم و گفتم:«حد چپ مااین سنگره.» سوال ناصر حمزه ای باعث شد که این سوال برای خودم پیش بیاید که چرا در حد فاصل کانال و سنگری که در لبه صخره بود. حدود ۵۰۰ متر می شد، نه سنگری، نه تجهیزاتی، تقریبا هیچی وجود نداشت. صاحب صادقی گفت:«این قسمت خالیه چون در برد ادوات ما قرارمی گیره» ادامه دارد.... کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یک_قرار_شبانه 2⃣0⃣8⃣1⃣ هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹 🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام دکتر عبدالحمید دیالمه از شهر قم🌹 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد و به قلم سیدهادی سعادتمند «مهران، مهریه فاو» قسمت 2⃣1⃣ سمت چپ و در فاصله حدود ۲۰۰ متری، لبه صخره، سنگر نگهبانی را نشان دادم و گفتم:«حد چپ مااین سنگره.» سوال ناصر حمزه ای باعث شد که این سوال برای خودم پیش بیاید که چرا در حد فاصل کانال و سنگری که در لبه صخره بود. حدود ۵۰۰ متر می شد، نه سنگری، نه تجهیزاتی، تقریبا هیچی وجود نداشت. صاحب صادقی گفت:«این قسمت خالیه چون در برد ادوات ما قرارمی گیره» باید تا شب در همین موقعیت می ماندیم و از تاریکی شب برای برگشتن به عقب استفاده می کردیم. بعد از اینکه تاریکی مطلق شد، حرکت کردیم. چند قدم که بر داشتیم، صاحب صادقی گفت که سرش دارد گیج می رود. مجبور شدیم در چاله ژاندارمری توقف کنیم. از شدت ضعف، زانوهایش توان نداشت. شاید فشارش افتاده بود. ساعت ها زیر نور آفتاب بودیم. غذا نخورده بودیم. من او را به کول کشیدم و آوردمش پایین. عباس حسینی نگران ما شده بود.تمام مدتی که ما آن طرف صخره بودیم.لن ها داخل شیار منتظر و نگران بودند. صاحب صادقی را به عقب منتقل کردیم. وقتی به خط خودمان رسیدیم، دیدیم فرمانده لشکر طاقت نیاورده بود. آمده بود پشت خط پدافند، منتظر ما بود. با دیدن ما خیلی خوشحال شد. او تک تک ما را در آغوش گرفت. بعد از شنیدن توضیحات، خواست که فردا شب خودش بیاید و از نزدیک مسیر را ببیند. قبول کردم. مطمئن شده بودم دشمن نسبت به مسیری که پیدا کرده بودیم، کاملا غافل است و خطری تهدیدمان نمی کند. ادامه دارد.... کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
▪️دیدار به قیامت یعنی همین عکس ...! . فدای آخرین بوسه هایتان... به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)  «مهران، مهریه فاو» قسمت 3⃣1⃣ شب چهارم به همراه فرمانده لشکر، حاج محمود اخلاقی،  اکبر نوری، و دو فرمانده گردان، یعنی ابوالفضل شهامی و عباس تجویدی و سه نفر از همرزمهای خودم از نیروهای اطلاعات  ـ شناسایی، رفتیم بالا. قبل از اینکه با فرمانده لشکر به سمت سنگری برویم که تمام روز قبل داخلش بودم، به صاحب صادقی سفارش کردم در صورتی که برای ما اتفاقی افتاد، او مابقی همراهان را بدون توقف و با سرعت به عقب برگرداند. آن ها در چاله ژاندارمری پناه گرفته بودند. گفتم:«اگر اتفاقی افتاد من با حاج غلامرضا جایی مخفی می شویم و شب بعد برمی گردیم.» چاله ژاندارمری تقریباً مکان ایمنی در منطقه بود.فرمانده لشکر خواست که از سنگر متروکه خارج شویم. رفتیم روی جاده، خلاف مسیری که سه شب قبل رفته بودم، سمت آبزیادی حرکت کردیم. حدود ۲۵۰ متراز سنگر متروکه فاصله گرفتیم و توی یک چاله تانک در نزدیکترین جای ممکن نسبت به مقرهای دشمن نشستیم. نگهبان هایی که در لبه صخره قرار داشتند،  پشت به ما بودند. مابقی نیروهای داخل مقر، همه خواب بودند. فرمانده لشکر در فاصله حدود ۲۰ متری سنگرهای اجتماعی، توپخانه، ادوات، تجهیزات زرهی و استحکامات دشمن قرار گرفته بود. مقرها و سنگرهای اجتماعی دشمن در کنار جاده خاکی که به سمت آبزیادی می رفت، قرار داشت. تا چشم می توانست ببیند، ادوات نظامی و خودرو بود. تجهیزات و امکانات دشمن در بالاترین قسمت منطقه و دور از برد خمپاره های ما قرار گرفته بود. پس از کمی توقف و بررسی، سمت چاله ژاندارمری رفتیم و به همراهان پیوستیم. هیچ کدام از آنان تا آن لحظه این میزان شور و شوق از حاج غلامرضا جعفری به یاد نداشتند. او با هیجان وضعیت را برای عباس تجویدی، فرمانده ی گردان حضرت رسول(ص) و ابوالفضل شهامی، فرمانده ی گردان امام سجاد (ع) شرح می‌داد.  شاید برای اولین بار طرح مانور عملیات، قبل از اینکه روی کاغذ پیاده شود، روی زمین رسم می شد. عباس تجویدی از ذوق و شوق حاج غلامرضا به هیجان آمده بود و جهت شرق جاده را نشان می‌داد و اشاره به پشت خط پدافند دشمن داشت.  ابوالفضل شهامی به غرب جاده خاکی اشاره می‌کرد و با هم مشورت می‌کردند. حاج غلامرضا جعفری سعی داشت هیجان خود را کنترل کند. خیلی آرام و با اشاره دست، طرح مانور لشکر را توضیح می داد. لب هایش خشک شده بود. پرسید:«کی با خودش آب آورده؟» کسی جواب نداد. دستم را بالا بردم. نزدیکم شد. فکر کرد آب به همراه دارم، ولی من نور فانوس سنگر اجتماعی عراقی ها را با دست نشان دادم و گفتم:« چند شب پیش رفتم از کلمنشون آب خوردم. برم بیارم؟»  دو نفر دربین جمع از پیشنهاد من استقبال کردند، اما حاج محمود اخلاقی وقتی متوجه گفت‌وگوی ما شد، صدایش را خفه کرد و با فریادی که از ته حنجره می کشید، گفت:« کارد توی شکم تون بخوره! این چه کاریه که از این دیوونه میخواید انجام بده؟! به خاطر یه لیوان اب میخواید معبر رو از دست بدیم؟»  با تذکر آقای اخلاقی که درست هم می‌گفت، خوردن آب از کلمن عراقی‌ها منتفی شد. فرماندهان در مسیر برگشت، مسیری که از آن بالا آمده بودیم را بررسی کردند. تا دهانه هفتی شکل همراهشان آمدم و برگشتم سمت چاله ژاندارمری؛ می خواستم مطمئن شوم که اثری از خودمان به جا نگذاشته باشیم. خط های ایجاد شده روی زمین را پا کشیدم و خاک کف چاله را به حالت قبل برگرداندم. وقتی به عقب برگشتیم، بلافاصله در سنگر فرماندهی جلسه گذاشته شد و همه به اتفاق به تایید معبر رای دادند. این تنها معبری بود که به میدان مین منتهی نمی شد و می بایست از دل صخره می گذشتیم.  تصمیمی سخت، با ریسک بالا گرفته شد. قرار شد که نیروهای عمل کننده، یک شب مانده به عملیات، ازخط خودی عبورکرده، پس از طی حدود پنج کیلومتر وارد شیار شوند و زیر پای دشمن آماده باش بمانند.  ۲۲ ساعت قبل از اینکه رمز عملیات کربلای یک اعلام شود. سید یدالله حسینی، قرآن به دست در کنار فرماندهان لشکر برای بدرقه نیروها در لبه خاکریز ایستاده بود. چهارگروهانی که انتخاب شده بودند، از گردان حضرت رسول و گردان امام سجاد از زیر قرآن گذشتند. از کنار صخره ها به سمت پایین و در جهت غرب ارتفاعات قلاویزان سرازیر شدیم. انتقال نیروها به داخل شیار، بیشتر از سه ساعت طول کشید. نیروهای گردان با تجهیزات کامل بودند. دقت و درک شرایط توسط آن ها باعث شد کوچکترین صدایی ایجاد نشود. نیروهای مخابرات، شبانه در زیر پای دشمن کل مسیر را  کابل کشی کردند و با گذاشتن تکه سنگ روی کابل، آن را ثابت کردند و با کشیدن ابری که داخل دوغاب می زدند و روی کابل ها  می کشیدند آن را استتار می‌کردند. در آن شب، ارتباط فرماندهی با داخل شیار، با سخت کوشی نیروهای مخابرات برقرار شد. ادامه دارد.. کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گلبرگ سرخ لاله‌ها شعر: مرحومه سپیده کاشانی با اجرای استاد حسام ‌الدین سراج سال ۱۳۶۱ بیاد دلاور مردان عملیات فتح خرمشهر ،سوم خرداد بر وارثان فاتحان خرمشهر ،یادگاران هشت سال دفاع مقدس و خاتواده معظم شهدا مبارکباد شادی روح مطهر شهدا صلوات 🔻کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
شهدای گمنام مظلومترین شهدا، هستند امام خمینی ( ره) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 3⃣0⃣8⃣1⃣ هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهدا داریم.🌷 شبهای جمعه ده گل صلوات هدیه میکنیم به روح مطهر شهدای گمنام🌷 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد «مهران، مهریه فاو» قسمت 4⃣1⃣ چهار شب پی درپی، این مسیر را بررسی کرده بودیم. تمام حساب و کتاب ها ما را به یک نتیجه رساند،  اینکه کار باید در نهایت دقت و احتیاط انجام شود.فرماندهان گروهان ها توجیه شده بودند تا نیروهایی که احتمالا مریض هستند یا توان جسمی متناسب با این عملیات را ندارند، همراه نیاورند؛ تنها یک تک سرفه کافی بود تا دشمن هوشیار شود. هرگونه صدایی می‌توانست باعث حساس شدن نگهبان های دشمن شود. فاصله کف تا لبه صخره به سی متر می رسید. این چهار گروهان می‌بایست با رعایت تمام اصول استتار و اختفا حدود بیست ساعت در زیر پای دشمن، داخل شیار می‌ماندند. تغذیه در حد جیره جنگی بود. چون امکان رفتن به دستشویی وجود نداشت.به دلیل محدود بودن ظرفیت شیار، گروهان سوم گردان امام سجاد در احتیاط نگه داشته شد. پوربافرانی و صاحب صادقی می بایست هم زمان با شروع عملیات، آن گروهان را حرکت می دادند و از کنار صخره ها به سمت آبزیادی می آمدند. پس از روشن شدن هوا، باد و گرد و خاک شروع شد. بیشتر نیروهای گردان که از پیاده‌روی شبانه خسته شده و به خواب رفته بودند. با صدای باد  بیدار شدند. در قسمت هایی از دیواره های داخل شیار، شکاف وجود داشت. هر چند نفر داخل شکاف ها پناه گرفته بودند و مابقی خودشان را به دیواره های صخره نزدیک کرده بودند. هیچ حرکتی در طول روز نداشتند. همه در انتظار حرکت خورشید و آمدن سایه بودیم.همه تلاش می کردیم کوچکترین صدایی تولید نکنیم که موجب هوشیاری عراقی‌ها شود. سوال هشدار دهنده ی فرمانده لشکر باعث شده بود که احتمال درگیر شدن در روز را جدی بگیرم  و هرلحظه به احتمال شروع درگیری فکر کنم و غافل نباشم؛ و به داشتن طرح مانور در روز فکر کنم. حاج غلامرضا جعفری، قبل از این که از زیر قرآن و ازخط پدافند عبور کنیم، پرسیده بود:« اگر دشمن در طول روز هوشیار شد و یا درگیری پیش آمد، چه کار می کنید؟»  بلافاصله گفتم:«همون کاری که قراره شب عملیات انجام بدیم، روز انجام میدیم،»در نظر گرفتن احتمالات، امری نبود که نیروهای اطلاعات ـ عملیات نسبت به آن بی توجه باشند. ناصر حمزه‌ای و محمد با تمام احتمالات در طول روز توجیه شدند و با هم هماهنگ بودیم. دسته محمد بعد از گذشتن از دهانه هفتی شکل، پنجاه متر در جهت شمال حرکت می کرد و به جاده خاکی می رسید و در جهت شرق،  سیصد متر پیش میرفت و به کانالی می رسید که در پشت خط پدافند دشمن بود. بعد از نفوذ دسته محمد در کانال، ناصر حمزه‌ای با دو دسته دیگر وارد عمل می‌شد و طول شمالی ـ جنوبی کانال را که حدود دو کیلومتر می‌شد پاکسازی می‌کرد.درجه دما در وسط روز از چهل گذشت. تنها راهی که برای مقابله با گرما به نظر مسئولان رسیده بود و پشتیبانی لشکر آن را به خوبی اجرا کرده بود تهیه کلمن آب و یخ  برای هر سه ـ چهار نفر بود. برای کاهش تشنگی داخل کلمن ها آبلیمو ریخته بودند.  جیره خشک هم داشتیم. با نزدیک شدن ظهر آب کلن ها آنها بسیار گرم شده بود.آنچه در طول روز باید انجام می دادیم، انتظار بود و انتظار؛  دقیقه ها به جای ثانیه ها نشسته بودند. در طول روز، هفت احتمال که اجتناب ناپذیر به نظر می رسید، تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود؛ احتمال اول: دسته محمد خودش را به دهانه ی هفتی شکل می رساند. به یک باره تیربارچی عراقی که در لبه صخره و در فاصله کمتر از ۲۰۰ متر قرار داشت، ۹۰ درجه به سمت چپ می چرخید. آن وقت یک نفر هم نمی توانست خودش را به روی جاده خاکی برساند. پس با ابراهیم جنابان هماهنگ شدم تا آرپی‌جی بردارد و دو نفری خود را به سنگر متروکه برسانیم؛ تا درکمترین فرصت، تیربارچی راخاموش کند.ظهر بود. به چهارصد نفر نیرویی که که داخل شیار به نوبت تیمم می‌کردند و نماز ظهر و عصر می‌خواندند. نگاه می‌کردم. ممکن بود یک نفر موقع خوردن آب به سرفه بیفتد یا کلاه کاسکت از دست یکی رها شود، یا کسی حواسش نباشد و با رفیقش بلند صحبت کند. و همچنین ده ها احتمال دیگر که در ذهنم صف می کشیدند. هرکدام از آن احتمالات به تنهایی می توانست باعث هوشیاری دشمن شود. اگر حتی از آن اتفاق‌ها می افتاد، احتمال دوم شکل می‌گرفت؛ نگهبان بالای صخره که به ورودی شیار اشراف داشت، تیربارانش را سمت پایین می گرفت و تنها راه خروجی شیار را می بست. بعد هم نیروهای دشمن بر لبه صخره‌ای که ما سی متر زیر پای آنها قرار داشتیم، صف می کشیدند؛ قهقه  سر می‌دادند و به سادگی داخل شیار نارنجک پرتاب می‌کردند و نیروهای ما چنگ می‌زدند تا خودشان را از دیواری صخره بالا بکشند. ناصر حمزه ای به چنین احتمالی قوت  بخشید؛ راه حلی که پیشنهاد می‌داد این بود که درخواست آتش می کنیم. شدنی به نظر نمی رسید. چون ممکن بود از هر دو گلوله خمپاره یا توپی که با هدف زدن به لبه صخره شلیک می شد، یکی داخل شیار بیفتد. به همین دلیل در این عملیات، پشتیبانی آتش توپخانه نداشتیم.  ادامه دارد....
« سکوت شکسته » بر اساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد «مهران، مهریه فاو» قسمت 5⃣1⃣ نماینده قرارگاه تمام طول روز که ما داخل شیار بودیم، کنار فرمانده لشگر حضور داشت تا در صورت پیش آمدن چنین احتمالی از امکانات یگان های دیگر استفاده و از پایین خودش را به جاده آبزیادی برساند. وقتی گروهان از شیار خارج می‌شد، می‌بایست تمام طول مسیر تا آبزیادی را از کنار صخرهایی می گذشت که دشمن بالای آن قرار داشت.  کوچکترین بی احتیاطی باعث هوشیاری دشمن می شد. آتش تیربارهای دشمن باعث می شد نیروها به اجبار از صخره ها فاصله بگیرند. در این صورت توجیهشان به هم می‌خورد و بین تپه ها گم می شدند. این اتفاق در شرایطی می افتاد که آن ها نه آب داشتند، نه غذا و امکان پشتیبانی از آن ها در چنان شرایطی وجود نداشت. تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از ملا محمدی بخواهم بعد از اینکه سه گروهان از صخره بالا رفت. پس از کمی توقف، شیار را ترک کنند. در واقع می خواستم بعد از اینکه دشمن ضربه خورد و گیج شد، آنها وارد عمل شوند.احتمال هفتم تنها به آن روزی که در شیار بودیم مربوط نمی‌شد؛ بلکه چند هفته‌ای بود که ذهنم را درگیر خودش کرده بود. هر بار که داداش محمد را می دیدم، یاد پدرم می افتادم و می‌دانستم که آقام علاقه خاصی به  محمد دارد. در حقیقت نگران مجروح شدن یا شهادت او بودم؛ برادر بزرگترم بود، باسابقه تر از من بود. و زودتر از من به جبهه آمده بود. نمی‌توانستم نگرانی ام را اظهار کنم.  وسط روز، دمای هوا از ۴۰ درجه گلدشت، سرعت ثانیه ها از دقیقه هم کندتر شده بود. فشار بار مسئولیت با نزدیک شدن به ساعت‌های پایانی روز برایم نفس گیر شده بود.  امید به لطف و یاری خدا تنها مامنی بود که به آن پناه می بردم و آرامش میگرفتم.شرایط داشت بر من سخت و پر از اضطراب می گذشت. چهار صد نفر وارد شیاری شده بودند و می خواستند از مسیری وارد عملیات شوند که من پیدا کرده بودم در طول روز بارها به سنگ بزرگی که لبه صخره قرار داشت، نگاه کردم. یاد آن شبح هولناک می افتادم که شب اول دیده بودمش؛ زمانی که درگیر پیدا کردن مسیر بودم و تمام سعی خود را برای باز کردن گره کور این عملیات گذاشته بودم. در طول روز بارها به لحظه ایی فکر کردم که به تنهایی وارد سنگر متروکه شده بودم. شبی که با پیدا کردن این معبر غرق در آرامش شده بودم. احساس می کردم آسمان به زمین نزدیک شده و من می توانم آن را لمس کنم. دست هایم را به حالت دعا بالا بردم و خدا را برای این مدد رسانی شکر کردم. در چند قدمی دشمن قرار داشتم؛ بدون اینکه با خودم سلاح برده باشم. دلم به لطف و عنایت خدا گرم بود که دل امام با آزادی مهران شاد خواهد شد.حوالی غروب خورشید و پایان گرفتن گرد و  خاک، صدای چند انفجار آمد که به نیروها شوک وارد شد. سکوت شکسته شد. نیروهای مخابرات، پا به‌ پای بچه‌های گردان وارد شیار شده بودند. حدود پنج کیلومتر کابل کشیدند و تلفن قورباغه ای را تا پای معبر آورده بودند. زحمت آن ها نتیجه داد؛ فرمانده محور عملیاتی در کنار نیروهای گردان بود و به وسیله تلفن قورباغه‌ای با فرمانده لشکر ارتباط گرفت و از این طریق به او اطمینان داد که سر و صداهای ایجاد شده ربطی به ما ندارد و مشکلی برایمان پیش نیامده است. اگر این تماس انجام نمی‌شد، ممکن بود فرمانده لشکر به صدای انفجارها واکنش نشان دهد. فشار زیادی روی بچه‌ها بود. چند ساعتی می شد که آب برای خوردن نداشتیم. با تاریک شدن هوا، سید ابراهیم جنابان به همراه علی دنیا دیده ، قسمتی از مسیری را که به سمت بالا می رفت و امکان داشت نیروها سر بخورند و صدا ایجاد شود با سرنیزه تراشیدند و پله درست کردند. همراه فرمانده محور عملیاتی، حاج محمود اخلاقی داخل سنگر متروکه شدیم. وضعیت همانی بود که در چند شب گذشته شاهد بودم؛ جز سنگرهایی که در آن نگهبان بود، مابقی همه خواب بودند. تا اینجای کار از اصل غافلگیری به بهترین شکل ممکن استفاده شده بود.دو ساعت از مغرب می‌گذشت. آقای اخلاقی وضعیت را که مناسب دید، خواست تا نیروها را با آرامش به بالا هدایت کنیم. هنوز نگرانی ام از لحظه بالا رفتن نیروها برطرف نشده بود. چون باید از کنار پرتگاه مهیبی می‌گذشتند که در طرف راست دهانه هفتی شکل بود. با گذشتن از صخره، روی جاده‌ای مستقر شدیم که غرب آن به سمت مقرهای دشمن و آبزیادی می‌رفت و شرق آن به پشت خط پدافندی دشمن منتهی می‌شد. در بالا و عمق مواضع دشمن قرار داشتیم و منتظر رمز عملیات بودیم. لشکرهایی که قرار بود در شب عملیات، همجوار ما باشند، پایین مشغول ایجاد معبر در میدان مین بودند.  در یکی از معبر ها برخوردی با تله انفجاری مین منور پیش آمد. صدای انفجار و نور منور در معبر لشکر مجاور باعث شد قبل از شنیدن رمز عملیات، وارد عمل شویم. ادامه دارد... کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz
خدا رحمت کنه شهید آوینی رو که می‌گفت: همه خیال می‌کنن که شهداء رفته‌اند و ما موندیم، در حالیکه واقعیت اینه که شهداء موندگارند و ما می‌رویم. دوستان و عزیزان، ما مدیون شهداء، خاصه شهدای شهرمون هستیم، چرا که شهداء برای ما مثل نوری در تاریکی هستند تا ما راه خوب رو از بی‌راهه تشخیص بدیم. بنابراین هرکدوم ما به نوبه خود میتونیم مُبَلِـغ و معرفی شهدای شهر خودمان باشیم. ✍ پس نیت کنیم و بسم الله... یه یاعلی...
از راست برادران رزمنده علی نظری- شهید امیراله امینی - ولی اله نعمتی- جعفر مفیدی- صادق اسماعیلی به [گروه رهروان شهدا] بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یک_قرار_شبانه 4⃣0⃣8⃣1⃣ هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یک شهید داریم🌹 🌸 هدیه امشب را تقدیم میکنیم به روح مطهر شهید والامقام محمود رسولی از آسیابک شهرستان زرندیه🌹 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌به [گروه رهروان شهدا] بپیوندین👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2589458586Cdf6cee8599
سکوت شکسته «مهران، مهریه فاو» قسمت 6⃣1⃣ ممکن بود به پشتیبانی هلیکوپتر یا آتش توپخانه نیاز پیدا کنیم. در صورت پیش آمدن چنان احتمالی، فرصت زیادی نداشتیم. بهترین راه حلی که در مقابل این مشکل به نظرم می‌رسید، پیشگیری بود. با همین پیش‌فرض، بلند می شدم و خیلی آرام مسیر شیار را تا انتها می‌رفتم تنها کسی که اجازه حرکت داشت، من بودم. به آرامی به تک تک نیروها یادآوری میکردم که در چه شرایطی قرار داریم و همکاری میخواستم و از آن ها که به نماز ایستاده بودند، میخواستم دعا کنند. این تنها راه ممکن در آن لحظه بود خودم را با آن آرام میکردم. اگر دشمن به هوشیاری کامل می‌رسید و بر لبه صخره قرار می گرفت، ما در قفس گیر افتاده بودیم؛ نه راه پس  داشتیم و نه راه پیش.احتمال سوم این بود که قبل از تاریک شدن هوا، یکی از نگهبان های دشمن هوشیار می شد و ما فرصت داشتیم نیروها را بالا ببریم و خودمان را به جاده خاکی برسانیم. این موضوع را با شجاع ترین افرادی که در جمع می شناختند مطرح کردم.  نهایتاً با علی دنیا دیده و ابراهیم جنابان هماهنگ شده بودم که خودمان را خیلی سریع به بالا برسانیم. من و احمد و تیربار به سمت سنگر متروکه می رفتیم و ابراهیم با آر پی جی در لبه چاله ژاندارمری قرار می گرفت. به این وسیله رابطه خط پدافند دشمن با مقرهای شان قطع می‌شد تا چهار گروهان فرصت داشته باشند از شیار خارج شوند و از مسیر جاده خاکی به سمت کانال و خط دشمن هجوم ببرند. به این ترتیب، خاک ریز را تصرف و به طرف مقرهای دشمن پدافند می‌کردند. در این صورت، از طریق جاده خاکی که به سمت مواضع خودمان می‌رفت، با لشکر ارتباط برقرار می‌شد و پشتیبانی می‌شدی. این عملیات ویژگی های منحصر به فردی داشت.: اول اینکه ما عملیات نفوذ را با دو گردان انجام میدادیم؛ دوم اینکه هیچ آتش پشتیبانی یا آتش تهیه ای نداشتیم؛ و سوم، در مسیر ما به سمت مواضع دشمن، میدان مین و موانع وجود نداشت؛ چون دشمن به تنها جایی که فکر نمی کرد، همین مسیر بود. بنابراین دیگر ویژگی خاص عملیات مزبور این بود که به باز کردن معبر در میدان مین از این مسیر نیاز نداشتیم. چنین وضعیتی در کمتر عملیاتی پیش می آمد. این کافی بود تا به نتیجه عملیات خوش بین باشم.احتمال چهارم این بود که دشمن همچنان غافل بماند؛ به هر دلیلی لشکرهای هم جوار نتوانند وارد عمل شوند و قرارگاه بخواهد برای چند ساعت، یا حتی چند روز عملیات با تاخیر انجام شود. این احتمال وقتی به ذهنم رسید که عصر بود و نیروها از شب قبل غذا نخورده بودند و چند ساعتی می‌شد که آب هم تمام شده بود و همه به شدت تشنه بودند. مصمم بودم اول حاج محمود اخلاقی و بعد فرمانده لشکر و قرارگاه را قانع کنم که لشکر ۱۷ باهمین چهارگروهان و در زمان از پیش تعیین شده وارد عملیات شود.  ما در چند قدمی آب، غذا و تجهیزات دشمن قرار داشتیم؛ می توانستیم با استفاده از امکانات آن ها چند روزی مقاومت کنیم.ماندن بیشتر از یک شب در داخل شیار ممکن نبود. از طرفی بازگرداندن این حجم نیرو که برای برگشتن به عقب توجیه نشده بودند، کاری غیر ممکن بود و باعث می شد نیروها نسبت به فرماندهان خود بی اعتماد شوند و تصور کنند که در طول این مدت در حال منور آموزشی بودند. بنابراین محتمل بود سر و صدا ایجاد شود و امکان داشت نتیجه آن بی نظمی و هر اتفاقی باشد. تنها راهی که به نظر می‌رسید انجام عملیات با همین چهار گروهان بود؛ به گونه ای که وقتی روی جاده مستقر می شدیم یک گروهان در جهت شرق جاده قرار می گرفت و از پشت به خط دشمن ضربه می زد، یک گروهان از بالا و در مسیر لبه صخره وارد عملیات میشد، و دو گروهان دیگر دشتبان در جهت غرب جاده با مقرهای دشمن درگیر می‌شدند و تا جاده آبزیادی پیش می‌رفتند و روی جاده پدافند می‌کردند. در این صورت، جاده خاکی که از بالا به سمت مواضع خودمان می رفت، به دست ما می افتاد. با تصرف مقرها از تجهیزات، آب و غذای عراقی ها استفاده می کردیم تا مسیر پشتیبانی باز شود و لشکر های هم جوار آماده انجام عملیات شوند. احتمال پنجم این بود که زمان بندی عملیات طبق طراحی قرارگاه انجام شود، اما لشکر ۲۵ کربلا در میدان مین زمین گیر شود و نتواند به موقع به ما ملحق شود یا پاکسازی مقرها و تصرف جاده آبزیادی را در زمان تعیین شده انجام ندهند. این احتمال در شب عملیات اتفاق افتاد و لشکر ۲۵ پشت موانع میدان مین گیر افتاد. نیروهای لشکر ۱۷ منتظر نماندند و بخشی از مواضع آن ها را تصرف کردند و بعد از پاکسازی مقرهای دشمن به جاده آب زیادی رسیدند. قرارگاه به لشکر ۲۵ اطمینان داد که بخشی از اهدافش آزاد شده و آن ها زیر آتش نیروهای تامین خط پدافند دشمن قرار ندارند. ادامه دارد کانال هیات رزمندگان اسلام 👇👇 https://eitaa.com/razmandganz